Part22

394 69 14
                                    

میز شام امشب خیلی قشنگ چیده شده بود.

سوبین توی آشپزی به مادرش کمک کرده بود و با اینکه کمی استرس داشت ولی سعی میکرد اون متوجه نشه.

اولین نفر پدرش پشت میز نشست و همسرش جلوش نشست.

سوبین کنارشون نشست و هنوز درست جا نگرفته بود پدرش اونو مخاطب خودش قرار داد:خب بگو.

کمر سوبین تیر کشید و حس کرد موهای بدنش سیخ شدن...به مادرش نگاه کرد:هیچی نمیخواستم بگم.

پدرش دوباره گفت:میدونم که میخوای یچیزی بگو...راحت باش ما خانوادتم.

سوبین زمزمه کرد:قسمت سختش همینجاست.

مادرش گفت:حرف زدن با پدر و مادرت هیچ قسمت سختی نداره بینی.

سوبین به غذا ها نگاه کرد:بهتر نیست اول غذا بخوریم؟

پدرش گفت:نمیتونیم غذا بخوریم وقتی تو اینجوری مضطربی.

سوبین انگشتاشو توی  هم حلقه کرد...شاید داشت زیادی سریع جلو میرفت...باید یکم صبر میکرد..‌.باید با یونجون جلوتر میرفت و بعدش کام اوت میکرد ولی یونجون...

حتی فکر کردن بهش سوبینو آروم میکرد.

حلقه انگشت هاش شل شدن و کمرصاف شدش خمیده تر شد.

صداش انگار که از ته چاه بیرون میومد شنیده شد:فکر کنم که...من...از دخترا خوشم نمیاد.

برای چند ثانیه سکوت شد و مادرش گفت:از پسرا خوشت میاد؟!

صداش عصبانی و یا متعجب به نظر نمیرسید و فقط لحنش سوالی بود.

سوبین آروم سرشو تکون داد اما صدای ضربان قلبش رو تا توی گلوش میشنید‌.

پدرش پرسید:کی به این نتیجه رسیدی؟!

سوبین با خودش فکر کرد...خیلی وقته.

جواب داد:مدت زیادیه.

پدرش سوال دیگه ای پرسید:دوست پسر داری؟

سوبین نمیدونست که کار درستیه که جوابشون رو بده یا نه...شاید باید دروغ میگفت...اما نمیتونست.

پس سرشو آروم تکون داد.

مادرش با تعجب پرسید:چند وقته؟!اولین دوست پسرته؟!

سوبین کمی مدت زمان باهم بودنشون رو مرور کرد و جواب داد:چند ماهیه و اولین بارمه.

پدرش پرسید:پسر خوبیه؟

اینبار سوبین به هیچی فکر نکرد و سریع گفت:خیلی.

و هم پدرش و هم مادرش برق توی چشمای پسرشون رو دیدن.

برقی که یه دوره ای توی چشمای خودشون بود.

خونه برای چند دقیقه توی سکوت فرو رفت و بعدش پدرش قاشقش رو برداشت و شروع به خوردن کاسه برنجش کرد.

"LOTE🥀"Donde viven las historias. Descúbrelo ahora