part 15: ℐ𝓈 𝓁𝒾𝒻𝑒 𝑔𝑜𝒾𝓃𝑔 𝑜𝓃

330 73 407
                                    

Is life going on, signor?____

+تهیونگ ...

به ارومی دستش رو روی سر مرد گذاشت گویا تبش نسبت به شب خیلی کم تر شده بود.
کنار گوشش زمزمه کرد.

+بیداری؟

مرد به سختی یک چشمش رو نیمه، باز کرد.
_هوووم

+بهتری؟ ...

بی حال تر از اون بود که بخواد حرفی بزنه پس دوباره با ارامش چشم بست.
پسر دستی به موهای حالت دار و کمی نمناک مرد کشید.

+ استراحت کن میرم برات صبحانه بیارم... تهیونگ؟

با نگرفتن جواب لبخند زد و با خوشحالی دست مرد رو کمی فشرد باید هر چه زود تر بقیه افراد رو از حال خوب مرد با خبر می کرد.

ساعتی بعد همگی دور میز صبحانه جمع شدند با این تفاوت که امروز کوک، استفان و فرانک هم دور میز بودند و ارباب عمرات در طبقه بالا خفته و در حال حاضر غایب بود کوک تمام مدت به صندلی خالی تهیونگ زل زده و سکوت حاکم در اشپزخانه براش ازار دهنده بود.

صبح زود برونو بعد از خرید های ضروری عمارت به فلاویا خبر داده بود تا مدت نامعلومی به عمارت نیاد. خب نتیجه این امر وجود ده تا تخم مرغ ابپز شده بود و این بد ترین اتفاق ممکن بود، باید اعتراف میکرد تهیونگ توی اماده کردن صبحانه خیلی بهتر عمل میکرد .

٪اون سینی رو میخوای چیکار جونگ کوک

+میخوام برای تهیونگ صبحانه ببرم

برونو لبخندی به معصومیت پسر زد و با مهربانی گفت:

: فکر نکنم ارباب قادر به خوردن صبحانه باشند بهتره کمی بعد براشون سوپ ببری

بعد با سر اشاره ای به قابلمه در حال جوش روی گاز کرد پس این پیر مرد هم چیز هایی در چنته داشت نه؟

: صبح زود لونا درستش کرد

پسر سری تکون داد و دور میز نشست پس اشتباه حدس زده بود هر چه که بود باز نتیجه زحمات کیم روی اون دختر جواب داده بود نه؟

کمی ان طرف تر فرانک قهوه ی روی میز رو بر داشت با به خاطر اوردن موضوعی دوباره اون رو روی میز قرار داد.

# من امروز به اسکله سر میزنم

همه نگاه ها به سمت مرد برگشت.

# فکر نمیکنم تو خونه موندن چیزیو درست کنه، در ضمن به نظرم بهتره پزشک دیگه ای رو هم پیدا کنیم پزشکی که دیشب اینجا بود راستش... اون حتی طرز برخورد مناسبی نداشت

استفان که بازوش رو روی میز گذاشته بود و سرش رو به دستش تکیه داده بود با بی حالی گفت:

:درست میگی فرانک اون پیرمرد خرفت ... اووووه با یاد اوری دیشب دلم میخواد ...

꧁♩𝒯𝓇𝒾𝓉𝑜𝓃𝑒♩꧂ Where stories live. Discover now