باید با نامجون صحبت میکرد تا از این بعد برای سفرهای طولانی مدت خارج کشور اون راهی میشد.
برای تنها گذاشتن و دل کندن از میونگسو، سه هفته مدت زمان زیادی بود.
کلافه تماس رو قطع کرد و هوفی کشید.
از صبح تا الان این چهارمین تماسی بود که از طرف خونه و پسرکش داشت و در تمام تماسهای گرفته شده، میونگسو سعی داشت، قانعش کنه تا زودتر به سئول برگرده.
_منشی لی. چک کن اولین پرواز به طرف سئول برای چه ساعتیه و برام بلیط بگیر.
_اما رئیس بلیطتون برای پس فردا صبح رزرو شده...
دستی به موهای به هم ریخته اش کشیده، با خستگی پاسخ داد.
_خودم میدونم... ولی میونگسو خیلی بهونه میگیره! میخوام زودتر برگردم.
_بله رئیس. همین الان پیگیری میکنم.
_خوبه.
با قطع شدن تماس برای رفع بی حوصلگی، به سمت حموم هتل راهی شد.
بعد از دوش گرفتن سریعش، با حوله روی تخت افتاد.
خیره به بلندی و سفیدی سقف، اهی کشید.
زندگی در هم و بهم ریختهاش، تمام انرژیش رو گرفته و مجالی برای به ارامش رسیدن نمیداد.
جوری که زندگی کاری و شخصی در هم امیخته شده بود، مرد رو ازرده میکرد، اون حتی زمانی برای وقت گذرونی با پسرش هم نداشت.
به پهلو خوابید و پاهاش رو درون شکم جمع کرد.
سه هفتهای اخیر به کندی و سختی گذشته بود، سه هفتهای که در سفری اجباری و به جهت بستن قردادی جدید، تنها و بدون حضور نامجون به سر میبرد.
به محض ورود به ژاپن، پشت سر هم اتفاقات عجیبی رخ داده بود که سفر یک هفتهایش رو تبدیل به سه هفته کرد.
طول کشیدن غیر منتظره سفرش، برنامه های کاریش رو بهم ریخته و این برای جیمینی که تمام زندگیش روی برنامه پیش میرفت، کمی بیشتر از سخت بود و همین باعث شده بود ذهنش مشغولتر از هر وقت دیگهای باشه.
چشمهاش به سرخی افتاده و ذهنش پر قدرتتر از هر زمان دیگهای کار میکرد. طلب خواب داشت و از چشمهاش فراری بود.
کلافه بالشت رو روی سرش فشرد و اهی کشید.
نیم ساعت از تلاشش برای خوابیدن گذشته و هنوز بیدار بود، بی حوصله از جا بلند شد و برای قدم زدن، لباس تن کرد.
.
.
.
بعد از ساعتی پرواز، بالاخره هواپیما روی زمین نشست.
با وجودی که از نامجون خواسته بود به فرودگاه نیاد، ولی به محض ورودش به سالن انتظار پسر رو خندان دید.
با صورتی شاداب و خندان، به سمت جیمین قدم تند کرد.
_رئیس.
با نگاهش از پسر قدرشناسی کرد و دست بین دستش گذاشت.
_بهت گفتم لازم نیست بیای.
دستهی چمدون رو از جیمین گرفت و اشاره ای به جلو کرد.
_بیخیال هیونگ... راه بیفت که حتما خستهای.
دست دور شونهی جیمین حلقه کرد و مرد رو دنبال خودش به حرکت انداخت.
با وجود قامت بلند و اندامی که ریز به حساب نمیاومد، باز هم در کنار نامجون و هیکلی که به لطف تلاشهای زیادش در بدنسازی بهم زده بود، جمع و جور به نظر میرسید.
نگاهی به تاریکی هوا انداخت و گفت.
_میونگسو توی این مدت خیلی اذیتت کرد؟!
لب جمع کرد تا جلوی خندهاش رو بگیره.
_مطمئنم پسرت ورژن جدیدی از هیولاهاس، احتمالا یه ریز غولکه که انرژیشو از اکسیژن هوا میگیره وگرنه جور دیگهای نمیشه تعبیر کرد این حجم از شیطنتش رو...
_عوضی نباش.
با مشتی که جیمین روی بازوش نشوند، خندهای کرد و چمدون رو در صندوق جا داد.
سر به صندلی تکیه داد و خمیازهای کشید.
_چه خبر از شرکت؟
نامجون که با احتیاط و ارومتر از هر وقت دیگهای در حال رانندگی بود، راهنما زده، با حواس پرتی پرسید.
_ چی گفتی؟!
_نچ، تو دوباره نشستی پشت فرمون؟ واقعا خیلی سخته همزمان به بقیه گوش کنی و رانندگی کنی؟!
_هیونگ... غر نزن دیگه. میدونی که برام سخته، حالا بگو چی گفتی؟!
YOU ARE READING
I'm Fine
General Fiction🌻 من خوبم 🌻 ✪نویسنده : سرندیپیتی ✪کاپل : کوکمین ✪ژانر : درام، عاشقانه، قسمتی از زندگی، اسمات ✪آپ : یک بار در هفته ✪خلاصه : سرنوشت؟ نه این انتخاب خود آدمهاست که اونها رو توی مسیری که باید باشن، میکشونه و این انتخاب جئون جونگکوک، دانشجوی سا...