در یخچال رو بست و با حس سنگینی نگاهی روی خودش، سرش رو به سمت چپ گرفت.
دختر ناشناس با دیدن نگاه جونگکوک روی خودش، لبخندی زد که بازخوردی جز بیتوجهی پسر نگرفت.
قدمهای سستش رو به سمت صندوق فروشگاه برداشت و بعد از پرداخت، به سمت خیابون رفت.
نگاه خسته و خمارش رو به سمت آسمون سرخ رنگ شب گرفت.
دستی به پاپیونی که هنوز دور گردنش چمبره زده بود، کشید و نگاهی به ساعت انداخت.
دیدن عقربههایی که رد شدن از نیمه شب رو نشون میدادن، خیلی جای تعجب نداشت.
یکی از بطریهای ابی که در دست داشت رو باز کرد و تا نیمه و بیوقفه سر کشید.
چشم گردوند و با پیدا کردن ماشین جیمین در طرف دیگری از خیابون، بدون گرفتن نگاهش از مرد، به پاهاش حرکت داد.
سر سنگین شدهاش و پاهایی که هیچ انرژی برای راه رفتن نداشتن، جونگکوک رو کلافه کرده بود.
البته که بعد از اتفاقات عجیب چند ساعت اخیر، به خودش برای این وضعیت جسمی حق میداد.
چند ساعت اخیری که تماما در ترس گذرونده بود... ترسِ از خوب نبودن حال جیمین.
طرف دیگر خیابون و درست مقابل ماشین جیمین از حرکت ایستاد.
صورت جیمین که از همون فاصله هم رنگپریدگیش مشهود بود، اخمی روی پیشونی جونگکوک نشوند.
در تمام طول مسیری که برای خیابون گردی انتخاب کرده بودن، خودش رو سرزنش کرده بود که چرا هیچ حرفی برای ارامش دادن به جیمین روی زبون نداره و تمام مدت جز چشم دوختن به نیمرخ ساکت شدهی جیمین کار دیگهای از دستش برنمیاد.
جوری تمام جملات به اصطلاح ارامش دهنده از مغزش فرار کرده بودن، که جونگکوک هیچ روشی برای به دام انداختشون سراغ نداشت.
پلکی زد و با شنیدن صدای رعد و برق سرش رو به طرف آسمون گرفت.
وسط اشوب ذهنی که رفتارش رو تحت تاثیر قرار داده بود، رو به بارونی که برای بار دوم در طول شب قصد باریدن داشت، سرخوشانه لبخندی زد.
با برخورد اولین قطرهی بارون به صورتش چشم از اسمون گرفت و پلک بست.
خوشحال از پافشاری که برای تنها نموندن جیمین بعد از جشن تولد کرده بود، نفس عمیقی کشید.
چشم باز کرده این بار نگاهی به جیمین انداخت و زیر لب، زمزمه کرد.
_دلم میخواد زیر همین بارون ببوسمت.
تلفن همراهش رو از جیب پالتوی بلندش بیرون کشیده و اسم جیمین رو لمس کرد.
خیره به صورت جیمین، گوشی رو کنار گوشش قرار داد و منتظر برقراری ارتباط شد.
_جونگکوک!
صدای متعجب جیمین لبخندی روی لبهاش نشوند.
_هیونگ.
_کجا موندی؟! مگه قرار نشد اب بخری برگردی؟
_اب خریدم.
_کجایی پس؟
_این طرف خیابون.
با شنیدن جواب جونگکوک چشم از فرمون گرفت و به پیاده روی سمت دیگر خیابون داد.
_اونجا چی کار میکنی؟
YOU ARE READING
I'm Fine
Fiction générale🌻 من خوبم 🌻 ✪نویسنده : سرندیپیتی ✪کاپل : کوکمین ✪ژانر : درام، عاشقانه، قسمتی از زندگی، اسمات ✪آپ : یک بار در هفته ✪خلاصه : سرنوشت؟ نه این انتخاب خود آدمهاست که اونها رو توی مسیری که باید باشن، میکشونه و این انتخاب جئون جونگکوک، دانشجوی سا...