دستهاش رو توی عمیقیترین منطقهی جیبهاش فرو کرد و پشت خط عابر پیاده ایستاد.
سر بلند کرد و با نگاهی به سرخی پخش شده میون ابرها نفس عمیقی کشید.
خوشحال بود که برای اولین بار بی تفاوت از اخبار هواشناسی نگذشته و حداقل چتری با خودش برداشته بود.
با بلند شدن صدای زنگ تماس، نگاه از ثانیه شمار چراغ قرمز گرفت و با دیدن اسم تماس گیرنده لبخندی زد.
_کیونگسو.
_سلام جونگکوک... خوبی؟
چراغ سبز شده اجازهی حرکت دادن به پاهاش رو صادر کرد.
_خوبم، چیزی شده؟!
_نه چیزی نشده، فقط تماس گرفتم بگم جیمین و نامجون برای شام میان اینجا، توام بیا.
نفسش رو کوتاه بیرون داد و بی حوصله لب زد.
_ من یکم خستهام تازه دارم از دانشگاه برمیگردم. اگه میشه من...
_نخیر نمیشه... باید بیای، ادرس و برات میفرستم فعلا.
با قطع تماس دست به کمر خیره شد به اسکرین خاموش شدهی گوشی.
خستگی و بی حوصلگی تمام روز هم قدمش شده بود و لحظهای از از همراهی کردنش دست برنمیداشت و حالا این دورهمی یکدفعهای تمام دلخوشیش برای پناه بردن به گرمی تختش رو ازش گرفت.
چشمهای سرخ شده و کوفتگی تنش از عوارض بی خوابی شب قبل بود و جونگکوک برای مقابله با این خستگی حتی تن به خوردن کافئین قهوه داده و به زور خودش رو سر کلاس اماده کرده بود.
با رعد و برقی که از جا پروندش به خود اومده قدمهاش رو به سمت ایستگاه اتوبوس کج کرد.
_مثل اینکه امشبم نمیتونم استراحت کنم.
.......
کمی از چای رو مزه کرد و تکیه زده به مبل خیره موند به تصاویر متحرک پخش شده از تلویزیون.
سکوتی که از سر میز شام بین هر سه نفرشون به جا مونده، حالا و بعد از شام پررنگتر شده بود.
_جونگکوک.
کیونگسو با نگاهی به نیمرخ در هم فرو رفتهی جونگکوک رو به پسر نشست.
_بله؟
اشارهای به دسته گل کوچک و خوشرنگی که جونگکوک برای خونهاش اورده بود، کرد و گفت.
_خیلی قشنگن. سلیقهات عالیه.
لبخندی به برق نگاه کیونگسو زد و سری تکون داد.
_چیزی شده؟ حس میکنم گرفته ای!
نگاهش رو از سرشونهی کیونگسو به جیمین که روی مبل کناری نشسته و چشم دوخته بود به صفحهی گوشیش، داد.
_نه، چرا میپرسی؟
شونهای بالا انداخت و با دیدن توجه جلب شدهی نامجون به جونگکوک لبخند زد.
_این طوری که تو ابرو توی هم کشیدی...
خندهی کوتاهی برای رفع سوتفاهم کرد.
_نه چیزی نیست... میونگسو کجاست؟
رو به کیونگسو پرسید اما در جواب سوالش صدای اروم و گرفتهی جیمین رو دریافت کرد.
_امروز توی استخر خیلی خسته شد، خوابیده.
با دیدن نگاه جیمین روی خودش سری تکون داد و سریع و ناخواسته چشم از نگاه عجیب شدهی جیمین گرفت.
_نظرتون چیه فیلم ببینیم؟
کیونگسو رو به جمع پرسید و وقتی سکوت بقیه رو دید خطاب به جونگکوک ادامه داد.
_بیا امشب به سلیقهی تو فیلم ببینیم.
ابرویی بالا انداخت و به سختی تن سنگین شدهاش رو از روی مبل جدا کرد.
مقابل کلکسیونی از فیلمهای کیونگسو ایستاده بود و با شگفتی پسر رو بابت سلیقهی منحصر به فردش در سبک فیلم دیدنش تشویق کرد.
_اینا عالین کیونگسوا.
نامجون در ادامهی جملهی جونگکوک گفت.
_اگه قرار باشه تا اخر عمر فقط به پیشنهاد یه نفر فیلم ببینم قطعا اون کیونگسوئه.
در تایید جملهی نامجون سری تکون داده، دوباره نگاهش رو به دی وی دی های چیده شده در قفسه داد.
_همشون خیلی عالین... واقعا نمیتونم انتخاب کنم.
_بیخیال پسر اولین چیزی که چشمتو گرفت بردار.
با دیدن اسم اشنایی دست پیش برد و با اطمینان فیلم رو برداشت.
کیونگسو با دیدن انتخاب به دست گرفتهی جونگکوک با لبخند موافقی لب زد.
_غرور و تعصب؟! این بهترین انتخابه... پس توام دوسش داری؟
رو به روی دستگاه پخش کننده ایستاد و رو به کیونگسو گفت.
_دوسش دارم؟ حسی که بهش دارم چیزی فرای دوست داشتنه.
با لحن شوخ و خندهای روی لب پاسخ داد و لبخندی روی لب بقیه نشوند.
با شروع فیلم سکوت حاکم شده میونشون با صدای نامجون شکست.
_هیچ وقت نتونستم درک کنم که چرا دارسی انقدر دیر متوجهی علاقهاش به الیزابت شد.
جونگکوک نگاه از فیلم گرفت و به نامجون داد.
_به نظر من از اول میدونست که دوسش داره، فقط برای گفتنش تعلل کرد.
_چه کار مزخرفی.
جیمین گفت و با پوزخندی از نگاه متعجب جونگکوک پذیرایی کرد.
_چی کار مزخرفیه؟
_گفتن جملهی دوست دارم اون هم به همچین شخصی.
گیج شده از شنیدن جملهی جیمین پاسخ داد.
_اینکه علاقه ات رو به کسی نشون بدی مزخرف نیست.
_از نظر من مزخرفه وقتی قراره تهش پس زده بشی... دارسی پس زده شد به بدترین شکل ممکن و من توی این قضیه به الیزابت حق میدم.
با چشمهای درشت شده از طرز تفکر عجیب جیمین، گفت.
_بهش حق میدی که با حماقتش احساسات مرد اروم و رومانتیکی مثل دارسی و زیر سوال برد اونم فقط به خاطر پیش داوری که دربارهی شخصیت دارسی کرد؟
نفسی گرفت و ادامه داد.
_ به خاطر تفکرات اشتباهی که توسط یه ادم احمق توی ذهنش شکل گرفته بود؟ یا قضاوت از روی چیزای سطحی که هیچ مدرکی برای اثباتشون نبود!
بی توجه به تمام حرفهای جونگکوک در حالی که کلمهی پیش داوری توی سرش زنگ میزد گفت.
_مرد اروم و رومانتیک؟! پس تو همچین سبکی میپسندی؟
نگاه متحیرش رو توی صورت جیمین گردوند.
کیونگسو و نامجون تحت تاثیر جملهی ساده اما پر شده از کنایهی جیمین که با لحن تمسخرامیزی بیان شد سکوت کرده بودن.
با لبخند کوچکی که بی دلیل گوشهی لبش گیر افتاده بود پاسخ داد.
_اره هیونگ من همچین سبکی میپسندم و این رو هم مطمئنم...
مکث کرد و نگاهش رو به تصویر خودش در مردمکهای کدر شدهی جیمین داد.
_که اگه روزی عاشق شم بی شک بهش میگم... چون معتقدم پنهان کردن احساساتت از کسی که دوستش داری مثل زنده مردنه.
جیمین با نفسهایی که رو به تند شدن میرفتن نگاه از جونگکوک گرفت و بی حواس به فیلمی که هنوز در حال پخش شدن بود داد.
نگاهش بین جونگکوکی که هنوز به جیمین خیره مانده بود و جیمینی که چشم از صفحهی تلویزیون نمیگرفت در گردش بود.
_این که اینطوری فکر میکنی عالیه جونگکوک.
با لبخند ضعیفی به کیونگسو نگاه کرد.
صدای خندهی کوتاه جیمین نگاه همه رو روی خودش کشوند.
نامجون عصبی از عکس العملی که جیمین بیسابقه نشون جمع میداد لب زد.
_به نظرم اینکه آدم تجربهی خودش رو پین شده سَر درِ روابط بقیه بذاره، احمقانهست.
جیمین نگاهش رو به چشمهای تیره شدهی نامجون داد.
_بهتره رک حرف بزنی کیم نامجون.
کمی روی مبل تکون خورد و خودش رو جلو کشید.
_رک؟ باشه... بذار رک بگم، جیمین هیونگ دلیل نمیشه چون خودت توی این مسئله شکست خوردی بخوای طرز تفکر بقیه رو مسخره کنی.
شاید تنها سه ثانیه برای تجزیه و تحلیل حقیقتی که نامجون با بی رحمی توی صورتش کوبیده بود وقت لازم داشت.
مکثی کرد و در حالی که سعی داشت خندهی بلندش رو برای بیدار نشدن میونگسو مهار کنه از جا برخاست.
با خندهای جمع شده گوشهی لبش که بی شباهت به پوزخند نبود رو به نامجون گفت.
_تو یه عوضی بی شرفی.
سر برگرداند و خطاب به جونگکوک زمزمه کرد.
_من پیاده برمیگردم خونه.
و بعد از برداشتن کتش از خونه خارج شد.
_لعنت بهت نامجون.
کیونگسو عصبی و با اضطرابی که از رفتن بی مقدمهی جیمین رفتارش رو تحت تاثیر قرار داده بود از جا بلند شد.
_هیونگ.
نگاهش رو از نامجون کَند و به جونگکوک داد.
_چیزی نیست جونگکوکا... من میرم دنبالش.
بارونی تیره رنگش رو از جالباسی برداشت و با قدمهایی پر سرعت خودش رو به کوچه که با وجود بارونِ نم نم خیس خورده بود، رسوند.
_جیمین هیونگ.
جسم دور شدهی جیمین توی تاریکی کوچه قابل تشخیص بود.
_وایستا... جیمین...
دستی که توی دست کیونگسو گیر کرده بود رو محکم کشید.
_برو کیونگسوا میخوام تنها باشم.
_وایستا میخوام باهات حرف بزنم.
از حرکت ایستاد و سیاهی محاصره شده در سرخی چشمهاش رو به کیونگسو داد.
تمام وجودش خبر از خستگی میداد و کیونگسو برای این نگاه و خستگی متاسف بود.
_نامجون حرف بدی نزد.
_توجیه نکن.
_نمیخوام توجیه کنم... حرف بدی نزد فقط لحن گفتنش و زمانی که برای گفتنش انتخاب کرد بد بود.
متحیر از شنیدن جملاتی که شنیدنشون از زبان کیونگسو تازگی داشت لب زد.
_توی لعنتی از همه چی خبر داری... حتی نامجون... شماها از همه چی خبر دارید.
_اره خبر داریم ولی حرفمون چیز دیگهای... تا کی میخوای این گذشتهی لعنتی حک شده روی مغزت رو بگیری توی دستت و چشم ببندی روی بقیهی چیزا؟!
_بس کن.
با عصبانیتی که از دیدن لحن عاجز و ضعیف شدهی جیمین بهش دست داد فریاد کشید.
_چی و بس کنم؟! گفتن حرفهایی رو که باید همون شش سال پیش بهت میگفتم؟ یا شایدم توقع نداری منی که دکترتم اینا رو بهت بگم؟ هوم، کدومش؟! اخه لعنتی تا کی میخوای فرار کنی؟
دور شد و با تعجبی که حالا کمی عقب ایستاده و به غم اجازهی ظهور کردن داده بود زمزمه کرد.
_چت شده؟
_چم شده؟! هیچی نشده فقط خسته شدم از ضعفی که موقع حرف زدن دربارهی عشق و عاشقی ازت میبینم، از تفکرات گندیدهات، بس کن جیمین.
با دیدن چشمهای پر شدهی جیمین و شونههای خمیدهاش کلافه و با صدای بلندتری ادامه داد.
_بس کن این اعتماد نداشتنت به بقیه رو، جیمینا بس کن جمع شدن توی خودت رو، حصار کشیدن دور خودت رو و اینکه اجازه ورود به هیچکس نمیدی... تا کی میخوای یه تنه این گندابی که به اسم زندگی پیش میبری و تحمل کنی؟
تا کی میخوای توی محدودی امنی ک برای خودت ساختی بمونی؟! اصلا از کجا میدونی اونجا در امنیتی؟! هوم
مگه تا الان حالت خوب بوده؟ تو این چند وقتی که من اومدم کره، چند تا کابوس دیدی؟ اصلا میتونی بشماریشون؟
جیمین شی... دیگه نمیخوام در قالب دکترت حرف بزنم چون اون وقت نمیتونم سرت فریاد بکشم تا به خودت بیای.
با بلند شدن صدای رعد و برق میون مونولوگهاش مکثی کرد و پلک روی هم گذاشت.
_دیگه نمیخوام برات متاسف باشم و برای همدردی دست بذارم روی شونه ات، میخوام انگشتام و خم کنم و مشت کرده بکوبم توی اون فک لعنتیت شاید این طوری به خودت بیای.
بارون شدت گرفته و تمام لباسهاشون طی برخورد قطرات بارون خیس شده بود.
_برای چی داری فرار میکنی؟ اصلا تا کی میخوای فرار کنی؟
_من فرار نکردم.
خندهی عصبی روی لبهاش نشست. قدم پیش گذاشت و توی صورت جیمین گفت.
_فرار میکنی... از شنیدن حرفهایی که جونگکوک گفت و پذیرفتن اینکه اون لعنتی درستترینا رو گفت.
_جونگکوک؟
گیج بودن حالت چهرهی جیمین و نگاه سردرگمش کیونگسو رو ازار میداد.
_هیونگ، من نگرانتم.
_اره منم نگران خودمم...
اروم لب زد و توجه کیونگسو رو به بدن لرز گرفتهاش زیر بارون داد.
_خستهام، میرم خونه و فردا میام دنبال میونگسو، مراقبش باش.
گفت و بدون دادن اجازهای به کیونگسو برای حرف زدن توی تاریکی کوچه گم شد.
_خدای من...
......
بعد از ورود کیونگسو اما به تنهایی با دلواسپی قدم پیش گذاشت.
_رفت خونه... گفت یکم خستهاس.
جونگکوک با دلی که شور حضور تنها شدهی جیمین رو میزد کنار پنجره رفت.
_کیونگسو.
_بله؟
_حالش خوب نبود... چرا گذاشتی بره؟
با اطمینان پلک روی هم گذاشت و پاسخ داد.
_چیزی نمیشه جونگکوک شی، یکم استراحت کنه خوب میشه.
سری تکون داد و پرده رو کنار زده چشم دوخت به بارش بارانی که قوی تر شده بود.
نامجون گوشهای از مبل رو انتخاب کرده، درش فرو رفت.
وقتی حواس پرت شدهی جونگکوک رو دید رو به کیونگسو لب زد.
_خیلی گند زدم... نه؟!
حوله به دست کنار پسر روی مبل نشست.
_اوهوم خیلی... ولی شاید این طوری بهتر شد.
دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهش رو به جونگکوک دوخت.
پسرک کز کرده گوشهی پنجره به اسمون ابری چشم دوخته بود.
_نباید اون حرف و به جونگکوک میزد.
کیونگسو چشم گردوند و گفت.
_ از جونگکوک طرفداری کردی هوم؟! میبینم که راه افتادی نامجونا!
چشم غرهای به لحن کیونگسو رفت و زیر لب گفت.
_عوضی...
_هیونگ.
با صدای جونگکوک نگاه از هم گرفتن و به پسر دادن.
_چی شده جونگکوک؟!
_دیر وقته من میرم خونه. فقط میونگسو...
کیونگسو با دیدن نگرانی پر شده در لحن جونگکوک در حالی که گوشهی لبش رو به دندون گرفته بود پاسخ داد.
_جیمین هیونگ گفت فردا میاد دنبالش، مطمئنی میخوای بری خونه؟
_مطمئن؟!
_اوم خب منظورم اینکه هوا بدجوری بارونیه...
سری تکون داد و به سمت بارونیش رفت.
_ممنونم بابت همه چیز... شبتون بخیر.
نامجون بی حس شده، به رفتار عجولانهی جونگکوک چشم دوخته بود و نوشیدنیش رو لب میزد.
_میرسونمت.
_نه لازم نیست نامجون هیونگ... خودم میرم.
بی توجه به حرف جونگکوک بعد از برداشتن کتش از کیونگسو خداحافظی کرد.
سکوت همراه مسیر طولانیشون از خونهی کیونگسو به خونهی جیمین شده بود و قطرات بارون پر سماجت سعی در شکستن این سکوت داشتن.
_بابت امشب متاسفم.
_مگه کاری کردی که متاسف باشی هیونگ؟
چراغ راهنما رو زد و ماشین رو به گوشهای از خیابون هدایت کرد.
_بابت ناراحتی که از بحث ما برات ایجاد شد.
_من ناراحت نیستم، فقط پر شدم از حسهایی که دوسشون ندارم و این اذیتم میکنه.
چشم باریک کرده بود و از گیرندههای بیناییش تمنا میکرد تا تصویر دقیقتری از طرح چهرهی جونگکوک در فضای نیمه تاریک اتاقک ماشین بهش بدن.
_من... میتونم کاری کنم تا حالت بهتر شه؟
_تو؟!
متعجب به نگاه منتظر نامجون چشم دوخت.
_تو نه... اما اونی که میتونه این کار و انجام بده فعلا افتاده رو دورِ دور شدن از من.
زیر لب زمزمه کرد و نگاهش رو به لغزش قطرات بارون روی شیشهی ماشین داد.
با ناراحتی از شنیدن جملهی جونگکوک سری تکون داد و دوباره ماشین رو روشن کرد.
باقی مسیر در سکوت پیموده شد و با رسیدن به خونه جونگکوک با تشکر ارومی نامجون رو ترک کرد.
با ورودش به خونه موجی از گرما بدنش رو در خود کشید. تاریکی سالن پذیرایی رو پشت سر گذاشت و پلهها رو طی کرده پشت در اتاق جیمین ایستاد. سر روی در گذاشت و پلک بست.
کلافه از نتیجه ندادن کارش، تقهای روی در گذاشت و دستگیره رو پایین کشیده، داخل شد.
آباژور کنار تخت روشنایی داده به اتاق دیدش رو واضح کرده بود.
عدم حضور جیمین در اتاق ترس اسیب دیدنش رو توی دل جونگکوک بیدار کرد.
_هیونگ...
زیر لب گفت و با دیدن نور کمی که از دَرز در حمام بیرون میزد، نفس اسودهای کشید. جلو رفت و این بار سرش رو روی در حمام گذاشت اما چیزی جز سکوت عایدش نشد.
_هیونگ...
همزمان تقهای به در زد و به اهستگی در رو باز کرد.
در وهلهی اولی دمای پایین محیط امیدش رو از حضور جیمین در حمام قطع کرد اما با دیدن سر تیکه داده شدهی مرد به دیوارهی وان، خوشحالش کرد.
_هیونگ!
صورت رنگ پریدهی مرد و بطری ودکای نیمه خورده شده خبر از زیاده روی جیمین در نوشیدن میداد.
_چی کار کردی با خودت؟!
با ناراحتی که در چهرهاش رسوخ کرده قدم پیش گذاشت و از دیدن بالاتنهی بیپوشش جیمین مکثی کرد.
پوست سفیدش در حالی که زیر اب پر شده در وان باز هم یکنواخت به نظر میرسید حواس جونگکوک رو پرت کرد.
پلک روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
_به خودت بیا جونگکوک.
دست مشت شدهاش رو باز کرد و توی اب فرو برد. سردی چسبیده به دستش باعث تحیرش شده، لب زد.
_این اب که یخه... هیونگ.
با صدای بلندی جیمین رو صدا زد و تنها نالهی زیر لبی جیمین رو شنید. دست پیش برد و تن سرد شدهی جیمین رو تکون داد.
_داری یخ میزنی... این چه کاریه اخه؟!
وقتی هیچ همکاری از جسم مست شدهی جیمین ندید دستش رو زیر بازوهای مرد برد و با حرکتی تنش رو از اب یخ کردهی وان بیرون کشید. با نشستن دستهای جیمین دور گردنش و چسبیدن ناخواستهی تنش به تن جونگکوک، نفس در سینه حبس کرد.
_داری دیوونم میکنی.
دستش رو زیر زانوها و کتف جیمین برد و به سرعت مرد رو از زمین جدا کرد. سر فرو نشستهی جیمین روی سینهاش کلافهترش کرد و قدمهاش رو سریعتر.
جیمین رو روی تخت گذاشت و رو تختی رو روی پوستش که زیر پوشش قطرات اب درخشان به نظر میرسید، کشید.
_هیونگ... صدای من و میشنوی؟!
دستش رو روی صورت جیمین گذاشت و از دمای پایین تنش ترسید.
_جونگکوک.
صدای ضعیف جیمین و لبخند کوچک کنار لبش توجهاش رو جلب کرد.
_جانم؟!
_منم مرد اروم... و رومانتیکی بودم.
متعجب از جملهای که جیمین در بیخبری و مستی گفت سرش رو کمی بیشتر پایین برد.
_خب... چه بلایی سرت اومد؟
گرمای نفس جونگکوک که لبهاش رو نوازش میکرد باعث نشوندن لبخندی روی لبش شد.
_هوم... تنها شدم.
_تنها؟!
زیر لب زمزمه کرد و در حالی که حواسش پرت جملهی جیمین شده بود، نگاهش رو به صورت مرد دوخت.
مژههای به هم چسبیدهاش به اثر خیسی با اب، کمی روی هم زده شد و در نهایت از هم فاصله گرفت.
_جونگکوک.
_بله؟!
_سردمه... گرمم کن!
دقیقا نمیدونست کجای این جمله تونسته بود در کسری از ثانیه دمای بدنش رو بالا ببره ولی بالا برده بود و همین دلیلی شد برای فاصله گرفتن از جسم خوابیدهی جیمین دقیقا زیر تن پرحرارتش.
پوف کلافهای کشید و از جا بلند شد تا لباسی برای تن بیپوشش جیمین بیاره.
چنگی به پیراهن سفید گوشهی تخت زد و بالافاصله کنار جیمین نشست.
بی اختیار نگاهش به سمت پوست خوشرنگ جیمین میرفت و این سرعت کارش رو پایین اورده بود.
فرورفتگی زیبای ترقوهاش، سینههای خوشرنگ و گردن سفیدش که بیشتر از باقی اوقات به چشم میاومد، حواس پسرک رو از موقعیت پرت میکرد.
بالاخره لباس رو تن جیمین کرد و پتو رو روی بدن مرد کشید.
قامت راست کرد و دست به کمر نگاهش رو در اتاق گردوند.
دمای اتاق گرم بود اما بدن جیمین همچنان میلرزید.
کلافه از نبود هیچ پتویی به اتاقش رفت و به سرعت پتوی خودش رو از روی تخت برداشت.
_الان گرم میشی هیونگ.
هر دو پتو رو روی بدن جیمین مرتب و دستش رو بند پیشونی مرد کرد.
_هوف خوبه داری گرم میشی.
نمیدونست چند دقیقه به انتظار روی تخت نشسته بود که زمزمههای هذیان مانند جیمین باعث شد دوباره به مرد نزدیک بشه.
_چی شده؟
لرز افتاده به بدن جیمین حتی از زیر پتوها هم قابل تشخیص بود. دستش رو روی صورت جیمین گذاشت و از داغی بیش از اندازهاش متعجب عقب کشید.
_چرا یهو انقدر داغ شدی؟
جونگکوک بی تجربه نبود اما دیدن حال و احوال جیمین حواس به جایی براش باقی نگذاشته و این تمام ذهنش رو از کمک کردن به مرد پاک کرده بود.
بعد از چند ثانیه مکث و فکر کردن، بالاخره از جا بلند شد و چنگی به تلفن همراهش زد؛ حتما هوسوک میتونست راهنماییش کنه.......
نگاه از صورت غرق در ارامش شدهی جیمین گرفت به سمت در رفت.
_اره دمای بدنش متعادل شده.
_خوبه... دیگه خطری نیست.
_ ازت ممنونم هوسوک هیونگ. نمیدونم اگه تو نبودی باید چی کار میکردم.
_جونگکوکا!
در رو به ارومی بست و روی تخت خودش نشست.
_بله؟
_ساعت شش صبحه!
_میدونم معذرت میخوام که...
_منظورم اینکه تو برای هیچ کسی از خوابت نمیزنی!
سکوت کرد و بدن کوفتهاش رو به سردی تشک چسبوند.
" تخت جیمین گرم بود..."
_خب نمیتونستم وقتی داره جلوم میلرزه و در حالی که تبش بالاست به حال خودش رهاش کنم.
سکوت پر معنی هوسوک باعث شد لب روی هم بذاره.
_بازم ازت ممنونم و باید ببخشی که وقتت رو گرفتم.
_تشکر و عذرخواهی لازم نیست... یکم استراحت کن. فردا بهتون سر میزنم.
_منتظرتم.
تلفن رو روی تخت رها کرد و چشم بست.
تقریبا چند ساعتی رو در تلاش برای پایین اوردن تب بالا رفتهی جیمین سپری کرده و به لطف راهنماییهای هوسوک بالاخره دمای بدنش متعادل شده بود.
نگاهی به آسمونی که توی پر سکوتترین حالت خودش فرو رفته بود، انداخت.
_پتو ندارم.
لب گزید.
_بدون پتو خوابم نمیبره.
چشم بست.
_پتوم روی تخت جیمین هیونگه...
بی طاقت و خسته کمر از تخت جدا کرد و نشسته به روبهرو خیره شد.
_خب من فقط با پتوم خوابم میبره.
از جا بلند شد و بعد از تعویض پیراهنش با هودی سفید رنگی اتاقش رو به مقصد تخت جیمین ترک کرد.
YOU ARE READING
I'm Fine
Tiểu Thuyết Chung🌻 من خوبم 🌻 ✪نویسنده : سرندیپیتی ✪کاپل : کوکمین ✪ژانر : درام، عاشقانه، قسمتی از زندگی، اسمات ✪آپ : یک بار در هفته ✪خلاصه : سرنوشت؟ نه این انتخاب خود آدمهاست که اونها رو توی مسیری که باید باشن، میکشونه و این انتخاب جئون جونگکوک، دانشجوی سا...