"من خوبم" پارت شانزدهم

163 25 8
                                    

_رئیس، میونگسو.
دلش گواه بد داده به سرعت از جا بلند شد.
_میونگسو چی؟! درست حرف بزن.

نگاه التماس گونه‌ای به چشم‌های جونگکوک انداخت و در جواب پرسش جیمین، لب زد.

_میونگسو نیست... من همه جا رو‌ گشتم... هر جایی که ممکنه رفته باشه.

اب دهانش رو به سختی بلعید و مقابل زن ایستاد.
_مگه پایین پیش تو‌ نبود؟ یعنی چی هر جایی رو گشتی، نبود؟!

صدای عصبی جیمین که زن رو ترسونده بود، جونگکوک رو به حرکت در اورد.

_من... داشتم لباس‌ها رو می‌ذاشتم توی ماشین لباس‌شویی ، میونگسو ام کنار میز ناهار خوری بازی می‌کرد.

پریشون گوشه‌ای از کت مشکی رنگش رو بین انگشت‌هاش فشرد و سر به زیر انداخت.

با دیدن وضعیت زن، دستش رو روی شونه‌ی خانم کانگ گذاشت.

_آرامش خودت و حفظ کن خانم کانگ.
نگاه از دکمه‌ی سیاه رنگش گرفت و به چشم‌های پر شده از اطمینان جونگکوک انداخت.

_صدای بازی کردنش و می‌شنیدم، یعنی می‌دونید که فاصله‌ی اتاق لباس‌شویی با اشپزخونه‌ خیلی نیست... وقتی جونگکوک‌شی، سوهو و میونگسو رو صدا زد منتظر واکنشش موندم، ولی خبری نشد. رفتم توی آشپزخونه اما خبری از میونگسو نبود.

با بسته شدن لب‌های زن نفسش رو محکم از سینه تخیله کرد.

پر سرعت به سمت پله‌ها رفت که صدای جونگکوک از پشت باعث توقفش شد.

_می‌خوای چی‌کار کنی هیونگ؟!
نگاه گذرایی به پسر انداخته، بلند پاسخ داد.
_نمی‌دونم... هر کاری که بتونم.

بالافاصله به دنبال جیمین راهی شد.
در حالی که تمام ذهنش از ربط نبودن میونگسو به حضور ون مشکی رنگی مقابل عمارت پر شده، قدم‌هاش رو به سمت در پیش برد.

جیمین با دیدن مسیر پیش گرفته‌ی جونگکوک پرسید.

_کجا می‌ری؟
_الان میام.

قدم‌های بی‌ثباتش روی سنگفرش‌های باغ پر سروصدا شده دلشوره‌اش رو افزون کرده بود.

توی اون لحظه فقط دیدن ون‌ مشکی و توقف بی‌جاش مقابل عمارت رو می‌خواست تا این نبودن میونگسو رو به دلیل دیگه‌ای ربط بده.

نگاهش رو از لابه‌لای در اهنی به کوچه انداخته، با ندیدن ون مشکی رنگ، نفس در سینه حبس کرد.

_نه...

دستی به صورت خیس شده‌اش کشید.

_از کجا معلوم اون ماشین به نبودن میونگسو ربط داشته باشه؟! اون بچه یه جایی توی خونه داره بازی می‌کنه.

زیر لب و برای دل گرمی دادن به خودش گفت.
بی توجه به بارونی که مجددا باعث خیس شدن لباس‌های نم‌دارش می‌شد، به داخل عمارت رفت.

چشم از جیمین که پشت سیستم نشسته، پاش رو با استرس تکون می داد گرفت و به خانم کانگ که با گوشه‌ی دست اشک‌هاش رو شکار می‌کرد، داد.

_لعنت به من.

با صدای جیمین به خود اومده، کنار مرد ایستاد.

_چی شده هیونگ؟

_دوربینای سمت کوچه، خرابن.
_چرا خودت و سرزنش می‌کنی؟

نگاه خسته و ترسیده‌اش رو به چشم‌های جونگکوک دوخت.

_چون می‌دونستم اون دوربینا اسیب دیدن اما فراموش کردم برای تعمیر کردنشون اقدام کنم.

دست درون موهاش فرو کرده، به دنبال حرفی برای اروم کردن جیمین گشت.

_خب... چیزی که الان مشخصه اینکه میونگسو با میل خودش از خونه خارج شده.

سرش رو به طرفین تکون داده، نفس ارومی گرفت.
_آره... ولی چه فایده دونستن این قضیه وقتی مطمئن نیستیم که از باغ خارج شده، یا خارجش کردن یا نه...

تکرار این‌ کلمات دلشوره‌اش رو بیشتر کرده از روی صندلی‌ بلندش شد.

_چرا نامجون نمیاد؟

_میاد هیونگ، فقط یه ربع گذشته از وقتی بهش زنگ زدم.

جیمین بی‌حواس دست جونگکوک رو که به نشونه‌ی همدردی روی شونه‌اش نشسته بود کنار زده، به سمت در اتاقش رفت.

_کجا می‌ری هیونگ؟

_می‌رم‌ دنبال میونگسو بگردم.
_رئیس، نامجون شی تشریف اوردن.

با شنیدن این خبر از سوهو، نگاهی به سر پله‌ها و حضور نامجون انداخت.

_نامجون.

لباس‌های ناهماهنگ مرد، صورت پریشون و نگاه گیجش همه خبر از سرعت عملش برای رسیدن به خونه‌ی جیمین و نگرانیش می‌داد.

_دروبینا رو چک کردی هیونگ؟

نگاهی گذرا به جونگکوک که پشت سر جیمین از پله‌ها به پایین می‌اومد، انداخت.

_بیشتر از سه بار،‌ زنگ زدی به چانگ یونگ؟

_آره زنگ زدم، همون موقع که جونگکوک بهم خبر گم شدن میونگسو رو‌ داد.

بالاخره پله‌ها رو پشت سر گذاشت و مقابل نامجون ایستاد.

_چه جوری ممکنه که یه افسر پلیس انقدر کند باشه؟ کندتر از تو توی رانندگی؟

اخم ظریفی بین ابروهاش نشسته، سری برای جیمین تکون داد.

_باغ و گشتید؟

جونگکوک پله‌ی اخر رو رد کرده، کنار دو مرد ایستاد.

_اره من گشتم... نبود.

پلک‌هاش رو روی هم فشرده، به درد عصبی که سمت راست صورت و مغزش رو به بازی گرفته بود، نبض می‌زد و نبض، بی‌توجهی کرد.

_سوهو.

با فریاد بلند جیمین، جونگکوک و نامجون نگاهی به هم انداخته، سکوت کردن.
پسرک‌ ترسیده و پریشون خودش رو به جیمین رسوند.

_بله رئیس؟
_لب‌تاپ منو برای نامجون بیار.
_مگه نمی‌گی سه بار دیدی؟

_نمی‌دونم نامجون... فقط دوباره ببین چه اتفاقی افتاده، شاید چیزی از نگاه من جا مونده باشه.

دستش رو مقابل سوهو که قصد بالا رفتن از پله‌ها رو داشت گرفت و رو به جیمین گفت.

_باشه می‌بینم... توام یکم اروم باش.

سری برای نامجون تکون داده، به سمت راحتی‌ها راهی شد.

چشم از جیمین گرفته، به سمت اشپزخونه رفت.
لیوانی پر از اب کرد و کنار مرد نشست.

_جیمین، اینو بخور.

لیوان اب رو از دست جونگکوک گرفته، به چشم‌های پسر خیره شد.

_از کی تصمیم گرفتی منو به اسم کوچیکم صدا بزنی؟!

لب بالاش رو به دهان کشیده، نگاهش رو پایین انداخت.

_تصمیم نگرفتم... یعنی یهویی شد، ببخشید.

اب رو سر کشیده، سری برای کلمه‌ی اخر جمله‌ی پسر تکون داد.

با شنیدن صدای خانم کانگ که از حضور افسر پلیس، خبر می‌داد هر دو از جا بلند شدن.

خیره به صورت مردی که در یونیفرمش، چشم هر ببینده‌ای رو به خودش می‌کشید، دست در جیب‌هاش فرو کرد.

_چانگ یونگ.

دستش رو به دست دراز شده‌ی مرد مقابلش داد اما با کشیده شدن دستش، توی اغوش پسر پرت شد.

_جیمین.

سرش رو روی شونه‌ی جیمین گذاشته، چشم‌های جونگکوک رو گردی تعجب زد.

قدرتی به پاهاش داده، جلو رفت و پشت سر جیمین ایستاد.
از اغوش چانگ یونگ بیرون خزیده، نگاهی به جونگکوک انداخت‌ و کمی عقب رفت.

_ممنون که اومدی چانگ یونگ.

لبخند به لب سری برای جیمین تکون داد.
چشم باریک کرده، نگاه مردی که جیمین چانگ یونگ خطابش کرده بود رو به بررسی نشست.

_نامجون نرسیده؟

از نامجون پرسید و نگاهش رو از سرشونه‌ی جیمین به چشم‌‌های خشک شده‌ی پسر ناشناس رو خودش داد.

_ایشون کی هستن؟

دستش رو روی پهلوی جیمین نشونده، قدمی به جلو برداشت.
متعجب از دست حلقه شده‌ی جونگکوک پشت کمرش، در جواب پسر گفت.

_پرستار میونگسو.

هومی زیر لب گفته، دستش رو برای دست دادن به جونگکوک بلند کرد.

_خوشبختم... یون چانگ یونگ هستم... دوست مشترک جیمین و نامجون.
دستش رو با اکراه بین انگشت‌های مرد گذاشته، به سرعت برداشت.

_جئون جونگکوک.
_اخرین بار میونگسو پیش شما بوده؟

زاویه‌ی میون سرشونه و سرش رو کم کرده لب‌هاش رو از بی‌حالتی فاصله داد.

_نه، من خونه نبودم.

چانگ یونگ دست بلند کرده، گوشه‌ی لبش رو لمس کرد.

_خونه نبودی؟ مگه پرستار میونگسو نیستی؟

کلافه از لحن مرد و نگاه به خیال خود موشکافانه‌اش، زیر چشمی به جیمین نگاهی انداخت.
بالاخره دل کنده از گرمای اغوش نصفه و نیمه‌ی جونگکوک تکونی به بدنش داد.

کمی از پسر فاصله گرفت و در جواب چانگ یونگ گفت.

_پرستار میونگسو هست... ولی هر پرستاری یه تایم شخصی برای خودش داره چانگ یونگا... این سوالا برای چیه؟

_این سوالا برای اینکه بتونیم زودتر پسرت و پیدا کنیم جیمین شی... میونگسو اخرین بار پیش کی بوده؟

_پیش خانم کانگ. سوهوا، می‌شه مادرت و صدا کنی؟

_بله رئیس.

پسرک حرکت داده به پاهاش برای صدا کردن مادرش به راه افتاد.
جیمین دستی به پیراهنش کشیده، نگاهی به لباس‌های جونگکوک انداخت.

_برو لباسات‌ و‌ عوض کن جونگکوک.

چانگ یونگ با نگاهی که تعجب ازش خونده می‌شد، چشم از جیمین گرفته به جونگکوک داد.
لبخندی به حواس جمع جیمین به خودش وسط دل‌نگرانی‌هاش برای پسرش، زد.

_زود میام...

عقب‌گرد کرده، راهی اتاقش شد.
لباس‌های نم‌دار رو از تن گرفته به سبد کنار وان حمام داد.

سر بلند کرده نگاه خیره و طولانی به صورت رنگ پریده‌اش درون اینه انداخت.

_این چه وضعیه؟!
دست‌هاش رو توی موهاش فرو کرده، پر قدرت تکونی به پیچ و تابشون داد.

قطرات اب بی دفاع، مشت باز کرده، تارهای موی پسر رو وداع می‌گفتن.

پر تاسف نگاهی به چشم‌هاش انداخته، دستی به سیاهی حلقه زده زیرشون کشید.

بالاخره تن از جلوی اینه کنار کشیده سریع و بی حواس لباس‌هایی دم دستی انتخاب کرد و راهی طبقه ‌ی پایین شد.

با دیدن جمع چند نفره‌ی مقابلش که با حضور افراد ناشناس دیگه‌ای شلوغ‌تر از دقیقه‌ای پیش شده بود، از حرکت ایستاد.

دیدن چند افسر پلیس که انگار در غیاب جونگکوک، به جمع اضافه شده بودن، دلشوره‌اش رو بیشتر کرد.

_جونگکوک شی... می‌شه بیای اینجا؟

با پرسش چانگ یونگ، لحظه‌ای مکث کرد و در حالی که توی ذهنش بی دلیل ناسزا نثار مردی که تنها نیم ساعت از ابتدای اشنایشون می‌گذشت، می‌کرد جلو رفت.

نگاه جیمین و نامجون روی جونگکوک نشسته، توجه پسر رو جلب کرد.

_چی شده؟!
_مثل اینکه تو اخرین نفری بودی که از بیرون اومدی خونه درسته؟!
سرش رو به نشونه‌ی مثبت بودن تکون داد.
_مورد مشکوکی ندیدی؟
_مورد مشکوک؟

ذهنش برای چندمین بار به سمت ون مشکی کشیده شد.

_اون طوری که خانم کانگ تعریف می‌کنه، تا کمی قبل از حضور تو توی خونه، مطمئن بوده که میونگسو توی اشپزخونه در حال بازی کردنه... این یعنی اینکه اگه میونگسو از عمارت بیرون رفته باشه، بالاخره باید تو می‌دیدیش...

_خب، نمی‌دونم موضوع مهمیه یا نه، وقتی رسیدم جلوی خونه، یه ون مشکی روبه‌روی خونه پارک‌ بود... یکم عجیب بود چون تا حالا اینجا‌ ندیده بودمش.

با نزدیک شدن جیمین، چشم از افسر گرفت.

_پس چرا زودتر نگفتی؟

لحن سرد مرد، نگاه متزلزل جونگکوک رو‌ به چشم‌های نامجون داد.

_خب... گفتم که فکر نمی‌کردم موضوع مهمی باشه.

با اعصاب مخدوش شده‌ای از نبود پسرکش و فکر کردن به این احتمال خورنده که شاید جایی در شهر و کنار زن سابقش باشه، دست بلند کرده یقه‌ی جونگکوک رو بین مشت‌هاش گرفت.

_تو و این فکر کردنات... لعنتی چرا زودتر نگفتی؟!

چانگ یونگ نزدیک شده، دستش رو روی شونه‌ی جیمین گذاشت.

_اروم باش جیمینا. اصلا معلوم نیست اون ون مشکی به نبودن میونگسو ربطی داشته باشه، شاید سوتفاهم باشه.

نگاه متحیرش از رفتار جیمین رو روی چشم‌های به سرخی نشسته‌ی مرد پیوند داد.
با صدای نامجون و درخواستش برای رها کردن جونگکوک، دست از یقه‌ی پسر کوتاه کرد.

_جونگکوک شی، می‌شه بیشتر از اون ماشین بگی.
گیج از واکنش تند جیمین، لب زد.
_همین که گفتم... چیز بیشتری نیست.

با دور شدن افسر پلیس سر بلند کرده نگاهش رو بین اجزای صورت جیمین گردوند.

قدمی به عقب برداشت و اب دهانش رو بلعید.
خواست سالن پذیرایی رو ترک کنه که با باز شدن در ورودی ‌نگاهش میخ افراد تازه وارد شد.

سون‌ها با نگاهی متعجب و ابروهایی بالا جهیده، به ادم‌های ناشناس داخل خونه چشم دوخت.
با ورود زن، همه سر جای خود خشک شده، نگاهشون به جسم کوچیک نشسته در اغوش سون‌ها افتاد.
جیمین با دیدن صورت مخفی شده‌ی میونگسو در گردن مادرش، با زانوهایی که رو به لرزیدن می‌رفت، قدمی به جلو برداشت.

_میونگسو.

سون‌ها داخل شده، در رو پشت سرش بست.
_اینجا چه خبره جیمینا؟
_مامان.

_چرا رنگت پریده؟! این اقایون کین؟

_پیش تو بوده میونگسو؟

نامجون با دیدن بدن سالم پسرک نفس عمیقی کشیده، نگاهش رو به جونگکوک داد.
سون‌ها گیج از پرسش جیمین، رد نگاه نامجون رو‌ گرفته به صورت درهم جونگکوک رسید.

_پیش من؟! نه من الان رسیدم خونه... جریان چیه جیمین؟

میونگسو رو از دست مادرش گرفته نگاهی به سرتاپای پسرکش انداخت.

نفس راحتی سر داده، بدون جواب دادن به سون‌ها از پسرش پرسید.

_ توی این یه ساعت کجا بودی؟

نگاه خسته و خواب‌الود میونگسو روی صورت جونگکوک که نزدیک می‌شد، نشست.

_صدای طلایی و شنیدم... براش غذا بردم.
_طلایی؟! طلایی چه‌ کوفیته دیگه؟

جیمین پرسید و در جواب دست‌های بلند شده میونگسو به سمت جونگکوک رو دید.

_دارم با شما حرف می‌زنم میونگسوا. وقتی باهات حرف می‌زنم حواست و به من بده.

بغض پسر که از لحظه‌ی ورودش به خونه و با دیدن افسرهای پلیس اعلام حضور کرده بود، با صدای بلند و پر اخطار جیمین، شکسته شد.

_طلای..ی... اون... گر...به‌اس که... که هر روز... به...ش غذا می‌دم.

بریده بریده و بین گریه‌هاش گفت و با فشار دست‌هاش به قفسه‌ی سینه‌ی جیمین قصد بیرون اومدن از حصار دست‌های پدرش رو کرد.
با دیدن وضعیت آشفته‌ی مقابلش قدم پیش گذاشته، تن لرزون میونگسو رو از جیمین جدا کرد.

_می‌برمش بالا.

پشت کرده به جمعیت، تن ظریف بین اغوشش رو محکم‌تر بغل زد.

_بابا... سرم... داد زد، من کار.. بد...ی نکردم.
_کجا رفته بودی میونگ؟ من کل باغ و گشتم...

سرش رو از شونه‌ی جونگکوک فاصله داده نگاه اشکیش رو‌ به پسر دوخت.

_داشتم... با‌ طلایی باز...ی می‌کردم یهو بارون... شدید‌ شد، منم... بغل‌‌...ش کردم و رفتم‌... توی انباری. دوست داشتم بیارمش توی... خونه... اما خانم کانگ... گفته بود این کارو نکنم.

با شنیدن اسم تنها مکانی که توی لیست بررسی کردنش قرار نگرفته بود، لب گزیده به سمت اتاق میونگسو حرکت کرد.

_من کار بدی کردم کوک؟

پسرک رو روی تخت خوابونده، لبخندی به سکسکه‌ی بند اومده‌اش زد.

_نه... یعنی خب حواست پرت شده و یادت رفته به خانم کانگ بگی که می‌خوای از خونه بری بیرون. درسته؟

سرش رو با مظلومیت تکون داده، لبخند جونگکوک رو پهن‌تر کرد.
_ولی از این‌ به بعد یادت‌ نمی‌ره، درسته؟! چون امروز هممون و نگران خودت کردی.
_قول می‌دم.

دستی به مو‌های پسرک‌ کشیده، بالشت رو زیر سرش تنظیم کرد.
_یکم بخواب عزیزم.

با اطمینان از به خواب رفتن میونگسو تن از تخت پسرک گرفته، قدم به راهروی پر سکوت گذاشت.
قبل از پایین رفتن سویشرت سیاه رنگش و به تن کرده، تلفن همراهش رو همراه با مقداری پول به جیب سپرد.

با مغزی پر شده از تصاویر جیمین عصبانی، دست‌های محکم شده‌اش روی یقه‌اش اخمی کرده، به سمت پله‌ها رفت.

صداهای نیمه بلندی که به احتمال زیاد از سالن پذیرایی به‌ گوش می‌رسید، توجه‌اش رو جلب کرد.

با هر قدمی که برمی‌داشت صدای پر غضب جیمین رو بیشتر و راحتتر از باقی صداها می‌شنید.
_اروم باش عزیزم.

_من ارومم مامان. زنگ بزن نامجون، زنگ بزن به منشی هانگ و بگو برای خونه و میونگسو بادیگارد بفرسته... همین الان.

دو کلمه‌ی اخر رو با صدایی بلندتر شده، گفت.

_باشه هیونگ، اروم باش.

با سه قدم‌ سریع خودش رو‌ مقابل نامجون رسونده، انگشت اشاره‌اش رو روبه‌روی صورت پسر گرفت.

_یه بار دیگه این جمله‌ی لعنتی و از زبونت بشنوم...

توی چند ماهی که از اشناییش با جیمین می‌گذشت، هیچ وقت مرد رو انقدر اشفته و عصبی ندیده بود، حتی وقتی که شب تولد میونگسو، زن سابقش رو توی هتل دیده بود.
سون‌ها با دیدن نگاه ماتم زده‌ی جونگکوک روی جیمین و جسم خشک شده‌ی پسر گوشه‌ای از سالن، لبخند کمرنگی زد.

_بیا اینجا جونگکوک شی.

چشم از نامجون گرفت. سر برگردوند و نگاهی به تن لباس بیرون پوشیده‌ی جونگکوک انداخت.
_من... میونگسو رو خوابوندم... باید برم بیرون. یه خرید فوری دارم.

لحن تحلیل رفته‌ی پسر و نگاهی که روی خودش حس نمی‌کرد، جیمین رو متوجه‌ی حال بد خودش کرد.
حال بدی که نصف بیشترش به دلخور کردن جونگکوک از خودش برمی‌گشت.
حال بدی که از لحظه‌ی دست به یقه شدن با پسر جوان‌تر گریبانش رو گرفته بود.

_خرید فوری؟!

نامجون، جیمین رو کنار زده، به سمت جونگکوک رفت.
_باشه... من می‌برمت.

سرش رو به نفی تکون داده، باز هم از نگاه کردن به چشم‌های جیمین خودداری کرد.

_نیازی نیست هیونگ.

دستش رو نامحسوس روی معده‌ی دردناکش گذاشته، لب گزید.

درد معده‌اش که قطع به یقین نتیجه‌ی فشار عصبی یک ساعت اخیر بود، هر لحظه بیشتر از قبل خودنمایی می‌کرد.

_حالت خوبه جونگکوک؟

حالا و درست مقابل جونگکوک ایستاده بود؛ نگاه نگرانش صورت رنگ‌ پریده‌ی پسر رو کنکاش می‌کرد.
_خوبم... زود برمی‌گردم.

بی‌توجه بقیه‌ی افراد خونه، خودش رو به بیرون عمارت کشوند.

فشار دستش رو روی معده‌اش بیشتر کرده، توی ذهنش دنبال نزدیک‌ترین داروخونه‌ی محل گشت.
با شنیدن صدای نامجون دست از دیوار پیاده‌رو کَنده، کنار بدنش مشت کرد.

_بیا سوار شو، می‌رسونمت.

حوصله‌ی لجبازی نداشت. موافقت کرده سوار ماشین شد.


_کاش پیش جیمین هیونگ می‌موندی.

نیم نگاهی به صورت جونگکوک انداخت.
_جیمین هیونگت الان نیازی به حضور من نداره. کجات درد می‌کنه؟

_چیزی نیست... می‌شه منو به داروخونه برسونی؟

سری برای پسر تکون داده، به مغزش دستور جمع و جور کردن خودش رو داد.

با دور شدن جونگکوک، سیگاری اتش زده، دم عمیقی از باریکی میون انگشت‌هاش گرفت.

دود خوش بو توی اتاقک ماشین پیچیده، نامجون‌ رو از انتخاب این برند سیگار خرسند کرد.

با ذهنی پر از خوشحالی حضور جونگکوک در کنارش، هر چند کوتاه، هر چند کم، پوک عمیق‌تری به سیگار زد.

بعد از شوک خبر نبودن و گم شدن پسر جیمین، این هم نشینی با معشوقه‌اش، قلب نامجون رو پر قدرت‌تر از هر زمان دیگه‌ای به تپش انداخته بود.
با پدیدار شدن جسم جونگکوک، سیگار رو از پنجره بیرون انداخت.

تمام شیشه‌ها رو پایین کشیده، خودش رو برای این حواس پرت شده‌اش از همه چی سرزنش کرد.
در رو برای جونگکوک باز کرده، خیره به حرکات کُند شده‌ی پسر گفت.

_چرا بهم نمی‌گی کجات درد می‌کنه؟
_گفتم که چیز مهمی نیست هیونگ... حتی اگه بدونی هم نمی‌تونی کاری بکنی.

کلافه از سرتق بودن لحن جونگکوک، دست راستش رو روی فرمون قفل شده گذاشت.

_حداقل به جای اوردنت به داروخونه می‌رفتیم بیمارستان.

_این یه معده درده ساده‌اس هیونگ. منِ سر به هوا همیشه یادم می‌ره قبل از تموم شدن همه‌ی مسکنام، دوباره شارژشون کنم...

_معده درد؟
_اره. دارو خوردم تا نیم ساعت دیگه کلا دردش پاک می‌شه... یعنی امیدوارم.

سکوت چند ثانیه‌ای کرده، برای گفتن جمله‌اش شک داشت.

_جونگکوک.
_بله؟

سر بلند کرده نگاهش رو کامل به نامجون داد.
_از جیمین ناراحت نشو.
زبونش رو روی دیواره‌ی داخل لب‌هاش کشیده، پوزخندی زد.
_درکش کن، توی اون لحظه عصبی بود... میونگسو واقعا خط قرمز زندگی جیمینه... یعنی تنها خط قرمزش.

چشم از نامجون گرفته به هوای بارونی خیابون داد.
حرف زدن در مورد این‌ موضوع، اون هم با شخصی مثل نامجون چیزی جز سرشکستگی بیشتر براش به همراه نداشت.
_بیا در موردش حرف نزنیم هیونگ. می‌شه منو برسونی خونه؟
_می‌شه باهام یه جایی بیای؟

I'm FineWhere stories live. Discover now