"من خوبم" پارت هفدهم

110 19 10
                                    

نگاه خیره‌اش رو از سر در بار معروف گرفته، به چشم‌های منتظر نامجون داد.

_هیونگ من معده‌ام بهم ریخته، نمی‌تونم...
_می‌دونم پسر، من که ازت‌ نمی‌خوام چیزی بنوشی. فقط یه ساعت منو توی این مهمونی همراهی کن.
_اخه چه مهمونی این وقت شب اونم‌ توی یه بار؟
شرمگین دستی به موهاش کشیده، کمربندش رو باز کرد.
_باهام میای؟

نگاه ملتمس و لب‌های بی‌رنگ شده‌ی نامجون، جونگکوک رو متقاعد کرده، سری تکون داد.
در ورودی رو رد کرده، نگاهشون رو به شلوغی مقابلشون دوختن.

_هیونگ!

سر برگردونده برای شنیدن صدای جونگکوک گوشش رو به لب‌های پسر نزدیک‌ کرد.

_اینجا خیلی خفنه...

لبخند به لب در تایید حرف جونگکوک سری تکون داد.
_بیا بریم... بچه‌ها طبقه‌ی بالا هستن.

به دنبال نامجون کشیده شده، هنوز هم نگاهش درگیر زرق و برقی که تماما محیط و ادم‌های اطرافش رو پوشش داده بود، بود.

کمی بعد از اشنا شدن با دوست‌های نامجون گوشه‌ای از مبل نشسته، نگاه خسته‌اش رو بین جمعیت خوش پوش مقابلش، گردوند.

نامجون که در ظاهر به حرف‌های دوست قدیمیش گوش سپرده بود، زیر چشمی نگاهی به جونگکوک انداخت.

به خوبی می‌دونست حضور جونگکوک در جمعی که مدت زیادی از دیدار اخرشون نمی‌گذشت، دلیلی جز اینکه دلش بیشتر بودن با پسر رو می‌خواست، نداره.
می‌تونست به راحتی حوصله‌ی سر رفته‌ی جونگکوک رو از نگاهش درک کنه.

از جا بلند شده بعد از برداشتن لیوان حاوی ابمیوه‌ی طبیعی از روی میز به سمت جونگکوک رفت.

_جونگکوک.
سر بلند کرده نگاهش رو به چشم‌های نامجون داد.
_ممنون.
لیوانِ کشیده رو بین دست‌هاش گرفت و سر زیر انداخت.
_حوصله‌ات سر رفت؟
_تقریبا...
_می‌خوای بری طبقه پایین یکم وقت بگذرونی تا منم بیام پیشت؟

نگاهی به ادم‌های اطرافشون و بعد به نامجون انداخت.

موافقتش رو با سر تکون‌ دادن اعلام کرد و از جا بلند شد.

پله‌ها رو پشت سر گذاشته، برای جمعیت سرخوشی که بدن‌هاشون رو با ریتم اهنگ تکون می‌دادن ، سری تکون داد.

بین جمعیت خزیده، بی توجه به معده‌ی دردناکش با وسوسه‌ای که افسار عقلش رو به دست‌ گرفته بود، یکی از نوشیدنی‌های داخل سینی رو برداشت.

تکیه‌اش رو به ستون داده، برای نورافکن‌هایی که به شکل  حرفه‌ایی محیط رو روشن می‌کردن، لبخند زد.
نوشیدنیش رو مزه کرده، به حضور نزدیک شده‌ی دختر ناشناس بی توجهی کرد.

_سلام.
صدای دختر واضح‌تر از باقی صدا‌ها شده، سر جونگکوک‌ رو به سمتش برگردوند.

متعجب از نزدیکی بیش از اندازه‌ی دختر، اخمی کرد.
_من شما رو می‌شناسم؟

دختر که از شنیدن صدای گرفته و بم جونگکوک خوشحال شده بود، قدم‌ دیگری نزدیک شد.
_نه ولی می‌تونیم اشنا شیم.

دستش رو بلند کرده روی بازوی جونگکوک گذاشت.
ته نوشیدنیش رو سر کشیده، برای برداشتن نوشیدنی دیگه‌ای که هیچ ایده‌ای نداشت چه نوع نوشیدنی الکل‌داری هست، قدم پیش گذاشت؛ اما با گیر افتادن مچ دستش در دست‌های دختر از حرکت ایستاد.
نگاهی به نقطه‌ی اتصال بدن‌هاش انداخته در نهایت چشم های باریک شده‌اش رو به دختر داد.

_نظر چیه یکم از این ودکای نروژی امتحان کنی؟

در سکوت به عقب برگشته، جام رو از دست دختر گرفت.

دختر ناشناس که این سکوت و عقب گرد جونگکوک رو به نوعی همراهی کردن با خودش دید، فاصله‌ی میونشون رو کمتر کرد.

_اگه به این نزدیک شدنات ادامه بدی قطعا شب خوبی رو پشت سر نمی‌ذاری.

پوزخندی روی لب‌های سرخش نشسته، دستش رو روی عضلات شکم جونگکوک کشید.

_اوه من مشکلی ندارم که شبمو با تو بگذرونم حتی اگه خوب پیش نره.

مچ دخترک رو بند انگشت‌هاش زده، پیچوند.
صدای ناله کردن‌های از سر درد دختر بلند شده، توجه چند نفری در اطرافشون رو جلب کرد.

_ولم کن وحشی...
سر خم کرده روی صورت دخترک و با لحن قاطع و محکمی لب زد.

_اره درست گفتی من یه وحشیم که از قضا بی اعصابم هستم...

می‌تونست جابه‌جا شدن استخوان‌های ظریف دختر بین انگشت‌هاش حس کنه، از فشار دستش کم کرده، ادامه داد.

_حواست و جمع کن دختر کوچولو ادم به هر غریبه‌ای دست درازی نمی‌کنه چون ممکنه یه وحشی بی اعصاب باشه.

مچ دختر رو ول کرده، بی ‌توجه به صورت جمع شده و اشک حلقه زده در چشم‌های دختر راهش رو به سمت گوشه‌ی خلوت‌تری از بار کج کرد.

جام دیگری برداشته، بدن سست شده‌اش رو روی مبل انداخت.

خنده‌ی سرخوشانه‌ای سر داد و چشم بست.
با تشکیل تصویر سر و ته جیمین مقابل چشم‌هاش سرش رو تکون داده، سعی در معکوس کردن تصویر داشت.

وقتی نتیجه‌ای نگرفت، پلک‌هاش رو باز کرده، تمام محتویات داخل جامش رو یک نفس سر کشید.
سر سنگین شده‌اش رو به پشتی مبل تکیه داد و دم ضعیفی گرفت.

حس دردناکی که از معده‌اش شروع شده، موج انداخته بود به تمام بدنش صدای آخش رو بلند کرد.
در حالی که برای گرمای خیمه زده روی بدنش کلافه شده بود، سویشرتش رو از تن کند.

_جونگکوک.
صدای نامجون چشم‌هاش رو باز کرده، با دید تاری به قامت نامجون چشم دوخت.

_نامجون هیونگ‌‌.

با شنیدن صدای کش‌دار و بدن سست جونگکوک، هیچ نظری جز اینکه پسر مست شده نداشت.

_مگه معده‌ات درد نمی‌کنه؟ چرا الکل خوردی؟

خودش رو روی مبل تکون داد.
_این خیلی سوال مزخرفیه، بیام بار و الکل نخورم؟ مثل این می‌مونه که جیمین بخواد منو ببوسه و من خودمو کنار بکشم.
صدای موزیک اوج گرفته کلمات پایانی جونگکوک رو نشنید.

کمر خم کرده، کنار گوش جونگکوک لب زد.
_بهتره بریم خونه، تو مست شدی... همشم تقصیر منه.
دستش رو زیر بازوی جونگکوک برد و پسر رو از جا بلند کرد.
_ولی این طوری درست نیست... من تازه داره از اینجا خوشم میاد.

کمر جونگکوک رو با دست چپش وجب کرده، از گرمای تن پسر غرق در لذت شد.

_می‌تونیم بعدا بیاییم، الان تو حالت خوب نیست.

پلک‌هایی که به سختی باز نگه داشته بود، روی هم نشونده در جواب حرف نامجون سرش رو روی شونه‌ی پسر بزرگتر گذاشت.
با برخورد سر جونگکوک به شونه‌اش، نفس حبس کرده، حلقه‌ی دستش دور کمر پسر رو تنگ تر کرد.
تمام قوای بدنش رو جمع کرده، سعی داشت که دست از پا خطا نکنه.

بالاخره از فضای خفقان اور بار بیرون زده، به سمت ماشین رفتن.

جونگکوک رو روی صندلی نشونده، در حالی که با دست‌هایی که به سختی لرزششون‌ رو مهار کرده بود، روی پسر خم شد تا کمربندش رو ببنده.

_هیونگ.

سرش رو به سمت جونگکوک گرفت، به یکباره متوجه فاصله‌ی کم میون صورت‌هاشون شد.

_تشنمه...

نگاهش رو روی لب‌های جونگکوک وصل کرده، لب گزید.

چشم‌های بسته‌ی جونگکوک، دست نامجون رو برای دید زدن‌ صورت رنگ پریده‌ی پسر باز گذاشته بود.
کمربند پسر رو بسته، دستش رو روی گونه‌ی جونگکوک گذاشت‌.

_یکم صبر کن. می‌تونیم...

با خم شدن صورت جونگکوک روی دستش و فشردگی گونه‌اش به کف دستش، کلمات رو قورت داده، چشم گرد کرد.

_جونگکوک...
_هوم؟ دستات خنکه هیونگ... من گرممه.

اب دهانش رو به سختی بلعید و برخلاف میل باطنیش بالافاصله دستش رو از صورت جونگکوک جدا کرد.
فاصله گرفته از ماشین، دستی به موهای بلندش کشید.
ضربان قلبش اوج گرفته بود و هر لحظه محکم‌تر از قبل قفسه‌ی سینه‌اش رو به بازی می‌گرفت.
نفس‌های عمیقی که پی در پی راهی ریه‌ی پر ظرفیتش می‌کرد، بالاخره به مددش اومده، حواسش رو جمع کرد.

پشت رُل نشسته، سعی داشت بدون نگاه کردن به شخصی که درست در کنارش به خواب نیمه عمیقی فرو رفته بود، به سمت عمارت جیمین رانندگی کنه.
پشت چراغ قرمز ایستاده، بالاخره بعد از کمی دو به شک بودن، نیم نگاهی به جونگکوک انداخت.

نیم نگاهی که تبدیل به نگاهی عمیق و خیره به سرتاپای پسر شد.

دستش رو روی فرمون محکم تنید تا با حسی که بی رحمانه ازش درخواست لمس کردن جونگکوک رو داشت، مبارزه کنه.

نگاهش رو بین مژه‌های سیاه رنگ و کوتاه پسرک نگه داشت و لبخندزنان نفس عمیقی کشید.

_تو زیبایی...
چشم پایین کشید و نگاهش رو بین بینی و لب‌های پسر ثبات داد.
چونه‌ی خوش ترکیب و لب‌های خوش فرم پسر، فرو رفتگی و برجستگی‌های صورتش، نامجون‌ رو به تحسین کردن وامی‌داشت.

با قلبی که صدای تپش‌های مکررش کلافه‌اش کرده بود، بالاخره دست پیش برد اما میونه‌ی راه با شنیدن صدای بوق ماشینی، به خود اومده نگاهی به چراغ سبز رنگ کرد.

_کاش انقدری جرئت داشتم که این حرفا رو وقتی بیداری بهت بگم...

نگاه از خیابون گرفت و به جونگکوکی که هنوز هم با خواب دست همراهی داده بود، داد.

_کاش انقدری قوی بودم که بدون توجه به هر چیزی که ممکنه پیش بیاد بهت از علاقه‌ام بگم‌... از دردی که به خاطر نداشتن تو تمام وجودمو پر کرده.کاش...

سکوت کرده، از بغضی که هر بار وقتی پای جونگکوک وسط بود تمام قد همراهیش می‌کرد، درخواست عقب نشینی کرد.

_جونگکوک... قطعا اینو نمی‌دونی چون من نخواستم که بدونی، وقتی برای اولین توی خیابون، مست و داغون دیدمت قلبم لرزید.

لبش رو خیسی زبون زده، ادامه داد.

_وقتی بعد از اون تصادف، دم بیمارستان راهتو کج کردی و خواستی تنهایی برگردی به خونه‌ات، دوباره قلبم لرزید و شاید به خاطر همین لرزیدن قلبم لعنتیم بود که خواستم تو رو کنار خودم نگه دارم... خواستم جلوی چشمم باشی، بهت پیشنهاد کار دادم، به بهونه‌ی سرکوب عذاب وجدانی که نبود ولی من توهم بودنش رو توی ذهنت انداختم... هر باری که بعد از اون ماجرا دیدمت، کنارت بودم قلبم لرزید و مغزم بهم گفت این راه نیست و بیراه‌اس... ولی من گوش ندادم.

دوباره سکوت پیشه کرده، لب‌هاش رو روی هم فشرد تا از فشاری که بغضش به‌ گلوش وارد می‌کرد، کم‌ کنه.

_من گوش ندادم و بیشتر از قبل بهت دل‌ باختم.

خنده‌ای از سر درد کرده، برای بیچارگی خودش دل سوزند.

_اینکه الان وسط یه جهنم دست و پا می‌زنم‌... جهنم نداشتن تو، این مهم نیست... این برام مهم نیست که ممکنه بعد از شنیدن اعترافم به خودت ردم کنی، ازم بدت بیاد یا هر چیز دیگه‌ای.
هیچ کدوم اینا مهم نیست... ولی دونستن این موضوع داره دیوونم می‌کنه، این موضوع که هیچ وقت دلت برای من نمی‌شه...

به اینجای حرف‌هاش رسیده، ابرو در هم جمع کرد و نفسش رو منقطع بیرون داد.
سمت چپ سینه‌اش درد رو آغوش زده، چشم‌های نامجون رو برای لحظه‌ای بست.

_می‌دونی از کجا فهمیدم که دلت برای من نمی‌شه؟
نیم نگاهی به پلک‌های بسته‌ی جونگکوک انداخت و ادامه داد.

_از اونجایی که یه عاشق خط نگاه عاشقای دیگه رو خوب می‌خونه... من خوب بلدم خط نگاهت و بخونم، خط نگاهت که تنها درگیر جیمین هیونگه... من خوب از پس خوندن این کلمات عاشقانه‌ای که با هر بار نگاه کردن به جیمین از چشمات سرریز می‌شه، برمیام.
شیشه‌ی سمت خودش رو پایین داده، به استقبال باد سردی که به صورتش می‌خورد، رفت.

_نمی‌دونم چی بینتون گذشته تا الان، ولی این بی تفاوت بودنای جیمین نسبت به نگاهت... نگاهی که من برای داشتنش حتی ثانیه‌ای حاضرم تمام زندگیمو بدم، منو غمگین می‌کنه.

فرمون رو پیچیده، وارد کوچه باغ شد.

_غمیگنم می‌کنه برای این عشق نفرین شده‌ای که بینمون پخش کردن... خواستن و نرسیدن‌. می دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟!

مقابل عمارت جیمین ایستاده، برای نگهبانی چراغ زد.
صورتش رو به سمت جونگکوک گرفت و خیره به لب‌های پسر، لب زد.

_اینکه می‌تونم برات صبر کنم یا نه؟ اصلا نیازی به صبر کردن هست یا نه؟ من ادم عوضی نیستم ولی نمی‌تونم بودنت کنار کسی که ذره‌ای بهت علاقه نداره رو ببینم.... من جیمین و می‌شناسم، اون دوست نداره ولی نمی‌تونه ازت دست بکشه. یه جورایی حضور تو توی زندگیش پر از منفعته پس نمی‌تونه از دستت بده.
شایدم ادم عوضی باشم، ولی از ته قلبم می‌خوام ‌که زودتر تکلیف این رابطه‌ی بی نامی که بینتون هست، مشخص شه.

با باز شدن در پاش رو روی پدال گاز گذاشته، به سمت پارکینگ عمارت رفت.
از ماشین پیاده شده، خواست برای بیرون آوردن جونگکوک به سمت دیگر ماشین بره که متوجه حضور جیمین شد.

_بیداری؟
قدم‌هاش رو به سمت نامجون هدایت کرده، دست‌هاش رو به جیب سپرد.
_کجا بردیش؟
_بهت که گفتم، مهمونی رئیس...
_چرت تحویل من نده نامجون خودتم خوب می‌دونی اصلا لازم نبود توی اون مهمونی شرکت کنی. 

جیمین رو الگوی خودش قرار داده، دست‌هاش رو در جیب‌هاش فرو کرد.

_می‌دونم لازم نبود، حالا تو چرا عصبانی هستی؟
قدمی به نامجون نزدیک شد.
_دلیلی نمی‌بینم که برات توضیح بدم.
_اره هیونگ تو برای هیچ کدوم از کارات نیاز به توضیح دادن به هیچ‌کس نداری...

جیمین رو پشت سر گذاشته به سمت جونگکوک که هنوز چشم بسته سرش روی شونه‌اش خم شده بود، رفت.

_مسته، نه؟
جواب سوال جیمین رو نداد. کمربند جونگکوک رو باز کرده، صدای ضعیفی از پسر شنید‌.

_چیزی گفتی جونگکوک؟
وقتی هیچ صدایی از پسر دریافت نکرد، دستش رو دور شونه‌ی جونگکوک حلقه کرد.

_هیونگ.
_جان؟!
_تشنمه.
چشم‌های باز شده‌ی پسر، صورت نامجون رو کمی فاصله داد.
_می‌تونی پیاده شی؟
_نمی‌دونم... فکر کنم اره.

عقب‌تر رفت تا فضایی به جونگکوک بده.
نگاهش رو بالا کشیده، با دیدن صورت درهم جیمین لحظه‌ای مکث کرد، با حس گیجی که قطعا از سر نوشیدن‌های پی در پیش بود، لبخند گرمی زد.
نامجون که تمام حواسش به سمت پسر جوان‌تر بود، با دیدن لبخند جونگکوک قدم پیش گذاشته دستش رو پشت کمر جونگکوک گذاشت.

_بریم تو خونه... عرق کردی ممکنه سرما بخوری.
_جیمین.
نگاهش رو از جونگکوک گرفته به جیمین داد.
_اون جیمین هیونگه؟

بازدمش رو اروم و طولانی از سینه تخلیه کرد و بی صبرانه در جواب جونگکوک گفت.

_اره... فکر کنم هنوز حواست سر جاش نیومده...
هومی زیر لب گفت و کمرش رو از دست نامجون فاصله داد.

همین طور که به سمت جیمین می‌رفت نگاهش رو روی بدن مرد بزرگتر بالا و پایین می‌کرد.

_می‌دونی یه وقتایی از دست زیباییت خسته می‌شم...

مقابل مرد ایستاد و نگاهش رو روی صودت جیمین ساکن کرد.

_تو نباید انقدر خوشگل باشی... انقدری که با هر دیدنت فکر کنم تو یه الهه‌ هستی و برای بوسیدنت به هیجان بیفتم.

در سکوت به صدای گرفته‌ی جونگکوک و لحنی که هنوز در اثر مستی کشیده‌ به نظر می‌رسید، گوش سپرده بود.
کمی عقب‌تر نامجون با دلهره‌ای که کاملا به جا بود، به دو مرد دیگه چشم دوخته بود.

_می‌خوای منو ببوسی؟!

دستش رو بلند کرده لب بالایی جیمین رو لمس کرد.
_می‌ترسم ببوسمت و از خواب بپرم... تو منو تبدیل به یه ادم ترسو کردی جیمین.

_جونگکوک...

انگار که صدای نامجون رو از جایی در صد کیلومتری خودش شنیده باشه، بی‌توجهی کرده، کمی به جیمین نزدیک شد.

_ولی نه... اگه قراره با بوسیدنت این خواب تموم شه، بذار این طوری تمومش کنم.

سرش رو جلو برده لب‌هاش رو به لب‌های گرم جیمین پیوند زد.
دست‌هایی که بالاتکلیف کنار بدنش افتاده بودن، مشت کرده نگاهش رو از قاب تلخ و گزنده‌ی مقابلش گرفت.

قابی که برای لحظه‌ی دوش اب سرد رو باز کرده، تن نامجون رو به لرز انداخت.
صدای پیچیدن باد بین شاخه‌های برهنه‌ی باغ سکوت بینشون رو‌ می‌شکست.
نور مهتابی ‌که تصویر واضحی از بوسیده شدن لب‌های معشوقه اش توسط دیگری رو نشون می‌داد، تمام علائم حیاتیش رو دچار اختلال کرده بود.
دست از تعلل کردن برداشت و به سمت ماشینش رفت تا هر چه زودتر از اون‌ باغ و ادم هایی که بی رحمانه به قلب بی‌دفاعش می‌تاختن، فرار کنه.

جونگکوک در بی خبری حاصل از مستی فرو رفته، لب‌های جیمین رو می‌بوسید و برای این حجم از ارامشی که با هر بار مکیدن لب‌های مرد بهش دست می‌داد، حس خوبی داشت.
و اما جیمین بین همراهی کردن و نکردن جونگکوک، کوتاه اومدن در مقابل احساسات عجیبی که با هر لمس جونگکوک بیشتر خودش رو نشون می‌داد، رو انتخاب کرد.

بالاخره هر دو نفس کم اورده، فاصله‌ای بین لب‌هاشون انداختن.

_جیمین... این بار بیشتر از قبل چشیدمت. شیرین‌تر بود، بیشتر از قبل خواستمت‌. حالا برای بیشتر خواستنت به هیجان افتادم.

کلمات پر احساس جونگکوک، لحظه‌ای جیمین رو از زمین کَنده، روی هوا معلق کرد.
از نظر جیمین، جونگکوک باهوش ترین فردی بود که می‌تونست با کلمات بازی کنه و اونا رو به بهترین شکل دست بندی کرده به خورد گوش‌هاش بده.

_تو... مستی جونگکوک.

خیره به لب‌های جیمین، ابرویی بالا انداخت.
_اره مستم، چه اهمیتی داره؟!... مهم اینکه بوسیدمت و از خواب بیدار نشدم.

جمله‌ای که گفته بود رو برای بار دوم در مغزی که بالاخره تصمیم به راه‌اندازی مجدد گرفته بود، با صدای بلندی تکرار کرد.

_من خواب نیستم؟! خدای من.

دستش رو بند دهانش کرده از جیمین فاصله گرفت.
خیره به حرکات جونگکوک، متعجب پسر رو صدا کرد.

_چی شد یه دفعه؟
_چرا همراهیم کردی؟

با سوال جونگکوک که با لحنی جدی پرسیده شده بود، مکث کرد و وقتی دید هیچ حرفی برای گفتن به پسر نداره، چشم بست.

_لعنت به من جیمین... لعنت به من که نمی‌تونم خودمو در برابرت نگه دارم و تو هر بار...

ادامه‌ی جمله‌اش رو نادیده گرفته، بی توجه به عدم حضور نامجون و چشم‌های گرد شده‌ی جیمین راهی اتاقش شد.

با رسیدن به اتاقش، به نفس افتاده، از حرکت ایستاد.
دست به کمر زده نگاه غمگینش رو به روبه‌رو دوخت.
حال خوبی نداشت... دقیقا بعد از اتمام بوسه و وقتی متوجه شد که این بوسه توی خوابش اتفاق نیوفتاده، حال خوبی نداشت.
غم سلاح به دست بالا سرش ایستاده، بدنش رو به سمت سیاهچاله‌هایی با نگهبانی افکار تیره‌اش می‌برد.

این پس زدن و پیش کشیدن‌های جیمین، این خواستن و نخواستن های مرد، حالش رو خراب می‌کرد.
جونگکوک ادمی نبود که بتونه بین این برزخ دست و پا بزنه و معترض نشه... به این بلاتکلیفی معترض نشه.
این حداقل چیزی بود که در حال حاضر با مغز نیمه هوشیارش می‌خواست؛ اینکه دلیل این خواستن و نخواستن های جیمین رو بفهمه.

با پیچش دردی در معده‌اش و حس اینکه محتویات داخلش قصد خارج‌ شدن از کیسه‌ی ماهیچه‌ای دورش داره، دستش رو بند دهانش کرده به سمت حمام دوید.

جیمین که بالافاصله بعد از رفتن جونگکوک به سمت خونه، دنبال پسر کشیده شده بود و تمام مدت پشت در و بین در زدن و نزن مونده بود؛ با شنیدن صدای عق زدن‌های مکرر جونگکوک، در اتاق رو باز کرده به سمت حمام رفت.

_جونگکوک.
با شنیدن صدای جیمین، بالافاصله سرش رو از روشویی بلند کرد.
_اینجا چیکار می‌کنی؟
صدای گرفته‌ی پسر و نگاه بی فروغش، رنگ پریده‌ای که جايگزين سرخی گونه‌اش شده بود، جیمین رو نگران‌ کرد.
_حالت بده؟ می‌خوای بریم دکتر؟

بالا اومدن مجدد محتویات معده‌اش که شامل نوشیدنی‌های الکل دار بود و ولاغیر، اجازه‌ی جواب دادن رو ازش گرفت.

قدمی جلو رفت و دستش رو بین دو کتف جونگکوک گذاشت.

گس بودن دهانش اخم‌هاش رو در هم کشید.
اب دهانش رو خالی کرده، شیر رو باز کرده صورتش رو زیر اب برد.
خیره به شونه‌ی جونگکوک و موهای پریشون پسر، قدمی به عقب رفت.

سر بلند کرده، نگاهش در نگاه جیمین توی اینه گره خورد.
دوباره نگاهش به چشم‌های جیمین گره خورد و به خود لرزید.
بدون گفتن کلمه‌ای حرف جیمین رو پشت سر گذاشت و وارد اتاق شد.

تمام قسمت‌های جلویی لباسش خیسی اب خورده، جونگکوک رو کلافه‌تر می‌کرد.

بی توجه به حضور جیمین در اتاقش، دست‌هاش رو بند قسمت پایینی لباس کرده، به یکباره لباسش رو از تن کَند.

با دیدن بدن برهنه شده‌ی جونگکوک، پلکی زد و نگاهش رو به گردن پسر که حالا بیشتر از باقی اوقات در معرض دید بود، داد.

_جونگکوک!

نگاهی گذرا به جیمین انداخته، در طی مسیر رسیدنش به کمد لباس ها از حرکت ایستاد.

_بله؟
_بریم دکتر!
قبل از اینکه سرخوشی حاصل از ترشح هورمون دوپامین بتونه با این جمله‌ی جیمین تمام مغزش رو چراغونی کنه، افسار مغزش رو به دست گرفت.

_لازم نیست.
_ولی حالت...
_خوبم هیونگ.
_می‌شه حرف بزنیم؟
_درباره‌ی چی؟
_اون بوسه...

لباسی که بین انگشت‌هاش نگه داشته بود، روی تخت پرت کرد و به سمت جیمین رفت.

با نزدیک‌ شدن بدن نیمه برهنه‌ی جونگکوک، دوباره نگاهی رو که سعی در به خطا رفتن داشت، کنترل کرد.

وقتی نگاه جیمین رو جایی نزدیک عضلات گردنش دید، ابرویی بالا انداخت.

_قضیه چیه؟
_من... ازم پرسیدی چرا توی بوسه... همراهیت کردم!
قدم دیگری به جیمین نزدیک شد و دستش رو داخل جیبش برد.

این نزدیک بودن های جونگکوک، وقتی که جیمین برای اولین بار عضلات ورزیده‌ی پسر رو می‌دید، دمای بدنش رو صعودی بالا می‌برد.
قبلا هم بدن برهنه‌ی هم‌جنسش‌هاش رو از نزدیک دیده بود اما این تپش بی سابقه‌ی قلبش در عین تعجب اور بودن، شیرین و گرم بود.

_خب؟

نگاهش خشک شده‌اش رو تکون داده، روی شکم جونگکوک ثبات داد.
با دیدن نگاه جیمین روی شکمش، رد نگاه مرد رو گرفته به جای باقی مونده از بخیه‌ای که حوالی معده‌اش خودنمایی می‌کرد، رسید.

برای پرت کردن توجه جیمین، دست‌هاش رو روی سینه‌اش به هم‌ قفل کرد.
با این‌ حرکت جونگکوک نگاه کنجکاو و پر از ترحم جیمین بالا کشیده شد‌.

_اون جای زخم...

منتظر ادامه‌ی جمله‌ی جیمین مونده، ابرویی بالا انداخت.
دست‌های پسر رو از روی سینه‌اش کنار زده، دوباره نگاه دقیقش رو به زخم نسبتا وسیع دوخت.
نگاهی به ساعدش که بین انگشت‌های کشیده‌ی جیمین گرفتار شده بود، کرد.

تفاوت رنگ پوستشون‌ برای لحظه‌ای حواسش رو از همه چیز پرت کرد.

_این جای چیه؟

با برخورد سر انگشت‌ جیمین به پوست شکمش چشم بست و همزمان‌ سعی در فرو دادن بی سروصدای اب دهانش کرد.
حرکت رفت و برگشتی انگشت جیمین روی زخمش، حالش رو دگرگون کرده، لب‌هاش رو به اعتراض باز کرد.

_نکن.

هنوز هم داغی مصرف الکل رو به دنبال داشته، این تحریک گیرنده‌های پوست شکمش، بحران جدیدی شکل می‌داد.

با اسیر شدن مچ دستش توسط دست جونگکوک، نگاهی به چشم‌های سرخ پسر کرد.

دست جونگکوک رو رها کرده، منتظر ازاد شدن مچ دستش شد اما با کشیده شدن دستش، رو به جلو و به اغوش جونگکوک پرت شد.
دست چپش رو دور کمر جیمین حلقه کرده، با دست راست مچ دست جیمین رو بیشتر کشید.

_داشتی می‌گفتی، اون بوسه چی؟

گوشه‌ی لبش رو زیر دندون فشرده، در برابر جونگکوک سکوت کرد.
در واقع این هم‌نشینی بدن‌هاشون و نزدیکی بیش از اندازه‌ای که جیمین رو دستپاچه می‌کرد، اجازه گفتن حرفی رو بهش نمی‌داد.

_جونگکوک.
خیره به گوش‌های جیمین که بیرون مونده از سیاهی بلند موهاش، رنگی سرخ به خودش گرفته بود، هومی زیر لب گفت.
_ چرا... بغلم کردی؟

بهونه‌ی دم دستی رو انتخاب کرده، پاسخ داد.
_چون این‌طوری دیگه نمی‌تونی با پوستم ور بری.

با چشم‌هایی گرد شده و لب‌هایی باز مونده از تعجب گفت.

_من باهات ور نرفتم...

دست چپش رو محکم‌تر به کمر جیمین فشرد و در حالی که بی طاقت شده برای این‌ نزدیکی، چیزی با گفتن جمله‌ی "غلط کردم" فاصله نداشت، چشم از گوش‌های مرد گرفت.

_پس باهام چی کار کردی؟

تلاش کرد کمی از اغوش جونگکوک دور بشه اما تنها برخورد پایین‌تنه‌هاشون رو نتیجه دید.
لب‌هاش رو به هم فشرده، چشم‌های باریک شده‌اش رو به سقف اتاق داد.
این حرکت ناخواسته‌ی جیمین، گرمای تن مرد، هرم نفس‌هاش و حتی بوی خوش شامپوی بدنش دست به دست هم داده، برای دیوونه کردن جونگکوک، کافی بود.

_من فقط... فقط می‌خواستم ببینم اون جای چیه روی شکمت.
_فهمیدی؟

هنوز با دلیلی که جونگکوک برای این هم اغوشی بیان کرده بود،
کنار نیومده بود.

_ولم کن، می‌خوام باهات حرف بزنم.
_اینجا نمی‌تونی؟!
_مگه نمی‌گی بغلم‌ کردی تا...

با چرخش زبون جونگکوک توی دهان نیمه بازش و تصویری که پسر از چشم‌های خمارش براش قاب زده بود، سکوت کرد.

_داری... چی‌کار...

شکسته و خیره به لب‌های نیمه باز جونگکوک گفت.
مجددا زبونش رو توی دهان چرخونده، پوزخندی به صورت خشک شده‌ی جیمین زد.
می‌دونست که می‌تونه روی جیمین تاثیر بگذاره، و شاید این تنش جنسی که ابتدا ناخواسته و در ادامه با برنامه ریزی، بینشون ایجاد کرده بود می‌تونست کمی جیمین رو متوجه احوالات بینشون کنه.

نوک بینیش رو به بینی جیمین تکیه داده، چشم بست.
صدای از همیشه بم‌تر شده‌اش رو که قاعدتا حاصل چشیدن گرمای تن جیمین بود، ازاد کرد.

_می‌دونی که من هنوز مستم؟
_آ...ره.
_می‌دونی که می‌خوامت؟

نفس‌هاش تندتر شده، ابروهای پهنش رو به هم نزدیک کرد و این‌ نزدیک شدگی دلیلی جز لذت بردن از جمله‌ی جونگکوک نداشت.

_هوم...
_جیمین... می‌شه بهم‌ بگی چه حسی داری؟

در انتظار جواب جیمین، دستش رو روی گودی کمر مرد کشید.

_می‌تونم ندیده بگم که فرو رفتگی کمرت، قطعا بوسیدنی ترین نقطه‌ی جهانه...


با لب‌هایی که برای گرفتن دم بیشتری باز مونده بود و چشم‌هایی که جز جونگکوک جای دیگه‌ای رو نمی‌دید، به جمله‌ی پسر واکنش نشون داد.

با برخورد پایین تنه‌ی جیمین به بدنش، اهی از  بین لب‌هاش ازاد شده، لبخند پهنی زد.

_داری بین دستام می‌لغزی جیمین...
گرمایی که از تمام نقاط بدنش خداحافظی کرده به پایین تنه‌اش سلام می‌کرد، نفس‌هاش رو منقطع کرده بود.

با برخورد دست جونگکوک بین دو کتفش اروم گفت.

_جونگکوک.
_بله؟
_چرا نگفتی جانم؟
موهای نشسته روی پیشونی جیمین رو با دو انگشت و به اهستگی کنار زده، لب زد.
_دوست داری بهت‌ بگم جانم؟
سوال جونگکوک رو پاسخ‌ نداد. با نگاهی به عضلات خیره کننده‌ی گردن جونگکوک لب زد.
_پرسیدی چرا توی اون بوسه همراهیت کردم؟ من... خودمم نمی‌دونم‌...
با شنیدن جواب جیمین چشم بسته، حلقه‌ی دست چپش رو از دور کمر جیمین برداشت.

توقع نداشت... حداقل بعد از این تلاش برای برانگیختن حواس جیمین به خودش توقع این جمله رو نداشت.
با دور شدن‌ گرمای تن جونگکوک، با احساس ناامنی که تمام وجودش رو لرزوند، اخمی کرد.

_نمی‌دونی؟

سکوت جیمین و لب‌هایی که بهم می‌فشرد، بار دیگه ناامیدش کرد.

دم ارومی گرفت و گفت.

_بیا بخوابیم هیونگ... شب طولانی و پشت سر گذاشتم، خسته‌ام.

با ناراحتی که در پی از دست دادن آغوش جونگکوک قلبش رو پر کرده بود، سری تکون داد.
لب برچیده، نگاهی به اخم میون ابروهای جونگکوک انداخت.

_من... می‌رم، استراحت کن. شب بخیر.
خیره به دور شدن جیمین، دستی به پیشونی خیس شده از عرقش کشید.
هوفی کلافه سر داده، با بسته شدن در لبخندی زد.
_منو می‌خوای... کافیه یکم دیگه پیش بریم... تو منو می‌خوای، بالاخره قفل زبونت و باز می‌کنم‌.

I'm FineWhere stories live. Discover now