در ورودی رو هل داده، با هجوم گرما به تن یخ کردهاش لبخندی زد.
_هیونگ!
سوهو متعجب از دیدن جونگکوک اون هم توی چنین ساعتی از شب با لباسهای بیرون صداش زد.
_سوهو... شب بخیر.
سر تکون داد و شب بخیری گفت.
جونگکوک به محض اینکه حس کرد پسر جوانتر قصد دور شدن داره لب باز کرد.
_سوهو... میشه یه کاری بکنی؟
_چیکار؟
_جیمین هیونگ... بیرون توی سرماست، میشه براش کت یا هر چیزی که گرمش کنه ببری؟!
وقتی مطمئن شد پسر با پتو سبکی خونه رو به مقصد استخر ترک کرده بالاخره قدمهاش رو به سمت اتاقش هدایت کرد.
نیاز داشت خیلی سریع خودش رو زیر دوش اب گرم حس کنه... شاید این طوری میتونست سرمای نشسته توی رگهاش رو از جا بلند کنه.
لباس از تن کند و زیر دوش ایستاد.
از نشستن قطرات اب روی پوستش پر رضایت چشم بست.
کمی بعد با یاداوری حضور کم پوشش جیمین توی فضای باز، چشم گشود و اخمی کرد.
_کاش بیای توی خونه!
کلافه از ترسی که بابت عود دوبارهی مریضی در جیمین به دلش نسسته بود، تن از گرمای اب گرفت و لباس پوشیده مقابل اینه ایستاد.
کشو رو باز کرده، دستش به سمت مرطوب کننده رفت و نگاهش به جعبهی کادویی سورمهای رنگ.
نفس عمیقی کشید و کرم رو رها کرده، جعبه رو اغوش زد.
_کادوی تولدته.
خیره به جعبه، افکارش رو بلند بیان کرد.
_اگه روز بعدش بحثمون نمیشد... این باید الان روی مچ دستت نشسته بود.
هوف کلافهای کشید و دست به کمر به جعبه نگاه دوخت.
_من... میخوام...
سر بلند کرد و نگاهش رو به واسطهی آینه به مردمکهای مصممش داد.
_بی پروا باشم... فقط این طوری میتونم به دستت بیارم.
.......
دوباره تقهای به در زد و وقتی از عدم حضور جیمین توی اتاق اطمینان پیدا کرد، دستگیره رو پایین کشیده داخل شد.
نور آباژور روشنی زده به تن دیوارها، راه رو برای رسیدن جونگکوک به میز گوشهی اتاق اسونتر میکرد.
جعبهی کوچک رو روی میز کار جیمین گذاشت و دور شده از زوایای مختلف نگاهش کرد.
_شاید این طوری نبینتت...
دست به کمر زده نگاهش رو توی اتاق گردوند.
_روی تخت؟
دستش رو بند چونهاش کرد. خستگی ضمیمهی حواس پرتیش شده، تصمیم گیری رو سخت کرده بود.
_جونگکوک!
با صدای جیمین نگاهش رو به مرد داد.
_هیونگ.
قدم پیش گذاشت و مقابل پسر ایستاد.
_خوبی؟
جیمین با سری کج شده به پسر جوانتر چشم دوخته بود و منتظر نگاهش میکرد.
_خوبم... اومدم اینجا که...
جملهاش رو شکونده به سمت جعبه که بلاتکلیف روی میز رها شده بود، رفت.
_این رو بهت بدم.
نگاه از پسر کَند و دستش رو جلو برده جعبهی سبک رو گرفت.
_کادو؟! برای چی؟
شرمنده، دستش رو توی فر موهاش لغزوند.
_برای تولدت... خیلی وقته ته کشوم جا خوش کرده بود ولی... ببخشید نباید انقدر دیر بهت کادوی تولد بدم.
متعجب از شنیدن این جملات، دستش رو پایین انداخت و قدمی به جونگکوک نزدیک شد.
_من اصلا ازت توقع نداشتم... نباید به خاطرش معذرت خواهی کنی.
با سوزشی که لحظهای چشمهاش رو ترک نمیکرد، پلک زد.
_توقع داشته باش... از این به بعد توقع داشته باش.
جعبه رو از دست جیمین گرفت و باز کرده دستبندی رو بیرون کشید.
_نمیدونم میتونی دوسش داشته باشی یا نه ولی ازت میخوام دستت کنی... تا یه جایی، تا یه روزی. اون روز بهت میگم جریان این جملهای که پشتش نشسته چیه!
دست جیمین رو بین انگشتهاش گرفت و خیره به چشمهای مرد پرسید.
_میتونم دستت کنم؟
گرمای دست جونگکوک، سردی دستهاش رو پس زده لبخندی روی لبش نشوند.
_خوشگله...
بدون گرفتن چشم از نگاه جونگکوک لب زد.
_پس دستت کنم؟
سر تکون داده، موافقتش رو اعلام کرد.
_درش نیار هیونگ... تا بهت بگم.
_حداقل بگو چی نوشته اونجا...
دستبند متشکل از چوب و چرم بافته شده رو بالا اورد و جملهی حکاکی شدهی پشتش رو مقابل چشم جیمین گرفت.
YOU ARE READING
I'm Fine
Beletrie🌻 من خوبم 🌻 ✪نویسنده : سرندیپیتی ✪کاپل : کوکمین ✪ژانر : درام، عاشقانه، قسمتی از زندگی، اسمات ✪آپ : یک بار در هفته ✪خلاصه : سرنوشت؟ نه این انتخاب خود آدمهاست که اونها رو توی مسیری که باید باشن، میکشونه و این انتخاب جئون جونگکوک، دانشجوی سا...