"من خوبم" پارت هفتم

212 27 2
                                    

خیره به شعله‌ی اتش، چند هیزم بهش اضافه کرد و کمی عقب رفت.

_میونگسوا...

پسرک‌ به سمت جونگکوک برگشت و منتظر نگاهش کرد.

_سردت نیست؟

سری در جواب حرف جونگکوک تکون داد و دوباره به سمت گربه‌ی کوچک مقابلش برگشت.

_من عاشق گربه ام جونگکوکی... می‌شه به بابا بگی برام بخره ؟

_چرا خودت نمی‌گی؟

_بهش گفتم اما اون‌ اصرار داره تا بزرگتر شم... می‌گه الان نمی‌تونم ازش مراقبت کنم. حالا که تو هستی می‌تونی کمکم کنی مگه نه؟

دستی به کلاه بافتنی پسرک‌ کشید و لبخند زد.

_چرا که نه با هم دیگه مراقبش هستیم.

خوشحال از موافقت پسر بوسه ای روی گونه‌ی جونگکوک گذاشت و به دنبال گربه از الاچیق خارج شد.

_اتیش درست شد؟

_اره می‌تونید بیایید بیرون.

بعد از چند دست بازی والیبال با پا و فعالیت شدیدشون در طول روز تصمیم داشتن شب رو به ارومی و دور اتش سپری کنن.

کیونگسو با شیشه‌ی مشروبی به الاچیق اومد و کمی بعد نامجون و جیمین و هوسوک بهشون اضافه شدن.

_چرا انقدر ساکتید؟!

کیونگسو با غر زدن سکوت رو شکست و خیره به بقیه لب برچید.

_پیشنهادی داری بگو.

نگاهی به نامجون انداخت و کف دستهاش رو به هم چسبوند.

_از اونجایی که تازه با هم اشنا شدیم می‌تونیم از خودمون فکت بدیم. نظرتون چیه؟

نگاهش رو به جونگکوک و هوسوک دوخت و منتظر شد.

کمی از نوشیدنیش رو سر کشید و شونه ای بالا انداخت.

_چرا که نه...

با موافقت جونگکوک دایره مانند دور هم نشستن.

_خب بذارید از جونگکوک شروع کنیم.

نگاهی به کیونگسو انداخت و لب زد.

_چی بگم؟

_از خودت... هر چی نمی‌دونیم.

_شما خیلی چیزا از من نمی‌دونید.

کیونگسو لبخندی زد و پرسید.

_خواهر و برادر داری؟

_اوم نه، ندارم. در حال حاضرم با هوسوک هیونگ زندگی می‌کنم‌، یعنی می‌کردم تا قبل از اینکه پرستار میونگسو بشم.

_پس پدر و مادرت!

_هر دوشون فوت کردن.

با گفتن این جمله‌ چند ثانیه ای سکوت شد.

I'm FineWhere stories live. Discover now