خیره به شعلهی اتش، چند هیزم بهش اضافه کرد و کمی عقب رفت.
_میونگسوا...
پسرک به سمت جونگکوک برگشت و منتظر نگاهش کرد.
_سردت نیست؟
سری در جواب حرف جونگکوک تکون داد و دوباره به سمت گربهی کوچک مقابلش برگشت.
_من عاشق گربه ام جونگکوکی... میشه به بابا بگی برام بخره ؟
_چرا خودت نمیگی؟
_بهش گفتم اما اون اصرار داره تا بزرگتر شم... میگه الان نمیتونم ازش مراقبت کنم. حالا که تو هستی میتونی کمکم کنی مگه نه؟
دستی به کلاه بافتنی پسرک کشید و لبخند زد.
_چرا که نه با هم دیگه مراقبش هستیم.
خوشحال از موافقت پسر بوسه ای روی گونهی جونگکوک گذاشت و به دنبال گربه از الاچیق خارج شد.
_اتیش درست شد؟
_اره میتونید بیایید بیرون.
بعد از چند دست بازی والیبال با پا و فعالیت شدیدشون در طول روز تصمیم داشتن شب رو به ارومی و دور اتش سپری کنن.
کیونگسو با شیشهی مشروبی به الاچیق اومد و کمی بعد نامجون و جیمین و هوسوک بهشون اضافه شدن.
_چرا انقدر ساکتید؟!
کیونگسو با غر زدن سکوت رو شکست و خیره به بقیه لب برچید.
_پیشنهادی داری بگو.
نگاهی به نامجون انداخت و کف دستهاش رو به هم چسبوند.
_از اونجایی که تازه با هم اشنا شدیم میتونیم از خودمون فکت بدیم. نظرتون چیه؟
نگاهش رو به جونگکوک و هوسوک دوخت و منتظر شد.
کمی از نوشیدنیش رو سر کشید و شونه ای بالا انداخت.
_چرا که نه...
با موافقت جونگکوک دایره مانند دور هم نشستن.
_خب بذارید از جونگکوک شروع کنیم.
نگاهی به کیونگسو انداخت و لب زد.
_چی بگم؟
_از خودت... هر چی نمیدونیم.
_شما خیلی چیزا از من نمیدونید.
کیونگسو لبخندی زد و پرسید.
_خواهر و برادر داری؟
_اوم نه، ندارم. در حال حاضرم با هوسوک هیونگ زندگی میکنم، یعنی میکردم تا قبل از اینکه پرستار میونگسو بشم.
_پس پدر و مادرت!
_هر دوشون فوت کردن.
با گفتن این جمله چند ثانیه ای سکوت شد.
YOU ARE READING
I'm Fine
Ficção Geral🌻 من خوبم 🌻 ✪نویسنده : سرندیپیتی ✪کاپل : کوکمین ✪ژانر : درام، عاشقانه، قسمتی از زندگی، اسمات ✪آپ : یک بار در هفته ✪خلاصه : سرنوشت؟ نه این انتخاب خود آدمهاست که اونها رو توی مسیری که باید باشن، میکشونه و این انتخاب جئون جونگکوک، دانشجوی سا...