"من خوبم" پارت پانزدهم

166 27 8
                                    

کمی روی صندلی تکون خورده، نگاهی به درگاهی کافه انداخت.

با دیدن نگاه جست‌وجوگر هوسوک دستش رو بلند کرده، مرد رو از حضور خودش آگاه کرد.

_هوف... چه بارونی.

تکونی به کت بارونی خاکستری‌ رنگش داده، لبخندی در جواب سلام جونگکوک زد.

_بارون شدیدتر شده؟


_اوهوم... خوبی؟


هوسوک بعد از کمی تقلا برای از بین بردن نم موهاش، تکیه‌اش رو به صندلی داد.


_خوبم هیونگ. چی می‌خوری؟

نگاه گذرایی به منو انداخته رو به جونگکوک گفت.

_فرقی نداره... یه نوشیدنی گرم.

بعد از سفارش دادن نوشیدنی پیشنهادی جونگکوک، نگاهی در کافه که تماما با چوب دیزاین شده بود، گردوند.

_با اینکه اینجا نزدیک بیمارستانه اما اولین باره که می‌بینمش.

سر به زیر کمی بیشتر شکر درون قهوه‌ای که هنوز هم تلخی گزنده‌ای داشت، ریخت.

_جای قشنگیه.


_همه چی روبه‌راهِ جونگکوک؟


با پرسش هوسوک سر بلند کرده، لبخند نصفه و نیمه‌ای به مرد زد.


_اره، عمل چطور بود؟


_مثل همیشه... مطمئنی روبه‌راهی؟!

شونه‌ای بالا انداخته کمی از قهوه‌اش رو نوشید.

_آره، چرا فکر می‌کنی مشکلی هست؟


دست به سینه، از میز فاصله گرفت و به پشتی صندلیش تکیه زد.

_از اونجایی که وقتی سعی داری چیزی رو‌ مخفی کنی به چشمام نگاه نمی‌کنی... الان به چشمام نگاه نمی‌کنی، پس مشکلی هست.

خیره به چروک نشسته روی پیشونی هوسوک، لبش رو تَر کرد.

_وقتی می‌پرسم خوبی، نگو خوبم... خوب نیستی. نه صدات پشت تلفن خوب بود و نه تصویرت حالا که جلوم نشستی.

کلافه از ذره‌بین گرفته شده‌ی هوسوک روی خودش، دمی از قهوه‌ی شیرین شده‌اش گرفت.

_هیچی نشده هیونگ.


_دست و پا نزن پسر، با جیمین به مشکل برخوردی؟


با شنیدن اسم مرد، چشم بسته لب‌هاش رو روی هم کشید.

تصویر تار شده‌ی جیمین پشت پلک‌هاش برای لحظه‌ای توجه‌اش رو جلب کرده، جونگکوک رو برای پاسخ به هوسوک دستپاچه کرد.

_جیمین! نه... چرا باید به مشکل بربخوریم؟!

نگاه مچ گیرانه‌اش رو توی صورت جونگکوک چرخونده، کمی روی میز خم شد.

_جوابمو گرفتم... چی شده؟ توی جشن که مشکلی بینتون نبود، بعدش اتفاقی افتاده؟

دستی داخل موهاش فرو کرده، لعنتی به پیچ و تاب خسته‌کننده‌شون فرستاد.

_می‌شه از این قضیه بگذریم؟! همه‌ی وسیله‌هایی که می‌خواستم اوردی؟

دست پیش برده روی پاکتی که هوسوک با خودش به همراه اورده بود، گذاشت اما با ضربه‌ای که مرد روی دستش زد، عقب کشید.

_نمی‌شه بگذریم... نه تا وقتی که قیافت این شکلیه.

لب‌هاش رو روی هم فشرده، نگاه عصبی به مرد بزرگتر کرد.

_اون طوری نگاهم نکن... بگو ببینم جریان از چه قراره.

بی‌توجه به سنگینی نگاه هوسوک کمی از نوشیدنی خنک شده‌اش رو مزه کرد.

_ما همو بوسیدیم.

فنجون رو روی میز سکون داده، سر بلند کرد تا دلیل سکوت هوسوک رو جویا بشه.

I'm FineWhere stories live. Discover now