"من خوبم" پارت هجدهم

154 21 8
                                    

خیره به ابی که از لابه‌لای موهاش راه به پایین گرفته بود، نفس عمیقی کشید.

چشم‌های خسته‌اش، بدن خسته‌ترش و مغزی که پشت درهای بسته‌ی باشگاه بدن‌سازی جا گذاشته بود، همگی خبر از رو به راه نبودن پسر می‌دادن.
چندیدن ساعت از شروع ورزش سنگینی که تمام عضلاتش رو درگیر می‌کرد، می‌گذشت.
کمی از اب درون بطریش رو نوشیده، با حوله صورتش رو خشک کرد.

_نامجون.

با شنیدن صدای دوست صمیمیش که صاحب باشگاه هم به حساب می‌اومد نگاهش رو از اینه به پسر دوخت.

_نمی‌خوای دست برداری از این همه تمرین بی وقفه؟
پوزخندی روی لب‌هاش نشونده، شونه‌ای بالا انداخت.
_صدام کردی که اینو بگی؟

قدمی به نامجون نزدیک شده، سری به تاسف تکون داد.

_سرکار و پیچونی و از صبح چسبیدی به این وزنه‌ها... نمی‌دونم باز چه مرگت شده! هر چی هست خودتو جمع و جور کن باید باشگاه رو تعطیل کنم...بعدش بریم یه گشتی بزنیم.

سری برای پسر تکون داده، دوباره حوله‌ رو بالا برد و این بار بافت لطیفش رو روی چشم‌هاش فشرد.

صدای دستگاه ها یکی پس از دیگری خاموش می‌شد، بالاخره سکوت همه جا رو‌ پر کرد.

تکیه‌اش رو به اینه‌ای که تماما دیوار رو پوشش داده بود، داد.

زانو خم کرده، روی زمین نشست.
سر سنگین شده‌اش و معده‌ای که از شب قبل تنها اب به خوردش داده شده بود، شورشی به راه انداخته بودن.

خسته بود، خستگی ناشی از بی‌خوابی و بی خوابی ناشی از فکر کردن به اتفاقات شب قبل... اتفاقات شب قبل یا درست‌تر تنها اتفاق مهم، یعنی بوسه‌ای که بین جیمین و جونگکوک و در مقابل چشم‌هاش شکل گرفته بود.

سرش رو به آینه تکیه داد و اهی کشید.

چشم بست و برای لحظه‌ای دلش نبودن خواست... دست کشیدن از همه چیز و فرار کردن خواست، دور شدن و فراموش کردن...
برای لحظه‌ای دلش اشنا نشدن با جونگکوک رو خواست.

که ای کاش اون تصادف هیچ وقت رخ نمی‌داد.‌.. که ای کاش هیچ دیداری بینشون شکل نمی‌گرفت، یا حتی لابه‌لای این دیدار و اشنایی مهری به دل نمی‌نشست.
به خود اومده، اخمی برای وراجی کردن‌هاش روی پیشونیش چین انداخت‌.

حتی اگه قرار بود این درد کشیدن‌ها برای زمان نامعلومی ادامه داشته باشه، هنوز هم تمام وجودش برای دوست داشتن جونگکوک داوطلب می‌شد.

گوشه‌ای از مغزش، درد می‌کرد... گوشه‌ای که قلدری کرده، تمام ارگان های بدنش رو تحت تاثیر ضعف خودش قرار داده بود.

چشم بست و به سیاهی مقابل چشم‌هاش خوش‌آمد گفت.

با شنیدن صدای قدم‌هایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، دقت کرد.

با کمی گوش دادن به صدایی که از برخورد پاشنه‌ی باریک به کف سالن ایجاد شده بود، متوجه حضور جنس مخالف شد.

با دیدن چهره‌ی زن، با کمی گیجی از جا برخاست.

_وون نارا!
نگاهی به سرتاپای نامجون انداخته، ابرویی بالا انداخت.
_مثل اینکه حسابی توی این چند سال دنبال ارتقا دادن خودت بودی!

نگاهی به لباس ورزشی که عضلاتش رو به خوبی در عرصه‌ی دید گذاشته بود، انداخت.

_اینجا چی کار می‌کنی؟
_تو رو ببینم.
_که چی بشه؟
_سخت نگیر اقای کیم... با این قیافه‌ای که به خودت گرفتی حرف زدن سخت می‌شه.

نگاهی چندشناکی به سرتاپای نارا انداخت.

کلافه سری برای دختر تکون داد، خواست محیط رو‌ ترک کنه با صدای نارا از حرکت ایستاد.

_من میونگسو رو می‌خوام.

خنده‌ای کوتاه و مشمئزکننده‌ای سر داده، مقابل دختر ایستاد.

_چه غلطا... تو رو چه به خواستن پسر رئیس پارک.

اخم در هم کشیده، دندون‌هاش رو روی هم چفت کرد.

از لابه‌لای دندون‌هاش غرید.

_اون پسر منم هست.

قدم به قدم به نارا نزدیک شده، سرش رو پایین اورد تا نگاه خشمگینش رو راحتتر به دختر تقدیم کنه.

_اون؟! به میونگسو می‌گی اون؟!

دوباره خنده‌ای سر داده، بلند و عصبی و در نهایت چشم غره‌ای به دختر رفت.

_برو پی زندگیت.

پشت کرده به نارا به سمت خروجی رفت.

_برام میونگسو رو بیار، هر چی بخوای بهت می‌دم. من فقط... فقط می‌خوام پسرمو ببینم.

نگاه سوالیش رو به نارا دوخت و گفت.

_پسرت پیش منه؟

فاصله‌ی میونشون رو پر کرده با لحنی که سعی در مظلوم نشون دادن خودش داشت، گفت.

_نه... ولی تو می‌تونی برام بیاریش.
_بیارم که چی بشه؟ اصلا چرا سراغ من اومدی؟
_چون، چون تو دوست جیمینی و اون بهت اعتماد داره.
_و فکر کردی به خاطر توی لعنتی اعتماد جیمین رو نسبت به خودم خراب می‌کنم؟

_من فقط می‌خوام چند ساعت با پسرم وقت بگذرونم قبل از اینکه برای همیشه از کره برم.

سکوت کرده، در نگاه دختر به دنبال ردی از صداقت گشت.

_می‌خوای از کره بری؟

سر تکون‌داده، چشم‌هاش رو بست.

_اره... برای همیشه! مگه همینو نمی‌خواستید، تو و دوستات؟

لحن تلخ شده‌ی نارا، نیشخندی روی لب‌های نامجون نشوند.

حوله اش رو روی شونه انداخته، دست به سینه شد.

_چرا باید برات دل بسوزونم؟! چی به من می‌رسه؟

جمله‌ی نامجون رو بنای همراهی گذاشته، با لبخندی پر شرارت ابرویی بالا انداخت.

_هر چی بخوای!

_می‌خوای بگی ثروت تو از من بیشتره؟ نیست وون نارا، نمی‌تونی منو با پول راضی کنی.

_با پول شاید نتونم ولی با نفوذم می‌تونم... می دونم که خیلی وقته دنبال گرفتن خرده درصدی از سهام شرکت وونگی... می‌دونی که پدر من یکی از سهام‌دارای بزرگ اون شرکته.

نگاه خشک و جدیش رو به چشم های دختر دوخته، نیشخندش رو وسعت داد.

_نظرمو جلب کردی. حالا می‌تونم به دلسوزی کردن برات فکر کنم.

لحن پر حقارت نامجون و نگاه هم زبون با لحنش، خشم و غضب نارا رو برانگیخت اما توی اون موقعیت تنها سازگاری راه‌حل بود.

_منتظر خبرت می‌‌مونم.
گفت و قبل از نامجون، با قدم‌هایی سریع به سمت خروجی رفت.
با خالی شدن سالن از حضور نارا سری تکون داده، به افکارش اجازه‌ی عبور و مرور داد.
.
.
.
سیگار دهمش رو اتیش زده، دم عمیقی ازش گرفت.
کیونگسو خیره به صورت درهم نامجون، سری به تاسف تکون‌ داده، فنجون دمنوش رو مقابل پسر روی میز گذاشت.

_چرا قبول کردی؟

نگاهی به سرتاپای کیونگسو که‌ در حین نشستن روی مبل این‌ جمله رو گفت، انداخت.

_قبلا این بحثو تموم کردیم!

_دوباره راهش می‌ندازیم، چون متقاعد نشدم که چرا برای بیرون انداختن نارا از زندگی جیمین، درخواستش برای دیدن میونگسو رو قبول کردی!

_گفتم که خواستم وقت بخرم، تا یه اهرم محکم و قوی برای بیرون کردنش از زندگی هممون پیدا کنم، الان این حرفا یعنی چی کیونگسو؟! بهت گفتم تا از مغزت استفاده کنی، ولی فکر کنم اشتباه کردم، الان فقط داری از زبونت استفاده می‌کنی!

از جا بلند شد تا از خونه‌ی کیونگسو خارج بشه اما با صدای پسر از حرکت ایستاد.

_کجا داری می‌ری نامجونا؟! اَه، بعضی وقتا فکر می‌کنم به جای دوستی با دو تا مرد سی ساله، با دو تا بچه طرفم، تو و جیمین اخرش منو راهی تیمارستان می‌کنید.

بی حوصله عقب گرد کرده، دوباره روی مبل نشست.
نگاهی پر شده از حسرت بابت سیگاری که روشن نکرده خاموش کرده بود، به جاسیگاری انداخت.

خواست سیگار یازدهمش رو اتیش بزنه که کوسنی به سمتش پرت شد.

_بسه دیگه... انگار وسط اتوبان نشستم... این همه‌ کشیدی به چیزیم رسیدی؟

هر دو کمی در سکوت بهم خیره شدن، که در نهایت کیونگسو به حرف اومد.

_باید به جیمین بگیم!

با اعصابی که از روز قبل تحریک شده و منتظر اعلام موافقت مغزش بود تا جنگ به راه بندازه، روی مبل به جلو رفت.

انگشت اشاره‌اش رو به سمت کیونگسو گرفت و با لحن جدی‌ گفت.

_حتی حرفشم نزن.
_دقیقا چرا؟ اون پدر میونگسوِ، باید بدونه که اون زن دیوونه چه قصدی داره!

دستی به یقه‌ی لباسش کشید و تکیه داد.

_جیمین بفهمه همه چیو بهم می‌ریزه! بعدشم مگه برای پسرش محافظ نگرفته؟! پس لزومی نداره از ماجرا چیزی بفهمه. بذار خودمون حلش کنیم.

کمی از دمنوشش رو مزه کرد و در حالی که برای این بی‌منطق رفتار کردن‌های نامجون متعجب شده بود، لب‌ زد.

_حالت خوبه؟ چرا چشمات سرخن؟

چشم‌های سرخ نامجون که خودش دلیلی جز فرو رفتن شامپو به داخل چشم‌هاش رو بهونه‌ی این سرخی نکرده بود، از ابتدا ذهن کیونگسو رو به خودش مشغول کرده بود.

_خوبم...
_مطمئنی؟! نمی‌خوای بگی چی شده؟
_چیزی نشده که بخوام برات بگم، بهتره نیست به جای چشمای من روی موضوع اصلی تمرکز کنیم؟!
_هوم، موضوع اصلی! من هم‌چنان معتقدم جیمین باید از این موضوع خبر دار شه.

از جا بلند شد تا برای تماس با جیمین اقدام کنه.

_خیلی کله شقی کیونگسو.
_من اینجام تا مغز تو باشم، حالا که دکمه‌ی خاموش شدنشو زدی!

وارد تماس‌ها شده، با دیدن اسم جونگکوک لحظه‌ای مکث کرد.

_یا شاید بهتره به جونگکوک بگیم؟

با اخم هایی که بابت به فکر فرو‌ رفتنش، درهم جمع شده بود، از روی مبل بلند شد.

_چه فایده‌ای داره؟

شونه‌ای بالا انداخت.

_این‌طوری نه حرف تو می‌شه نه حرف من، جیمین خبر دار نمی‌شه، ولی یه ادم مطمئن که نزدیک میونگسوئه از ماجرا خبردار می‌شه.

با اتمام حرف‌های کیونگسو، لبخند کوتاهی زده اعلام موافقت کرد.

با دور شدن کیونگسو و شنیدن صدای احوال پرسی پسر مجددا روی مبل نشست و بی توجه به گوشزد کیونگسو سیگاری اتیش زد.

با یاداوری وقاحت نارا و درخواستی که دختر ازش داشت، پوزخندی روی صورتش نشست.

با چشم‌هایی باریک شده از خشم و خیره به دودی که از دهانش خارج می‌شد، غرید.

_وون نارا! انقدر احمقی که به صمیمی‌ترین دوست جیمین اعتماد کردی، انقدر احمقی که فکر می‌کنی برای رسیدن به چیزی که ارزومه، به برادرم پشت می‌کنم... نمی‌تونم اجازه بدم تو‌ منو به ارزویی که سال‌هاست دنبالشم، برسونی.
.
.
.
تماس رو قطع کرده، نگاهی به میونگسو که گوشه‌ی اتاق نشسته، سرگرم تعمیر ماشین سالم و کوچولوش بود، انداخت.

پس موضوع خیلی مهم‌تر از چیزی بود که جونگکوک تصور کرده بود.

تلاش زن سابق جیمین برای به دست اوردن میونگسو، در حالی که قصد حقیقیش از این کار مشخص نبود، واقعا جونگکوک رو متعجب کرده بود.
در کنار این تعجب، اینکه تقریبا هیچ چیزی از این ماجرا و باقی مسائل زندگی جیمین نمی‌دونست، ازرده خاطرش می‌کرد.

چند ماهی از زندگی کردن در کنار خانواده پارک می‌گذشت و حالا جونگکوک خودش رو برای این بی عرضگیش در به دست اوردن اطلاعات از این خانواده‌ی عجیب سرزنش می‌کرد.

_میونگسو!

در حالی که با جدیت تمام به ماشین قرمز رنگش خیره شده بود و سعی در کشف مشکلش داشت، جواب داد.

_بله؟
_می‌خوام‌ برم پیش پدرت، خواستی بری تو باغ قبلش به خودم بگو باشه؟
_باشه.

درگیر حرف‌هایی که از کیونگسو شنیده بود، شده بی حواس از اتاق پسر خارج شد.

پشت در اتاق جیمین ایستاد و نفس عمیقی کشید.
کیونگسو ازش خواسته بود حرفی از این ماجرا به مرد نزنه؛
جونگکوکم قصد گفتن این موضوع رو نداشت، فقط به دنبال شنیدن تکه ای از گذشته‌ی عجیب جیمین می‌گشت.

بالاخره ضربه‌ای به در زد.
وقتی صدایی نشنید، دوباره ضربه‌ زد.

_رئیس کنار استخر هستن!

با شنیدن صدای خانم کانگ درست از پشت سر، ترسیده دستش رو روی قبلش گذاشت.
_خدای من...
_ببخشید اقا... من نمی‌خواستم بترسونمتون.

شرمنده بابت رنگ پریده‌ی جونگکوک خواست به پسر کمکی کنه که دست جونگکوک بالا اومد.

_چیزی نیست خانم کانگ، می‌تونید برید.

زن رو پشت سر گذاشته به سمت استخر راهی شد.
هوا نسبت به روز قبل گرم‌تر شده بود.
نگاهی به خورشید که تقریبا توی اسمون دیده نمی‌شد، انداخت.

چشم از اسمون گرفت و با دیدن قامت ایستاده‌ی جیمین کنار استخر از حرکت ایستاد.

بعد از اتفاق عجیب اما شیرینی که شب قبل و توی اتاق خودش بینشون اتفاق افتاده بود، بعد از گذروندن تنش جنسی که بینشون اتفاق افتاده بود، می‌تونست به راحتی فاصله گرفتن جیمین رو حس کنه؛ و شاید این نهایت خودپسندی بود که دلیل این فاصله گرفتن رو، خجالت یا چیزی مشابه به این ربط می‌داد، اما جونگکوک با این خودپسندانه رفتار کردن مشکلی نداشت.

نیشخندی گوشه‌ی لبش نشسته، به سمت جیمین رفت.

_هیونگ.

با شنیدن صدای جونگکوک، سر برگردوند.
کلافه از دیدار جونگکوک، دم ارومی گرفت.
ابتدا قصد داشت برای ساعتی از خونه و صد البته جونگکوک دوری کنه، اما با یاداوری حضور میونگسو توی خونه، بالافاصله این راه حل از ذهنش بیرون انداخته شده بود.

لبریز شده از حس‌های متفاوت، برای سامان دادن به افکارش احتیاج به تنهایی داشت، اما این نزدیکی جونگکوک دست و پاش رو می‌بست.

نمی‌دونست برای حال خوش شب قبلش، تپش‌های شدید قلبش یا حتی تحریک شدگی بدنش که بعد از خروج از اتاق جونگکوک متوجه‌اش شده بود، برای کدوم یکی از این ها رایزنی توی ذهنش به راه بندازه؛ و حالا دیدن جونگکوک اون هم توی این فاصله از خودش، حواسش رو پرت می‌کرد.

_چیزی شده؟

قدم دیگه‌ای به جیمین نزدیک شد، نزدیک شدنی که فاصله‌ی صورت‌هاشون رو به ۲۰ سانت رسوند.

_اینجا چی‌کار می‌کنی؟ سردت نیست؟

بی حواس اشاره‌ای به لباس بافت درشتی که به تن داشت، کرد.

_نه سردم نیست...

با نشستن دست جونگکوک روی گونه‌اش، به سختی از گشاد شدگی چشم‌هاش جلوگیری کرد.

_صورتت سرخ شده هیونگ...

انگشت شستش رو روی پوست صورت جیمین حرکت داده، نوازش گونه پیش می‌رفت.

_باید مراقب این‌ صورت باشی.

دستش رو روی دست جیمین گذاشت و انگشت‌های مرد رو به حصار دستش گرفت.

_مراقب این انگشتا... باید مراقب خودت باشی.

لحن ملایم اما جدی جونگکوک، باعث سکوت جیمین شده بود.
این همه جدیت فقط برای اینکه ازش درخواست مراقبت کردن از خودش رو داشت، زیادی بود.

_چیزی... چیزی شده؟

دستش رو که هنوز روی گونه‌ی جیمین بود، تکون داده به سمت لب‌های مرد برد.

_چرا لبات می‌لرزه؟

با برخورد انگشت جونگکوک به پوست خشک شده‌ی لبش، چشم بست.

_سردمه.
_تو که گفتی سردت نیست...
_الان سردم شده.
_بیا بغلم.

گفت و بالافاصله بازوهاش رو دور بدن جیمین حلقه کرد.

با فرو رفتن بدنش به اغوش پر حرارت جونگکوک، چشم‌هاش رو دوباره بست.

_چرا انقدر گرمی؟
_به خاطر توئه، دمای بدنمو می‌بری بالا.

با اعتراف صادقانه‌ی جونگکوک لب گزیده، سعی در کنترل لبخند سرخوشانه‌اش داشت.

_گرمت شد؟

دست‌های جونگکوک روی بدنش می‌خزید و جیمین برای این تجسس دست‌های جونگکوک روی بدن خودش، هیچ بهونه‌ای جز گرم کردن تن سردش نداشت.

_هوم؟ این طوری خوبه؟

صدای اروم و همچنان جدی جونگکوک کنار گوشش، باعث راست شدن موهای کوتاه روی دستش شد.

_خو...به!
کمی از جیمین فاصله گرفته، نگاهی به صورت مرد انداخت.

_می‌خوای بریم تو خونه؟
_نه!
_پس اینجا باهات حرف بزنم؟

خواست از اغوش جونگکوک جدا بشه اما فشار ساعد دست جونگکوک روی کمرش اجازه‌ی این کار رو نداد.

_الان که بهت ور نرفتم، چرا بغلم کردی؟

نیشخند عمیقی روی لب‌هاش شکل گرفته، پاسخ داد.

_از این به بعد بدون دلیل یا با دلیل، این طوری بغلت می‌کنم.
_من نمی‌خوام.
_مطمئنی؟!

مطمئن نبود اما... نمی‌تونست به راحتی از احساسات عجیبی که با هر بار نزدیکی بیش از اندازه‌ی جونگکوک به بدن بی جنبه‌اش، درونش غوغا می‌کرد حرف بزنه.

_چرا اومدی اینجا؟

خیره به مویرگ‌های خوش‌رنگی که ریز پوست صورت سفید رنگ جیمین خودنمایی می‌کرد، گفت.

_هوم؟!
_می‌گم برای چی اومدی اینجا؟

تازه به یاد اورد دلیل خروجش از خونه و اومدن پیش جیمین چی بوده!

_هوم... می‌خواستم ازت یه سوال بپرسم.
_بپرس!
_جواب می‌دی؟
_درباره‌ی چیه؟
_تو...
_بپرس اگه بهت ربطی داشت جواب می‌دم.
_حتی اگه از نظر تو بازم بهم ربط نداشت بگو... خب؟ برام مهمه که می‌خوام بپرسم.
در سکوت به نظاره‌ی تک تک اجزای صورت جونگکوک ایستاد.

نمی‌دونست به چه علت، اما در جواب تنها اعلام موافقت کرد.

_خب... می‌خواستم دلیل جداییت از همسر سابقت رو بدونم.

I'm FineWhere stories live. Discover now