"من خوبم" پارت بیستم

192 27 6
                                    

دستش رو بند چونه‌اش کرده، ارنجش رو لبه‌ی پنجره گذاشت‌.

با ذهنی که همراهی نمی‌کرد، به دنبال سروسامون دادن به جملات توی ذهنش بود.

نامجون با دیدن سکوت جونگکوک، سر صحبت رو باز کرد.

_به چی فکر می‌کنی؟
_به اینکه چی باید بگم!

دنده رو عوض کرده، لبخندی زد.

_یه جوری مصمم گفتی باهام‌ میای فکر کردم طومار اماده کردی.
_می‌شه یه سوال بپرسم؟
_بپرس.
_جیمین، اون که قصد نداره نارا شی رو قبول کنه؟

سرش رو به سرعت و به نشونه‌ی نفی تکون داد.

_این چه سوالیه جونگکوک؟ مگه نگفتی جیمین کل داستانو برات تعریف کرده؟!
_چرا، تعریف کرده اما...

سکوت کرده، لب به دهان گرفت.
وقتی برای دیدن نارا به نامجون اصرار کرده بود و در نهایت روزی که نامجون با نارا قرار ملاقات داشت، همراهش شده بود، به تنها چیزی که فکر می‌کرد، بیرون کردن اون زن از زندگی جیمین بود.

ولی برای حرف‌هایی که می‌خواست به نارا بزنه، باید از این موضوع که جیمین قصد راه دادن مجدد نارا رو به زندگیش نداره، مطمئن می‌شد.

_باید از این مطمئن بشم تا بتونم حرفامو به اون زن بزنم...
_بهت اطمینان می‌دم که جیمین نه الان و نه هیچ وقت دیگه‌ای نارا رو قبول نمی‌کنه.
من مطمئنم نارا دیدن میونگسو رو بهونه کرده تا دوباره مثل یه مار بپیچه دور گردن جیمین... و جیمین اینو خوب می‌دونه.

با اطمینانی که از جانب نامجون دریافت کرد، نگاه از پسر گرفت و سرش رو به صندلی تکیه داد.

_نمی‌دونم چی توی ذهنته، اما مطمئنم خطا نمی‌کنی.
با دیدن نگاه نامجون روی خودش، لبخندی زده خودش رو روی صندلی بالاتر کشید.
_ممنون هیونگ، که بهم اعتماد داری.

با رسیدن به هتلی که قرار ملاقات با نارا درش گذاشته شده بود، هر دو لحظه‌ای بی حرکت سر جای خود نشستن.

_هیونگ... اول من باهاش حرف می‌زنم.
سری برای جونگکوک تکون داده با خروج پسر از ماشین و دور شدنش، با اضطراب نفسش رو تخلیه کرد.
حالا که جونگکوک قصد کرده بود توی بیرون کردن نارا از زندگی جیمین کمکش کنه، باید اعتماد می‌کرد و منتظر می‌نشست.

*****

نگاهی به خدمه‌ی هتل که برای کمک بهش نزدیک شده بود انداخت.

_با وون نارا قرار ملاقات دارم.

بعد از راهنمایی مرد، به گوشه‌ای خلوت از لابی هتل رفت.
با دیدن زنی که سر زیر انداخته به فنجون قهوه‌اش چشم دوخته بود، از حرکت ایستاد.

نفس عمیقی کشید و به سمت زن رفت.

_وون نارا شی؟

نگاه بالا کشیده، با دیدن جونگکوک از جا بلند شد.
قیافه‌ی پسر براش اشنا بود اما نمی‌تونست به یاد بیاره که کجا و کی جونگکوک رو دیده.

_جئون جونگکوک هستم. قبلا توی جشن تولد میونگسو دیدمتون.

با یاداوری شبی که به واسطه‌ی جونگکوک از دست جیمین خلاص

شده بود، لب گزیده سری برای جونگکوک تکون داد.
لبخندی به نارا زده به سمت مبل رفت.

قبل از نشستنش روی مبل منتظر نشستن نارا شد.
_می‌تونیم با هم حرف بزنیم؟

سرش رو بی حواس تکون داد و مقابل جونگکوک روی مبل نشست.

_من متوجه نمی‌شم، شما کی هستید؟ اصلا قرار امروز من با نامجون بود.
_می‌دونم، اما قبلش باید یه سری حرفا رو می‌زدم و الان برای همین اینجام.

با سکوت نارا کمی به جلو خم‌ شده دست‌هاش رو روی دسته‌ی مبل گذاشت.

_می‌خوام درباره‌ی برنامه‌ی خروجت از زندگی جیمین هیونگ با‌خبر شم.
_چی؟!
چشم‌های گرد شده‌ی نارا از تعجب، پوزخندی روی لب‌هاش اورد.
_واضح گفتم که، فاصله‌مون هم که کمه...

چشم باریک کرده، تیکه اندازی‌های جونگکوک رو بی جواب گذاشت.

_تو کی هستی که نشستی اینجا و تو زندگی ما دخالت می‌کنی؟

_ما؟! از کی تا حالا زندگی جیمین و تو یکی شده، که می‌گی ما؟

حاضر جوابی جونگکوک و اعتماد به نفسی که توی حرف زدنش داشت، گیجش کرده بود.

_تو چه نقشی تو زندگی جیمین داری؟
_دوست داری بدونی؟

با سکوت نارا و صورت در هم رفته‌اش، متوجه‌ی تنش عصبی که به راه انداخته بود شد.
_من عاشقشم و اون معشوقه‌امه.

چند لحظه ای در سکوت جونگکوک‌ رو برانداز کرد.
کمی بعد با لبخندی که بزرگ و بزرگ تر می‌شد و در نهایت تبدیل به خنده ای بلند شد نگاهش رو روی جونگکوک‌ نگه داشت.

_معشوقه...

بین خنده‌هاش زمزمه کرده، سر انگشتش رو نمایشی پایین چشم‌هاش کشید.
تیکه‌ زده به مبل منتظر اتمام خنده‌ی نارا شد‌‌.
بالاخره خنده‌اش رو جمع و جور کرده با اخمی نگاهش رو به جونگکوک دوخت‌.

_این روش مناسبی برای احمق جلوه دادن خودت نیست پسر جون... راهتو بکش و برو.

خواست از جا بلند بشه که با صدای جونگکوک متوقف شد.

_کجای این قضیه که جیمین وارد رابطه شده برات عجیبه؟
_از کی تا حالا جیمین با پسرا رابطه داره؟!
_از وقتی منو دیده!

با اعتماد به نفس و سریع پاسخ داد و ابرویی بالا انداخت.

_هوم... بیا فرض رو بذاریم روی این موضوع که تو عاشق جیمینی، چرا به من می‌گی؟

_چون مزاحمی نارا شی، چون حضورت نابه‌جاس، اومدم که بهت بگم زودتر از زندگی ما بری بیرون.
_این موضوع هیچ ربطی به تو نداره.

لحن عصبی نارا و صدایی که لحظه به لحظه بلندتر می‌شد، جونگکوک رو خوشحال می‌کرد.

_به من ربط داره چون با جیمین وارد یه رابطه‌ی عاشقانه شدم و می‌دونی چیه؟

از جا بلند شده مقابل نارا ایستاد.

_حتی اگه منی هم توی زندگی جیمین نبود، اون نمی‌تونست تو رو قبول کنه... کسی که یکبار به ادم خیانت کرده، بار دوم براش تفریحه‌... دست از سر جیمین و میونگسو بردار. دست از بازی دادن جیمین بردار و بذار زندگیش رو بکنه... خیانتت به اندازه‌ی کافی وقاحتت رو نشون داده، پس دست بردار و از زندگی هممون برو بیرون... دلیل این تلاشت برای رسیدن به جیمین رو متوجه نمی‌شم، حتی اگه از عذاب وجدان دم بزنی، بازم قابل درک نیست... چون اگه همون موقع که داشتی اون کثافت کاری رو می‌کردی، فقط یه لحظه خودت رو جای هیونگم می‌ذاشتی، می‌فهمیدی چه قدر دردناکه خیانت دیدن... و اره عذاب وجدان اجازه‌ی اون کار رو بهت‌ نمی‌داد ولی حالا که داده، یعنی عذاب وجدانی نبوده و نیست!

از جا بلند شده برای دیدن صورت جونگکوک سرش رو بالا گرفت.

_تو به چه جرئتی...

میون حرف نارا پریده، گفت.

_با همون جرئتی که تو دوباره سر از زندگی جیمین در اوردی!

انگشت اشاره ای رو مقابل جونگکوک تکون داده، با حرص و غضب لب زد.

_تو به چه حقی... به چه حقی با من این طوری برخورد می‌کنی؟

نگاهی از بالا به صورت رنگ پریده‌ی نارا انداخت.

_حق به جانب بودن رو تموم کن نارا شی... تو جایی توی قلب جیمین نداری... اینو منی بهت می‌گم که قلبش رو به دست اوردم.

دروغ بود و به زبون می‌آورد.

دروغی بود که دلش تحقق یافتنش رو می‌خواست، پس گفت تا به دست بیاره.

لب‌هاش رو روی هم‌ فشرده بند کیفش رو بین انگشت‌هاش گرفت.
_دهنت و ببند.

دستش رو بلند کرده، خواست روی صورت جونگکوک فرود بیاره که مچش بین انگشت‌های کسی گیر افتاد.
سر چرخونده با چشم‌های عصبی نامجون روبه‌رو شد.

_حرفات تموم شدن جونگکوکا؟

بدون گرفتن نگاه پر شرارتش از چشم‌های نارا، پاسخ داد.

_تقریبا! ولی نارا شی... تلاشت منو به خنده می‌ندازه، انگار که یه قطره‌ رنگ سفید برداشته باشی و بخوای یه سطل رنگ سیاه رو خاکستری کنی... دست بردار.

گفت و قدمی به عقب رفت‌.
مچ دستش رو از دست نامجون بیرون کشیده نفسش رو با حرص تخلیه کرد.

با لبخندی که بابت حرف‌های گزنده‌ی جونگکوک روی لب‌هاش نقش بسته بود، پاکت محتوی مدارک رو به سمت نارا گرفت.

_این چیه؟
_بخونش...
پاکت رو از نامجون گرفته، شروع به بررسی محتویاتش کرد.
با چشم‌هایی گرد شده و رنگی پریده، لب زد.
_توی عوضی...

_مراقب کلماتی که استفاده می‌کنی باش... خب نظرت درباره‌ی این مدارک چیه؟ می‌دونم که در جریانی فقط با دوتای اولشون می‌تونم ارزش سهام شرکتی که سعی داشتی باهاش نظرمو جلب کنی رو، جوری پایین بیارم که ماه بعد بتونم کل شرکت رو بخرم...

پوزخند روی لب‌هاش نشسته، دست‌هاش رو مغرورانه داخل جیب‌هاش فرو کرد.

_پدرت ادم مناسبی برای کلاه‌برداری نیست... نمی‌تونه مدارکی که بر علیه‌اش هست رو درست و حسابی از بین ببره و این به ضررشه...

لب‌هاش به هم می‌خورد اما صدایی برای شنیدن تولید نمی‌شد.
خودش رو برای هر چیزی اماده کرده بود، به جز دیدن و شنیدن این چیزها...

_نارا، من کسی نیستم که بشینم یه گوشه و بذارم تو منو به خواسته‌ام برسونی. در ضمن این مدارک یه تهدیده، نه هشدار یا چیز دیگه، جمع کن و زودتر از کره برو... چون همین الانشم کپی اینا رو فرستادم برای چند تا از دوستام که صاحب نفوذ هستن توی رسانه‌ها... و یه جورایی الان منتظر یه تماس از طرف منن.

نگاهش رو بین نامجون و جونگکوک، به گردش در اورده، نمی‌دونست از چه کلمه‌ای برای ابراز احساساتش استفاده کنه‌.

مجددا نگاهی به کاغذها انداخته، اهی کشید.

نمی‌تونست ریسک این موضوع رو بپذیره و به راهی که پیش گرفته بود، ادامه بده؛ بالاخره پای زندگی کاری پدرش در میون بود.

سر بلند کرده مدارک رو به سینه‌ی نامجون کوبید.

_مطمئن باش این طوری پیش نمی‌ره...

چشم‌های پر شده از نفرتش رو به صورت جونگکوک‌ دوخت.
_و تو... مطمئنم یه روز صورت لعنتیت رو زیر پاهام له می‌کنم.

هر دو در سکوت به هشدارهای پوچ نارا گوش سپرده بودن.

با دور شدن پر حرص دختر، هر دو نفسشون رو ازاد کرده، به هم چشم دوختن.

_تموم شد؟
جونگکوک پرسید و نامجون با لبخندی محو سر تکون داد.
_فکر کنم.
.
.
.
سکوت پیچیده شده در عمارت و ماهی که نور انداخته روی زمین، اتاقش رو از تاریکی جدا می‌کرد، ارامشی رو به قلبش پیوند زده بود.

شب قبل مادرش رو راهی خونه‌ی پدریش کرده بود. خدمه خاموشی زده بودن و میونسگو بعد از کمی کلنجار رفتن توی تخت به خواب رفته بود، خوابی که از چشم‌های جیمین فراری بود.

لیوان مشروبش رو برای بار چهارم پر کرده، یه نفس سر کشید.

سوزشی که با حرکت مایع روی سلول به سلول مریش حس می‌شد، اهش رو بلند کرد.

با سری که به درد دست رد نزده بود، روی تخت دراز کشید.

به پهلو چرخیده دست‌هاش رو زیر سرش گذاشت.
دلش می‌خواست چشم‌هاش رو ببنده و حداقل ساعتی رو بخوابه، اما تکرار مکرر مکالمه‌ای که با نارا داشت و تنها  ساعتی از اتمامش گذشته بود ارامش رو از چشم‌هاش گرفته بود.

(فلش بک)

یک ساعت قبل

_از کی تا حالا با پسرا وارد رابطه می‌شی؟
پرسش یکباره‌ی نارا سرش‌ رو از روی طرح مقابلش بیرون کشید.

_چی داری می‌گی؟
_می‌خوای پنهان‌ کنی؟ رابطه‌ات با جئون جونگکوک رو؟

_جونگکوک؟

_گفت تو معشوقه‌‌اش هستی و اونم عاشقته، ترکیب جالبه جیمین شی...

شوکه شده از چیزی که می‌شنید، کف دستش رو ناخودآگاه روی لبه‌ی تیز میز کوبید.

_با یه پسر وارد رابطه‌ی عاشقانه شدی! از کی تا حالا گرایشت تغییر کرده؟!

بی حواس پاسخ داد.

_از وقتی جونگکوک رو دیدم.

با سکوت طولانی نارا، به معنای جمله‌ای که گفته بود فکر کرد...
فکر کرد و شوکه‌تر از قبل لب گزید.

_جالبه‌... جالبه که رئیس پارک بزرگ چنین خبری رو رد نمی‌کنه، تکذیب نمی‌کنه... جیمینا!

جیمین رو صدا زده، وقتی جوابی دریافت نکرد، ادامه داد.

_من اشتباه کردم، می‌دونم که اشتباه کردم و به خاطرش احساس عذاب وجدان لحظه‌ای دست از سرم برنداشته. به خاطر خطایی که در برابرت کردم متاسفم... منو ببخش و بهم اجازه بده دوباره شانسم و امتحان کنم...

جملات نارا رو نمی‌شنید و این کاملا طبیعی بود وقتی که بعد شنیدن جمله‌ی "تو معشوقه‌اش هستی و اونم عاشقته"،  گوش‌هاش رو مهر و موم کرده، گوشه‌ای نشسته بود.

_بس کن.
_جیمینا‌‌‌...
_اسم منو به زبون نیار. دیگه‌ام بهم زنگ نزن.
_به خاطر اون پسره‌ی لعنتیه؟! آره؟! برای اون‌ داری منو پس می‌زنی؟!

خنده‌ی بلند و کوتاهی کرده، با صدایی که رنگی از تمسخر داشت پاسخ داد.

_تو مشکل روانی داری نارا، بهت‌ پیشنهاد می‌کنم خودت و به یه پزشک معرفی کنی. در ضمن وقتی درباره‌ی جونگکوک حرف می‌زنی از کلماتی که در شأن خودته استفاده نکن.

تلفن رو قطع کرده، نگاه خیره‌اش رو به مقابل داد.

_من معشوقه‌تم... من باهات توی رابطه‌ی عاشقانه‌ام؟!

پرسش‌هاش بی جواب مونده، به تنها چیزی که رسید عصبانیت بود.
عصبانی بود فقط به این خاطر که اگه این جمله‌ها صحت داشت، چرا باید برای اولین بار از زبون زن سابقش می‌شنید و نه خود جونگکوک!

باید جوری خودش رو اروم می‌کرد وگرنه معلوم‌ نبود با چه روشی عصبانیتش رو روی جونگکوک تخلیه می‌کنه.

بعد از کمی تفکر، بالاخره به تنها راهی که پیش رو داشت دست انداخت تا کمی از التهابش رو کم کنه... نوشیدن الکل!

I'm FineWhere stories live. Discover now