"من خوبم" پارت ششم

219 25 2
                                    

با برداشتن چند دست لباس و جا دادنشون توی کوله‌ی کوچکی که برای مسافرت دو روزه اش انتخاب کرده بود از اتاق خارج شد.

خیره به هوسوک که کنار کیونگسو نشسته، در حال تعریف داستانی بود، پیش رفت.
_وایی... باورم نمی‌شه.
هوسوک سری تکون داد و با هیجان لب زد.
_باور کن، البته اون موقع تازه کار بودم.
_مطمئنم اگه پیشنهادش رو قبول می‌کردی الان بچه ی دومت هم به دنیا اومده بود.

با شنیدن حرفهای اون دو متوجه خاطره ی تکراری که هوسوک تقریبا برای همه یک دور تعریف می‌کرد، شد.

نامجون وسط بحث پرید و گفت.
_چه جوری ممکنه یه نفر وقتی افتاده رو تخت بیمارستان و چیزی با مرگ فاصله نداره به فکر شوهر دادن دخترش باشه... اونم این شکلی.
_دیگه این دنیا پر از عجایبه... جالبش اینجاس که جلوی دخترش ازم خواستگاری کرد، صورت دختره یه دست قرمز شده بود.

نیم نگاهی به جونگکوک کرد و با خنده رو به جمع گفت.
_منم برای اینکه بیشتر از اون خجالت نکشه، گفتم قصد ازدواج ندارم چون یه پسر گنده تو خونه دارم.
با دست اشاره ای به جونگکوک کرده، ادامه داد.
_هر وقت این بچه رو سروسامون دادم به ازدواج فکر می‌کنم.

_هیونگ.

با صدای اعتراض آمیز جونگکوک همه به خنده افتادن.
لب گزیده نگاه زیر چشمی به جیمین کرد.
لب‌های خوش حالتش رنگی از خنده گرفته و جونگکوک رو نگاه می‌کرد.
هول شده سریع نگاهش رو به سمت دیگه‌ای داد.
جیمین که همچنان لبخندش رو حفظ کرده بود، با نگاهی به ساعت گفت.
_بهتره تا قبل از غروب راه بیفتیم. مسیر یکم پیچ و خم داره.

با موافقت بقیه ، به دو دسته تقسیم شدن و توی ماشین ها نشستن.
خیره به منظره‌ی پاییزی، با صدای کلافه‌ی هوسوک نگاهی به پسر انداخت.
_چی شد که به نامجون گواهی نامه دادن؟!

شونه‌ای بالا انداخته، با سبقتی که هوسوک از ماشین نامجون گرفت، نگاه خیره‌اش رو به جیمین دوخت.
باریکی نگاهش روی کیونگسو و لب‌های پر جنبش پسر، نشون‌ می‌داد که جیمین روی حرف‌های کیونگسو متمرکز شده.

نیم نگاهی به عقب انداخت و با دیدن چشم‌های بسته‌ی میونگسو و قفسه‌ی سینه‌اش که اروم بالا و پایین می‌شد، لب زد.
_از سوهو درباره ی مادر میونگسو پرسیدم.
هوسوک حواسش رو معطوف جونگکوک کرد و با صدایی اروم شده گفت.
_خب؟
_چیز زیادی نمی‌دونست فقط گفت که قبل از طلاقش از جیمین هیونگ خیلی اوقات خوشی با هم نداشتن.

نگاه عاقلانه‌ای به جونگکوک انداخته، دوباره به جاده چشم دوخت.

_قطعا اگه اوقات خوشی داشتن طلاق نمی‌گرفتن بچه.
با موافقت سری تکون داد و گفت.
_خیلی دوست دارم بدونم چه گذشته‌ای این وسط هست.
_هوم. پس حسابی ذهنت درگیر شده!
_هیونگ. دوباره خیال بافی نکن.

ضبط رو روشن کرده، رو به جونگکوک گفت.
_پلی لیستتو وصل کن انقدرم انکار نکن جئون جونگکوک، من تو رو بزرگ کردم.
چشم غره ای به هوسوک رفته، به دنبال اهنگی برای پلی کردن گشت.

با توقف ماشین نامجون، پا روی ترمز گذاشت و هر دو به خونه‌ی ویلایی مقابلشون چشم‌ دوختن.
_واو... دارم فکر می‌کنم خودم دست به کار شم و مخ رئیست و بزنم جونگکوکا.

خنده‌ای به لحن طنز هوسوک کرد و گفت.
_از کی تا حالا تغییر گرایش دادی هیونگ؟
_از وقتی پارک جیمین و دیدم.

سری به تاسف تکون داد و از ماشین پیاده شد.
میونگسو خوشحال از این سفر کوتاهِ یدفعه ای در حال ورجه ورجه کردن بین درخت های باغ بود که با تذکر جیمین وارد خونه شد.

جونگکوک نگاهش دور تا دور خونه گردوند و با یاداوری جمله‌ی هوسوک لبخندی زد.
کیونگسو خیره به بقیه گفت.
_حالا این شکم گرسنه رو چه جوری قراره ساکت کنم؟
نامجون با نگاهی به سرتاپای کیونگسو گفت.
_موندم این همه خوراکی که تو ماشین خوردی هضم شده که جا برای شام داری؟!
بی تفاوتی نثار نامجون کرده، کنار هوسوک نشست و کنترل تلویزیون رو به دست گرفت‌.
_امشب بازی کجا و کجاست؟

جونگکوک بدون شنیدن جواب هوسوک به سمت جیمین رفت و گفت.
_هیونگ. کدوم اتاق برای منه؟! 
دستی به موهای بلند شده اش کشید و اون‌ها رو به عقب هدایت کرد.
_می‌تونی از هر کدوم که خواستی استفاده کنی. همه‌ی اتاقای طبقه‌ی پایین از قبل اماده شدن.
سری تکون داد و به سمت اولین اتاق راهی شد.

تخت تک نفره ی گوشه ی اتاق با روتختی به رنگ یشمی پوشیده شده، در تناسب با فرش و پرده‌ی اتاق بود.
وسایلش رو گوشه ی از کمد چید و بعد از دوش سریعی هودی کرم رنگش رو با شلواری از همون رنگ به پا کرد.

اوازی زیر لب زمزمه کرده، با دیدن میز شام نیمه چیده شده به سمت اشپزخونه رفت.
جیمین پیشبندی بسته، در حال خورد کردن گوشت بود.
قدمی به مرد نزدیک شد و با نگاهی به اطراف و ندیدن کسی برای کمک گفت.
_هیونگ، اگه کاری ازم برمیاد بگو.

نیم نگاهی به جونگکوک انداخت و با دست اشاره ای به پیازچه‌ها کرد.
_می‌تونی اون پیازچه ها رو خورد کنی؟

سری تکون داد و بعد از شستن دستهاش به سراغ پیازچه ها رفت.
_می‌خوای خورش توفو درست کنی؟
_اوهوم، دوست داری؟
سری تکون داده، با خوشحالی گفت.
_این اولین باره دستپختتو می‌خوریم!
خنده‌ی بی صدایی به پسر کرده، لب زد.
_خیلی تعریفی نداره.

وقفه‌ای بین خوردن کردن پیازچه‌ها انداخته، به نیم‌رخ درگیر جیمین چشم دوخت.
ثانیه‌ای از این چشم دوختن گذشته با شنیدن صدای قدم‌هایی به خود اومده، سر زیر انداخت.
چاقو رو بین انگشت‌هاش گرفت و بالافاصله سکوت بینشون با صدای اخی که زیر لب گفت، شکست.

ابرویی بالا انداخته با دیدن سر انگشت سرخ شده‌ی جونگکوک، سری تکون داد.
_با خودت چیکار کردی؟
_فقط یه لحظه حواسم...

با گرفته شدن مچ دستش توسط جیمین و کمی بعد از اون فرو رفتن انگشتش به دهان مرد، ادامه ی جمله‌اش یخ بست.

جیمین بی‌حواس به چشم‌های گرد شده‌ی جونگکوک در حالی که این کار رو از سر عادت انجام داده بود، انگشت پسر رو از دهانش بیرون اورد.

جونگکوک با نفس‌هایی سنگین شده و قلبی که محکم در سینه‌اش می‌کوبید، به‌ جیمین چشم دوخته و جیمین با نگاهی به اطراف دنبال جعبه‌ی کمک‌های اولیه بود.

کیونگسو که چند ثانیه‌ای از حضورش در اشپزخونه می‌گذشت و با دهانی نیمه باز به جیمین چشم دوخته بود.
_دستشو خوردی؟!

جیمین بالاخره متوجه‌ی کیونگسو شده، گفت.
_می‌تونی برای جونگکوک چسب زخم بیاری؟

قدمی بهشون نزدیک شده، با نگاهی به گونه‌های سرخ شده‌ی جونگکوک که نگاه به زمین دوخته بود، لبخندی زد.
صورت سرخ شده ی جونگکوک برای کیونگسو تازگی داشت و شاید اگه کمی با پسر راحت‌تر بود می‌تونست این قضیه رو تا مدتها سوژه ی شوخی هاش قرار بده.

ابروی بالا انداخت ‌و روی انگشت جونگکوک به دنبال نشونه ای از زخم گشت.
_فکر کنم بزاقت درمانگر خوبی بوده هیونگ...

I'm FineWhere stories live. Discover now