_بله نامجونا؟
_کارت تموم شده هیونگ؟
_نه هنوز. کجایی تو؟ چرا انقدر نفس نفس میزنی؟
_تو پارکینگ شرکت، دارم میرم خونه. کیونگسو برگشته.
خوشحال از خبری که شنید، تکیهاش رو به صندلی داد و با لبخندی گفت.
_کی برگشته؟
_ همین چند ساعت پیش. الانم زنگ زد گفت پشت در خونمه. پس تو هر وقت کارت که تموم شد بیا اونجا باشه؟
_حتما.
خوشحال از بازگشت پسر تماس رو قطع کرده، شروع به سروسامون دادن کارهای نیمه تمومش کرد.
ساعتی گذشته، کششی به بدن خشک شدهاش داد و با دیدن عقربههای ساعت از جا برخاست.
بعد از گفتن چند توصیه به منشی تازه کردش، با سری سنگین شده شرکت رو ترک کرد.
هوا تاریک شده بود و سوز سرمای پیچیده شده داخل ماشین باعث شد بخاری رو روی درجه ی بالایی تنظیم کنه.
نیاز مبرمی به چندین ساعت خوابیدن داشت اما دیدن کیونگسو بعد از چند ماه نبود پسر، جیمین رو از کرختی خواب دور میکرد.
بعد از سپری کردن ساعتی در ترافیک بالاخره به خونهی نامجون رسید.
زنگ در رو فشرد و خسته تکیه اش رو به دیوار زد.
_خوش اومدی هیونگ.
سری برای نامجون تکون داد و داخل شد.
چشم گردونده، با دیدن کیونگسو در حالی که پره ای نارنگی داخل دهانش میچپوند و لباسهای راحتی نامجون رو به تن داشت، لبخندی زد.
_جیمین هیونگ.
در اغوش هم فرو رفته، لبخندهای پهنی روی لبهاشون نقش بست.
_دلم برات تنگ شده بود.
_منم همین طور، خوبی هیونگ؟
سری تکون داده، دستی به بازوی پسر کشید و عقب رفت.
روی مبل راحتی و کنار جیمین جای گرفته، به نامجونی چشم دوخت که به سمت اشپزخونه میرفت.
_چه خبر؟ حال بابات بهتره؟!
_اره تقریبا... میشه گفت حال روحیش خیلی بهتر شده نسبت به چند وقت پیش. میشه تنهاش گذاشت.
سه ماه قبل با خبر فوت مادرش راهی امریکا شده بود و توی این مدت به خاطر وضعیت روحی پدرش، برگشت به کره و تنها گذاشتن پدرش رو صلاح ندونسته بود.
_چرا اقای بوم و با خودت برنگردوندی؟
دستی به موهای نمدار و تازه رنگ شدهاش کشید و لب زد.
_خیلی بهش گفتم ولی خوب حق داره اگه بخواد تو خونه ای بمونه که سال های سال با مامان توش خاطره داشته.
سری به موافقت تکون داد و ابرویی بالا انداخت.
خیره به صورت بی حالت جیمین، کوسنی زیر دستهاش گذاشت.
_زیر چشمات گود شده هیونگ، خوبی؟
لبخند کسلی روی لبش نقش بست و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت.
_میخوای جلسههای روانکاویت از همین امشب شروع کنی؟
_اگه بخوای چرا که نه...
_نمی خوام.
سری برای لجبازی جیمین تکون داده، معترض گفت.
_تمام این مدت دروغ میگفتی که همه چی رواله؟
ترجیح داد سکوتش جملهی کیونگسو رو تصدیق کنه.
_هوف. شبا چی؟ میتونی راحت بخوابی؟
خندهی پر دردی به پسر کرده، با چشمهایی که گوشهاش چین برداشته بود، لب زد.
_خواب! اصلا چی هست؟
_دوباره کابوسات برگشتن؟

YOU ARE READING
I'm Fine
General Fiction🌻 من خوبم 🌻 ✪نویسنده : سرندیپیتی ✪کاپل : کوکمین ✪ژانر : درام، عاشقانه، قسمتی از زندگی، اسمات ✪آپ : یک بار در هفته ✪خلاصه : سرنوشت؟ نه این انتخاب خود آدمهاست که اونها رو توی مسیری که باید باشن، میکشونه و این انتخاب جئون جونگکوک، دانشجوی سا...