"من خوبم" پارت بیست و یکم

148 27 12
                                    

شنیدن این جملات و دیدن این‌ چهره از جیمین که براش تازگی داشت، واقعا هیجان‌زده‌اش کرده بود.
دست‌هاش رو‌ بند پهلوی جیمین کرد و‌ نگاهش رو به لب‌های مرد داد.

جیمین که لحظه‌ای چشم از جونگکوک برنمی‌داشت با دیدن نگاه خیره‌ی جونگکوک روی لب‌هاش سر جلو برد.

_چی‌ رو نگاه می‌کنی؟ اگه می‌خوایش بدستش بیار...

ابرویی بالا انداخت و نفسش‌ رو‌ محکم بیرون فرستاد.

هیچ وقت تصور نمی‌کرد بتونه چنین جملاتی رو از جیمین بشنوه؛ حتی همین یه جمله‌ هم می‌تونست به راحتی برای تحریک کردنش کفایت کنه.

بی مقدمه روی صورت جیمین خم شده، لب‌هاش رو مزه کرد.

هر دو بی مهابا طرف مقابل رو می‌بوسیدن و از لغزش دست‌هاشون روی بدن دیگری، غافل نبودن.

چشم بسته از شیرینی بوسه‌ای که از لب‌های جیمین می‌گرفت، با فرو رفتن دندون‌های جیمین توی لب‌هاش، آهی کشید.

بدون دور کردن لب‌هاش از دهان جونگکوک، نیشخندی زده، زبونش رو وارد دهان پسر کرد.

دستش رو توی موهای جونگکوک فرو کرده، به اهستگی کشید.

با عقب کشیده شدن سرش توسط دست جیمین، چشم باز کرده، گردنش به عقب خم شد.

_جیمین...

صدای اهسته‌ی جونگکوک رو‌ ناديده گرفته، لب‌هاش رو روی گلوی پسر گذاشت.

داشت تحقق رویاهاش رو می‌دید، خواسته شدن از جانب جیمین...

این حجم از خواسته شدن براش قابل هضم نبود اما سرمستی که بابت این وصال داشت، چشم‌هاش رو روی حرصی که جیمین توی رفتارش نشون می‌داد، بسته بود.

نفس‌هایی که رو به تندی می‌رفتن با قرار گیری مجدد لب‌های جیمین روی دهانش، توی ریه هاش حبس شدن.

دوباره فرو رفتن زبون جیمین با داخل دهانش رو حس کرده، این بار بیکار ننشست.

بوسه‌ای روی زبون جیمین گذاشت و دست‌هاش رو روی بدن مرد به نوازش انداخت.

همیشه اولین‌ رابطشون رو به رومانتیک‌ترین حالت‌ ممکن تصور می‌کرد اما این شکل پیش رفتن، چیزی جز خشونت درش دیده نمی‌شد.

دلش می‌خواست تمام‌ بدن‌جیمین رو با بوسه‌های سبکش، خیسی بزنه... دلش می‌خواست ساعت‌ها به‌ تماشای پوست خوشرنگش بشینه و خودش رو بابت این انتخاب تحسین کنه.

با حس تنگ اومدن نفسش از جونگکوک فاصله گرفت و چشم‌های خمار شده‌اش رو به پسر داد.

_لب‌هات... قرمز شدن.

جونگکوک گفت و در پاسخ خنده‌ی اروم جیمین رو‌ گرفت.

دست‌هاش رو روی دکمه‌های لباس جیمین‌ نشوند و دم ارومی‌ گرفت.

_اجازه می‌دی؟
_مثلا اگه اجازه ندم همینجا تمومش می‌کنی؟ با وضعیتی که داری؟

نیشخند زنان در مقابل شیطنت نوظهور مرد قدمی‌ نزدیک شد.

سرش رو به گوش جیمین چسبوند و زمزمه وار گفت.

_حتی با اینکه اذیت می‌شم ولی تو برام اولويت داری، پس اره تمومش می‌کنم.

_هوم... خوبه، پس اجازه داری.

بازوی جیمین‌ رو گرفته، فاصله‌ای که با تخت داشتن‌ رو طی کرد.

با هدایت دست‌ جونگکوک‌ روی تخت‌ نشست و چشم به کارهای پسر‌ دوخت.

با قامتی خمیده، روی جیمین خم شده دکمه‌های لباسش رو هدف گرفت‌.

هر دکمه‌ای که باز می‌کرد، لحظه‌ای مکث کرده نگاهش رو به سفیدی پوست جیمین‌ می‌داد.
این‌ ذره ذره پرده برداری از پیکر خوش تراشی که ماه‌ها قصد تصرفش رو داشت، لذت رو به رگ و‌ پِیش اهدا می‌کرد.

کنترل نفس‌هاش رو به دست گرفته، لباس جیمین‌ رو با کمک‌ خودش از تن خارج کرد.
سر انگشت‌هاش رقص کنان، از ترقوه‌ی مرد حرکت کرده، خط‌های ممتدی رو روی پوستش نقاشی می‌کرد.

بدون گرفتن نگاهش از بالا تنه‌ی برهنه‌ی جیمین گفت.
_تو نمی‌تونی واقعی باشی...

صدای متحیر و هیجان‌زده‌ی جونگکوک لبخندی روی لب‌هاش نشوند.

دست‌های پسر رو کنار زده، کمی عقب رفت.
جایی وسط تخت از حرکت ایستاد و روی زانوهاش بلند شد.

گیج از دوری جیمین، کمر صاف کرده، تمام حواسش رو به مرد داد.
دستش رو روی کمربندش گذاشته، بدون برداشتن نگاهش از چشم‌های جونگکوک، شلوارش رو از پاهاش بیرون کشید.

برای حلاجی کردن قابی که مقابل چشم‌هاش داشت، ساعت‌ها، شاید روزها به زمان نیاز داشت.
دیدن بدن برهنه‌ی جیمین درست مقابل چشم‌هاش، چیزی بود که حتی دسترسی بهش توی رویا هم سخت بود.

دستش رو تپش‌های غیر نرمال قلبش گذاشت و زیر لب گفت.
_داری چه بلایی سرم میاری؟

نمی‌تونست بیشتر از این مقاومت کنه، دلش تصاحب بدن جیمین رو‌ می‌خواست، دلش گذاشتن رد مالکیتش روی بدن جیمین‌ رو می‌خواست.

تا همین جا هم بیشتر از ظرفیتش صبر کرده بود‌.
با زانوی روی تخت حرکت کرده، به جیمین نزدیک شد.

شونه‌های جیمین رو به عقب هدایت کرده، مرد رو از پشت روی تخت خوابوند.

جایی میون پاهای جیمین زانو‌ زد.
چشم به چشم جیمین داده، با صدایی که رنگی از تحریک شدگی و لذت داشت، گفت.

_من از گفتنش شرمی ندارم... غروری در میون نیست... پس بهت می‌گم... می‌گم که این لحظه‌ها دقیقا برام مثل یه خوابه، یه رویا، یه رویا که ترس از پریدنش دارم... که پلک بزنم و تو دیگه جلوی چشمام نباشی.

لب‌هاش رو روی رون پای جیمین گذاشته، بوسه‌ زنان به عضو تحریک شده‌اش نزدیک شد.

کلافه از ارامشی که جونگکوک توی رفتارش داشت، سر از تخت جدا کرده، یکی از دست‌هاش رو پشت گردن پسر گذاشت و با پای راست بدن پسر رو به بدن خودش نزدیک کرد.

_هیونگ...
_اینجا و روی تخت بهم بگو جیمین... بیا فراموش کنیم من ازت بزرگترم، می‌دونم اهمیتی نداره... ولی می‌خوام فقط و فقط از بین لب‌هات اسمم بیرون بیاد... اسمم رو صدا بزن.

دست جونگکوک رو بلند کرده، انگشت پسر رو توی دهان خودش فرو کرد.
زبونش رو دور انگشت پسر به حرکت انداخته بود و چشم از چشم‌های گرد شده‌ی جونگکوک برنمی‌داشت.
انگشت جونگکوک‌ رو از دهان خارج کرده، به پشت دست لبش رو پاک کرد.

_تا کی می‌خوای دست دست کنی؟

نفسش رو منقطع بیرون داده، سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. مثل اینکه جذابیتای جیمین روی تخت بیشتر از حالات دیگه بود.

_اینکه انگشتم رو خیس کردی... جیمین، می‌خوای من انجامش بدم؟! یعنی منظورم اینکه...

_من تجربه‌اش رو ندارم. نمی‌خوام بهت اسیبی برسونم... تو انجامش بده.

لب به دندون گرفته، سری تکون داد.
عقب رفته، لب‌هاش رو به پوست شکم جیمین پیوند داد.

برخلاف جیمین که عجله داشت، جونگکوک برای رسیدن به مقصد، سرعتش رو بالا نمی‌برد.
داشت از هر انچه‌ که زیر دست‌هاش و بدنش بود لذت می‌برد، پس به خودش بابت این دست دست کردن حق می‌داد.

در حالی که هیجان تمام قلبش رو پر کرده بود، بوسه زنان بالا تنه‌ی‌ جیمین رو طی می‌کرد.

لب‌هاش رو روی سینه‌ی جیمین گذاشت و زبونش رو به کار انداخته، صدای ناله‌ی جیمین رو بلند کرد.

خرسند از شنیدن این صدا، کارش رو روی دور تکرار گذاشته، این بار دندون‌هاش رو روی برامدگی سینه‌ی مرد گذاشت.
_آه... جونگکوک...

سر عقب برده، با دیدن صورت عرق کرده و چشم‌های بسته‌ی جیمین، لبخند پهنی زد.
سر جلو برد و نوک بینیش رو روی بینی جیمین گذاشت.

_جانم؟ بگو جیمین، بگو چی می‌خوای؟
در حالی که سعی در پرت کردن حواس جیمین داشت، انگشتش رو روی ورودی مقعد جیمین فشرد.

منتطر به جیمین گوش سپرده بود اما چیزی جز صدای ناله‌ای ضعیف و هیسی که کشید، نشنید.

_می‌دونستی یه شبایی حتی با تصور اینکه یه روزی بتونم  بغلت کنم، چه قدر ارامش می‌گرفتم و حالا تو درست زیر دستامی...

سر جلو برده، پشت پلک‌های جیمین رو بوسه گذاشت.

_چشمات... می‌تونم برای خودم داشته باشمشون؟

چشم باز کرده خنده‌ی کوتاهی کرد.

_آخ... کاش می‌تونستی بفهمی وقتی می‌خندی، چه جوری قلبم از جا کنده می‌شه، از جا کنده می‌شه و...
میون حرف‌هاش مکث و انگشت دیگرش رو به انگشت جا خوش کرده توی بدن جیمین اضافه کرد.
با نشستن اخم ظرفی روی پیشونی جیمین، این بار لب‌هاش رو روی پیشونی مرد نشوند.

_هیس... چیزی نیست... هوم داشتم می گفتم، قلبم از جا کنده می‌شه و می‌شینه پشت ماشین رالی... بدون گواهی نامه... کاش می تونستی ببینی داری چه بلایی سرم‌ میاری.

با لبخندی کوچک به حرف‌های جونگکوک گوش سپرده بود.

با حس عجیبی که تمام بدنش رو تحت تاثیر قرار داد، پاهاش رو بیشتر فاصله داده، حرکات دست جونگکوک رو با درد تحمل کرد.

_جیمین...
سرش رو توی گودی گردن جیمین فرو کرده، دمی گرفت.
_می‌خوام تمام تو برای من باشه...

دندون‌هاش رو روی پوست گردن جیمین فرو کرده، دوباره صدای ناله‌ی مرد رو بلند کرد.
_می‌خوام‌ تو برای من باشی... می‌دونم نباید بگم ولی من خودخواهم... حسودم... تمام تو رو برای خودم می‌خوام، برای من می‌شی؟

با بلند شدن لگن جیمین از روی تخت و برخوردش به پایین تنه‌ی خودش متوجه شد که نقطه‌ی حساس بدن‌ مرد رو لمس کرده.
_جونگ..کوک.
_هوم، دوسش داری؟
سرش رو به سرعت تکون داده، زیر لب گفت.
_بس کن... بس کن و خودت رو بهم بده...

اگه کمی دیرتر این جمله رو از جیمین می‌شنید قطع به یقین  کنترلش رو از دست می‌داد.
_منو ببخش برای دردی که بهت می‌دم.

گفت و بعد از باز کردن حوله از دورش، به ارومی عضو سخت شده‌اش رو بدون روان کننده درون حفره‌ی جیمین حبس کرد.

از لذتی که تمام وجودش رو به لرزه انداخت، ناله‌ی بلندی سر داد.

_جیمین...
با دیدن صورت پر درد و اخم جیمین نگران شده، اروم گفت.
_می‌خوای ادامه ندیم؟
_جرئت نکن بکشی عقب‌... فقط ادامه بده و تمومش کن.

لحن عصبی جیمین، لحظه‌ای شوکه‌اش کرد اما بالاخره خودش رو تکون داده، شروع به حرکت کرد.
با هر حرکتی از جانب جونگکوک، صدای ناله‌اش بلند تر می‌شد و این برای گوش هر دو گوش نواز بود.
_لعنتی... لعنتی تو بهترینی...

با حس تغییر لحن ناله‌های جیمین و شنیدن صدای ناله‌های از سر لذتش دست‌هاش رو دو طرف سر جیمین گذاشت و سرعتی به حرکاتش داد.

خم شد و بوسه‌ای روی لب جیمین گذاشت.

بدون عقب کشیدن سرش، زبونش‌ رو روی زاویه‌ی فک جیمین کشید.
یکی از دست‌هاش‌ رو روی سینه‌ی مرد گذاشت‌ و نوک سینه‌اش رو به بازی گرفت.

با حس نزدیکی به کام شدن، حرکاتش رو سرعت بخشیده سرش رو عقب برد.

_ می‌خوام تا اخر دنیا این حس و تجربه کنم جیمین... بگو، بگو که توام می‌خوای...
بدون باز کردن چشم‌هاش و پاسخ‌ به جونگکوک، صدای ناله‌اش‌ رو رها کرد.
حس خوبی که قبل از به اوج رسیدن تجربه می‌کرد لبخندی روی لبش اورده بود.

_تندتر... لطفا.

با درخواست جیمین به حرکاتش سرعت داده، کمی بعد هر دو با هم به اوج رسیدن.
ارنجش رو خم کرده، اروم بدن لرزونش رو روی بدن جیمین فرود اورد.

گوش سپرده به صدای نفس‌هاشون که تمام اتاق رو پر کرده بود، لبخند خوشحالی زد.

بالاخره به چیزی که می‌خواست رسیده بود، جیمین‌ رو به دست اورده بود.

از روی جیمین کنار رفته بازوهاش برهنه‌اش رو دور تن مرد حلقه کرد و جیمین رو به اغوش کشید.

سرش رو حرکت‌ داده، با صدایی از که از سر خستگی کشیده و گرفته شده بود، زمزمه کرد.

_ممنونم جیمین... برای حس خوبی که بهم دادی، برای اینکه خودت رو بهم دادی.
چشم‌هاش رو باز کرده، سرخی نشسته روی سفیدشون رو در دید جونگکوک قرار داد.
خیره به برق نگاه جونگکوک، پوزخندش رو‌ به سختی مهار کرد.
_هوم... منم ممنونم، شب خوبی بود.
.
.
.
نگاهش رو از ساعت گرفته به چهره‌ی متفکر میونگسو داد.

_چرا فقط بهش خیره شدی؟ نمی‌خوای درستش کنی؟

تکه‌های پازل تمام اتاق رو پر کرده بود.

_به خاطر اینکه اینا دوست ندارن با هم‌ دوست‌ شن.
دو تکه‌ی پازل دو که از هیچ جهتی مکمل هم نبودن به جونگکوک نشون داده، لب‌هاش‌ رو اویزون کرد.

با دیدن چهره‌ی پسرک خنده کنان دست پیش برد و موهای تیره رنگش رو بهم ریخت.

_ میونگسوا من که گفتم‌ باید به برامدگی و فرو رفتگی‌هاشون‌ دقت کنی...

دوباره نگاهش رو به اطراف داده، با دیدن بهم ریختگی که هر بار بیشتر از قبل عصبیش می‌کرد، از جا بلند شد.

_می‌رم پایین عزیزم... کاری داشتی صدام کن و به نظرم یواش یواش این وضعیت رو سامون بده که وقت خوابت نزدیکه!
با دیدن بی حواسی پسر از اتاق خارج شده به سمت آشپرخانه رفت.

خونه ساکت تر از هر ساعتی بود و این کمی از عصبانیتش رو کاهش می‌داد.
_خانم کانگ...

زن با دیدن جونگکوک از پشت میز بلند شد.
_بله اقا.
بالاخره برای پرسشی که از صبح تمام ذهنش رو درگیر کرده بود، کلمات‌ رو بهم چسبوند.
_می‌دونی جیمین هیونگ کی از خونه رفته بیرون؟
خیره به چشم‌های زن منتظر جواب شد.
_من اطلاعی ندارم، احتمالا قبلا از بیدار شدن من بوده... رئیس خیلی از روزا این طوری از خونه می‌رن بیرون، نگران  نباشید.

سری برای زن تکون داده، قبل از رفتن گفت.

_می‌شه کمک کنید میونگسو برای خواب اماده شه؟

بعد از گرفتن جواب مثبت تشکر کرده راهی تراس شد.
دست در جیب فرو کرده، خواست به افکارش اجازه‌ی جولان بده که با یاداوری ضد و نقیص بودنشون دست نگه داشت.

نمی‌دونست با فکر هم‌خوابگی با جیمین، غرق در لذت شده باقی افکارش رو نادیده بگیره یا از نبودن جیمین احساس خفگی کرده، غم به قلبش راه بده.

نمی‌دونست به شب قبلی که انگار در رویا سیر کرده بود فکر کنه، یا بی خبری از جیمین.

چند باری به تلفن همراه جیمین و شرکت زنگ زده و هر بار در بی‌خبری بیشتری کشیده شده بود.
این بی خبری از جیمین دقیقا وقتی از خواب بیدار شده بود، اعلام حضور کرده بود.

علاوه بر وضعیت جسمی جیمین بعد از رابطه‌ی نسبتا پر عجله‌ای که شب قبل داشتن، اینکه مرد به هیچ‌ کدوم از تماس‌هاش پاسخ‌ نمی‌داد جونگکوک رو نگران‌ کرده بود.

ساعت از نیمه‌های شب گذشته و جیمین هنوز به خونه برنگشته بود.

دستی به موهاش کشیده، با زنده شدن تصاویر شب قبل لبخند خسته‌ای زد.

دلش می‌خواست جیمین رو بین بازوهاش بگیره و برای ساختن شبی که حتی تصور تحققش رو هم نداشت دوباره و دوباره تشکر کنه اما این نبودن مرد...
با وزیدن بادی قوی، سر بلند کرده نگاهش رو به ستاره‌ها داد.

_نکنه دیشب رو دوست نداشته؟

اخمی میون ابروهاش نشسته، دوباره لب زد.
_برای همینه که هنوز خونه نیومده؟

با ریزش حس بدی که از این دوری جیمین بهش دست داده، تکیه‌اش رو به نرده‌ها داده، دم عمیقی گرفت.
_کاش فقط می‌اومدی خونه... اون وقت می‌فهمیدم مشکل کجاست!

چشم روی هم گذاشته گوش سپرد به بادی که زوزه کشان به صورتش شلاق می‌کوبید.

نمی‌دونست چه مدت از سرپا ایستادنش می‌گذره که با صدای کشیده شدن لاستیک روی سنگ‌فرش‌ها چشم باز کرد.
با دیدن جیمین که از ماشین پیاده شد، با تعلل تکونی به پاهاش داد.
باید با جیمین حرف می‌زد و دلیل این بی خبری رو می‌فهمید.

قدم تند کرده مرد رو صدا زد.

_هیونگ.
با شنیدن صدای جونگکوک از پشت سر، قبل از گذاشتن پا روی اولین پله به سمت پسر برگشت.
_سلام.
_سلام.
با دیدن نگاه گریزان جیمین از چشم‌هاش، قدم پیش گذاشته مقابلش ایستاد.
_خوبی؟!
_خوبم.

دست‌هاش رو روی بازوی جیمین گذاشته، مرد رو به اغوش گرفت.

سر در تار موهای بلند و سیاه رنگش فرو کرده، دم عمیقی گرفت.
خوشحال بود، از سالم بودن جیمین، از اینکه هرم نفس‌های گرمش رو روی گردن خودش حس می‌کرد.
با کمی تقلا از اغوش جونگکوک بیرون خزیده، کلافه گفت‌.

_چیزی شده؟

_اره دلم برات تنگ شده بود.

ابرویی بالا انداخته کیف چرمش رو روی پله‌ها‌ رها کرد.
_رفع دلتنگی شد؟
_تو حالت خوبه هیونگ؟!
_نکنه فراموشی داری جونگکوک شی؟ همین چند لحظه‌ی پیش پرسیدی حالم خوبه و منم گفتم‌ اره!

لحن عجیب و کلمات عجیب تری که جیمین در جواب بهش می‌گفت براش قابل فهم نبود، در واقع حسی که جیمین پشت این کلمات مخفی کرده بود براش قابل فهم نبود.

بی توجه به ناراحتی که بابت حرف‌های جیمین قلبش رو فشرده بود، گفت.

_وقتی نبودی هزار تا فکر اومد توی مغزم... که نکنه دیشب رو دوست نداشتی که یهو غیب شدی.
نگاهش رو به چشم‌های جیمین داد و مضطرب لب زد.
_دوسش داشتی نه؟
_اره.
نفس راحتی کشیده، دوباره پرسید.
_چرا یهو رفتی؟
_یهو نرفتم، یه سفر کوتاه کاری بود و چون نامجون وقتش رو نداشت من رفتم.
_بهم می‌گفتی.
_خواب بودی.
_بیدارم می‌کردی...


کلافه بود و خسته و این دو چیزی نبود که بخواد از جونگکوک مخفی نگه‌ داره.

_چه اهمیتی داره جونگکوک... من اصلا متوجه نمی‌شم دلیل این حرفا رو...
_چه دلیلی مهم تر از اینکه با نبودنت حس کسی رو داشتم که  دوست داشتنی نیست... تمام این چند ساعت رو به این فکر کردم که ادم دوست داشتنی نیستم.‌ ازت می‌پرسم تا سوتفاهم قلبمو بیچاره نکنه...

وقتی چیزی جز نگاه خیره‌ی جیمین رو دریافت نکرد، پر تاسف سر تکون داد.

_ نمی‌خوام شلوغش کنم جیمین ولی حواست هست من و تو دیشب با هم خوابیدیم؟! حواست هست که وقتی از خواب بیدار شدم و تو رو توی خونه ندیدم تنها چیزی که یقمو گرفت، این فکر لعنتی بود که تو هیچ ارزشی برام قائل نبودی که بی خبر رفتی؟

با خودم گفتم حتما مشکلی پیش اومده که رفتی، تلفنت رو جواب ندادی و گفتم حتما مشکلی پیش اومده که جواب نمی‌دی... سراغت رو از منشی شرکتت گرفتم گفت حق نداره از برنامه‌ی کاریت به هر کسی بگه... و با خودم گفتم که من هر کسیم برای تو؟! خودمو این‌ جوری قانع کردم.

دستی به موهاش کشید و قدمی به عقب برداشت.
نمی‌تونست دلیل و بهونه‌ای برای این رفتار جیمین، این بی‌توجهی‌ها پیدا کنه و این موضوع غمگینش می‌کرد.

_باهام حرف بزن جیمین، بهم بگو‌ مشکل کجاست.
_می‌گی نمی‌خوای شلوغش کنی ولی کردی، اینکه من کمتر از ۲۴ ساعت از خونه‌ام دور باشم هیچ چیز عجیبی نیست.
_عجیبه لعنتی عجیبه که دقیقا بعد از شبی که گذروندیم این جوری غیبت بزنه، غیبت بزنه و خبری درباره‌اش ندی... حتی به خدمتکار خونه‌ات.

کتش رو از تن بیرون کشیده، نگاهش رو به هر جایی دوخت به غیر از چشم‌های غم زده‌ی جونگکوک.


_بیا یه شبه دیگه درباره اش حرف بزنیم... من خیلی خسته‌ام.

می‌تونست درک کنه که جیمین وضعیت جسمی خوبی نداره، اما می‌ترسید دست برداره و دوباره جیمین ناپدید بشه.

_نمی‌شه، نمی‌تونم بیشتر از این جلوی افکار سمی و تاریکمو بگیرم... خواهش می‌کنم بگو چی توی مغزت می‌گذره.
سکوت دوباره میون مکالمه‌شون نشسته جونگکوک رو کلافه‌ار کرد.
_هیونگ، نگاهم کن.
با کمی مکث سر بلند کرده، نگاهش رو به جونگکوک داد.
_من دوستت دارم.

جونگکوک گفت و جیمین شنید.
خیره به چشم‌هایی که با بی‌رحمی هیچ حسی رو از خودشون نشون نمی‌دادن، لبخند بی معنایی زد.
این دومین بار بود که از احساساتش بی پرده حرف می‌زد و واکنشی رو که می‌خواست از مرد نمی‌گرفت‌.
_ممنونم.

جیمین گفت و جونگکوک شنید.
اگه خودش شروع کننده نبود، می‌تونست قسم بخوره که این گفت و شنود، به قصد از کار انداختن قلبش طراحی شده...

_تو... هیونگ... من الان...

کلمات مسیر رو گم کرده، به در و دیوار دهانش برخورد می‌کردن و دوباره به پایین برمی‌گشتن.
لحظه‌ای در سکوت و انتظار به جیمین چشم دوخت.
به انتظار برای شنیدن هر چیزی جز کلمه‌ی "ممنونم" ...
به انتظار برای اینکه جیمین به حرف اومده، اقرار به نشنیدن اعتراف جونگکوک کنه.

زمانی که دید جیمین جز لب بستن کار دیگه‌ای برای انجام‌ دادن‌ نداره، اهسته لب زد.

_خواهش می‌کنم... خواهش می‌کنم هیونگ. بهتره استراحت کنی، اگه درد داشتی، بیدارم کن. بریم دکتر.

با شونه‌هایی خمیده، راه پله رو راهی برای خروج از جهنم اطرافش دیده، به سمتش رفت.
باید خودش رو نجات می‌داد، خودش رو از جهنمی که جیمین براش ساخته بود نجات می‌داد.

I'm FineWhere stories live. Discover now