"من خوبم" پارت هشتم

208 24 3
                                    

" می‌شه ادامه دار بشه... می‌شه... می‌شه..."
صدای پرسش‌گرش توی گوش هاش می‌پیچید و بدون شنیدن جوابی از جیمین تکرار می‌شد.

با حس سرمایی روی پوستش از جا پرید و نگاهش رو به سفیدی سقف داد.
دستی به صورت غرق در عرق شده‌اش کشید و به نور پیشرونده‌ی آفتاب که از لابه‌لای پرده به داخل اتاق خزیده بود، چشم دوخت.

_لعنتی، خواب بود... همش خواب بود.

پر تاسف زیر لب تکرار کرد و دستی به موهاش کشید.

عصبی از خلائی که توی مغزش ایجاد شده بود و طبق معمول تمام حافظه‌اش رو پرونده بود ناله‌ای کرد.
_چرا هیچی از دیشب یادم نمیاد... چه غلطی کردم من؟!

دوباره انگشتهاش رو بی‌رحمانه میون انبوه موهاش فرو کرد و اون ها رو به مشت گرفت.
_چرا انقدر واقعی به نظر می‌رسید؟! من لبهاش رو بوسیدم و چشیدم... اون مزه نباید انقدر واقعی و دوست‌داشتنی می‌بود.
.
.
.
سرش گرم پرونده‌های تلنبار شده روی هم بود و بی‌توجه به ساعت وقت می‌گذروند.
تقریبا سه ساعتی از سکون و تنها حرکت دادن مچ دستش برای امضا کردن اسناد می‌گذشت و جیمین هیچ ایده‌ای نداشت که چرا از لحظه‌ی بیدار شدنش از خواب انقدر ذهنش بی‌تمرکز و بهم ریخته‌اس.

می‌تونست شکل‌گیری فکر مریضی رو توی ذهنش حس بکنه، اما به خاطر نداشتن تمرکز نمی‌تونست پیداش کنه و حداقل برای رفع شدنش کاری انجام بده.

کلافه روان‌نویس رو روی میز پرت کرد و دستی به موهای پشت سرش کشید.
با شنیدن صدای زنگ تماس، نگاهی به اسکرین گوشی و اسم مادرش انداخت.

_سلام.
_سلام پسرم، خوبی؟ میونگسو خوبه؟
_هممون خوبیم، تو خوبی مامان؟

صدای ذوق‌زده‌ی مادرش رو به خوبی حس می‌کرد و از این بابت لبخندی روی لبش نشسته بود.
_منم خوبم، جیمینا زنگ زدم بگم توی این‌ ماه حتما بهتون‌ سر می‌زنیم.

ابرویی بالا انداخت و در حالی که با نوک انگشت گوشه‌ی کاغذ‌های مقابلش رو به بازی گرفته بود، پاسخ داد.
_سر می‌زنید؟!... تنها میای دیگه مگه نه مامان؟

زن سکوت کرده پشت خط، نفس عمیقی کشید.

_اره جیمینم... تنها میام تا به تو و پسرکم سر بزنم.
سرش رو به پشتی صندلی تیکه‌ داد و زمزمه کرد.
_خوبه! منتظرتیم.
_اوه راستی از پرستار جدید میونگسو راضی هستی؟ دیروز پرستار چوی رو دیدم و مثل اینکه سرش خلوت شده، گفتم اگه می‌خوای بهش بگم بیاد سئول پیشتون.

با حس شکافتگی نوک انگشتش نگاه به کاغذهای خونی شده داد و آخی زیر لب گفت.

_چی شد جیمینا؟
_چیزی نیست مامان... پرستار؟! اوم نه، فعلا که ازش راضیم، من باید برم مامان بعدا بهت زنگ می‌زنم.
_اوهوم مراقب خودت باش.

دکمه‌ی قطع تماس رو زد و حالا با همین مکالمه‌ی کوتاه می‌تونست علت بهم ریختگی ذهنش رو درک کنه.
در حالی که انگشتش رو زبون می‌زد بی اختیار به یاد اتفاقات شب قبل افتاد.

(فلش بک)
شب قبل
بدن برهنه‌اش رو از زیر دوش آب گرم کنار کشید و بعد از تن زدن لباس، حوله به دست از حمام خارج شد.

درگیر خشک کردن موهاش شده، سر بالا کشید و با دیدن نگاه خشک شده‌ی جونگکوک روی خودش متعجب به حرف امد.
_تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟

با یاداوری دروغ ناراحت کننده‌ای که جونگکوک در طول غروب روز قبل بهش گفته‌ بود، اخمی روی پیشونیش شکل گرفت.

_باید یه چیزی بهت بگم.
لحن و ادای کشیده‌ی کلمات توسط جونگکوک جیمین‌ رو متوجه مستی پسرک‌ کرد.
_من نمی‌خواستم عصبانیت کنم هیونگ.
_من عصبانی نبودم.
_ولی کل شب به چشمهام نگاه نکردی.

" پس حواست جمع نگاه نکردنام بود؟! "

لبخندی به چشمهای خمار و قرمز شده‌ی جونگکوک زد.
_من فقط نگران بودم.
_واقعا؟! یعنی واقعا نگرانم شده بودی؟

سری تکون داد و با صدای ارومی پاسخ داد.
_ عجیبه که نگرانت بشم؟

_من... من حتی احتمال دادم که شلوغ بودن سرت رو بهونه‌ی کمک هوسوک کنی و این طوری نقشه ام نگیره و حالا تو داری می‌گی نگرانم شدی.

_تو جزئی از دوست‌های منی جئون جونگکوک و این عجیب نیست که ادم برای دوستش دل‌نگران بشه.
_خوشحالم.
_برای چی؟
_برای اینکه من و جزئی از دوستات میدونی!

با نگاه عجیب شده‌ی جونگکوک که مدام روی صورتش می‌چرخید، معذب لبخندی زد.
شاید درست همین الان متوجه شده بود که چهره‌ی جونگکوک در عین ملایم بودن می‌تونست حالت جدی به خودش بگیره و شاید این وجه از شخصیت پسر برای جیمین جالب می‌اومد و تازگی داشت.

_من هنوز کادوی تولدت رو ندادم... می‌تونم ببوسمت؟
متعجب از شنیدن درخواست جونگکوک ابرویی بالا انداخت.
_می‌خوای به عنوان کادوی تولدم منو ببوسی؟
_اوهوم می‌تونم؟!

خیره به چشمهای جونگکوک مردد مانده بود؛ میان پس زدن پسرک و پذیرا شدنش، چشم بست.
خسته بود و حسی برای مخالفت کردن با درخواست جونگکوک  نداشت در واقع می‌شه گفت دلیل منطقی برای رد این درخواست پیدا نمی‌کرد، از اونجایی که قبلا حتی به شوخی بین جمع پسرونه‌ی دوستهاش بوسه‌هایی رد و بدل شده بود.

بعد از کمی خودخوری، با لبخندی اظهار موافقت کرد.

_این لبخند یعنی می‌تونم؟!
جیمین قدمی جلو رفت و منتظر ایستاد.
خم شده روی مرد بزرگتر و در حالی که جیمین تصور می‌کرد بوسه‌ای که قرار بود بینشون شکل‌ بگیره مقصدی جز گونه‌اش نداره، نرمی لبهای جونگکوک رو روی پیشونیش حس کرد.

عمیق و کوتاه بوسه‌ای زد و عقب کشید.

_تولدت مبارک جیمین هیونگ.
پلکی در جواب پسر زد و لب گزید.
_تو‌ می‌دونی معنی بوسه‌ی پیشونی چیه مگه نه هیونگ؟!

ندونسته و‌ گیج سری تکون داد و جونگکوک که این رو به جواب مثبت برداشت کرده بود با لبخند پهنی عقب‌گرد کرده، اتاق رو ترک کرد.

دمی رو که چند ثانیه ای می‌شد در میانه نایژه‌هاش مونده بود به مقصد رسوند و چشم بست.
_این درست نیست.
زیرلب گفت و چشم باز کرده به جای خالی جونگکوک نگاه بست.

(پایان فلش بک)

_این درست نیست.
تکرار جمله رو لب زد و انگشتش رو از دهان خارج کرد.
خودش هم نمی‌دونست این سه کلمه رو در پی کدوم حرکت به کار برده، بوسه روی پیشونی؟! یا اجازه‌ای که ناخوداگاه به جونگکوک برای این کار داده بود.

خیره به رد باقی مانده از زخم سر انگشتش، لبتاپش رو جلو کشید و بی اختیار جمله‌ی 'معنای بوسه بر پیشانی' رو سرچ کرد.
نگاهش رو به کلمات روی صفحه‌ی نمایش داده بود و هدفی جز راحت کردن خیال خودش از این کار نداشت.

_این می‌تواند کاری باشد که یک دوست در زمان‌های پریشانی برای آرام کردن شما انجام می‌دهد...
به فکر فرو رفته زمزمه کرد.
_من که پریشون نبودم!
دوباره خوندن رو از سر گرفت و با کمی جلو رفتن روی جملات انتهایی مکث کرد.
_بوسه بر پیشانی به علاوه‌ی بوسه‌ی دهان یعنی احساساتی قوی درباره‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه در این فرد در حال شکل‌گیری است. این عمل ویژه نشان می‌دهد بوسه‌دهنده حس می‌کند باید از شما حفاظت کند و عمیقا به شما اهمیت می‌دهد.
.
.
.
هودی سورمه‌ای رنگش رو از تن کَند و بعد از تعویض لباس اتاقش رو به مقصد اتاق میونگسو ترک کرد.
_میونگسوا... کجایی؟

نگاهش رو در اتاق مرتب پسرک‌ گردوند و وقتی خبری از صاحب پر شیطنت اتاق نگرفت، بیرون رفت.
راهرو رو با قدم‌هایی اروم گذروند و در حالی که بی‌حواس از کنار در اتاقی که همیشه اون رو قفل می‌دید، می‌گذشت از حرکت ایستاد.

عقب‌گرد کرد و نگاهش رو از لای در باز مانده به داخل اتاق انداخت. راضی نشده به این محدود‌ی دید، هولی به در داد و داخل شد.
دیوارهای پوشیده شده با کاغذ دیواری‌ که قسمتی ازش تکه تکه شده بود در وهله‌ی اول نگاهش رو درگیر کرد.

جلو رفت و چشمش به تخت دو نفره‌ی بزرگی افتاد که گوشه‌ی اتاق خودنمایی می‌کرد و به وسیله‌ی روتختی بهم ریخته‌ای تن خورده بود.

آینه‌ی نشسته روی میز صدفی رنگ، ترک بزرگی داشت و جونگکوک با کمی دقت متوجه شد جای فرورفتگی در اینه  شکلی مشابه مشت دست رو داره.

پرده‌ی کج شده و گلهای فرسوده شده زیر پنجره و عجیب‌تر از همه رد خون خشک‌شده‌ که درست گوشه‌ای از فرش ابی رو رنگی سرخ زده بود.

میون اتاق ایستاده بود و با کنجکاوی و شگفت‌زدگی نگاهش رو روی وسایل می‌گردوند.
هر چی بیشتر به جز به جز اتاق خیره می‌شد کمتر نتیجه می‌گرفت که چرا باید تنها این اتاق دری قفل شده روی همه داشته باشه؛ شاید هم دری قفل شده تنها به روی جونگکوک!

I'm FineWhere stories live. Discover now