'𝘗𝘢𝘳𝘵 𝘵𝘩𝘪𝘳𝘵𝘦𝘦𝘯'!طُـوفـانِ اِحـسـاسـات

288 71 135
                                    

+هیونگ میتونه...میتونه اَبریشم های لَختِ روی عَسلی هات رو واست بالا ببنده کوچولو...؟

سوکجین با گونه های سُرخ شده از شَرم سرش رو به نشونه ی موافقت با حرف های پسرِ بزرگتر کوتاه بالا پایین کرد و چند قدمی جلوتر اومد.

آلفای مو مشکی با دیدنِ موافقتِ امگا کوچولو ذوق کرده چند قدمی به پسرِ کوچیکتر برداشت.

از بالا به گونه های بَرجسته و به شدت نَرمِ امگای مو فندقی خیره شد.

اَنگشت های سَرکش و همزمان لَرزونش برای نیشگون گرفتن از اون دو موچی قرمز به گزگز اُفتاده بودن...

نَفس های داغ و لَرزونشون...

ضربانِ تُند شده ی دستگاهِ پشمک سازی قَلب هاشون...!

قَلبِ هر جُفتشون تُندِ تُندِ کوبیده میشد...!
و صدای کوبش بی امانِ قلبشون حتی گوش های خودشون رو کر کرد...

با حسِ نوازش شدنِ گونه اَش نگاهِ لَرزونش رو از روی کفش هاش برداشت و به نگاهِ خیره ی آلفای اَصیلِ مو مشکی داد.

چرا از این حسِ لَطیف،معنی پُشتِ کلمه های اَمنیت و گرما رو میتونست حس بکنه...!؟

بدونِ اینکه بفهمه چیکار میکنه گونه اَش رو خیلی نَرم به کفِ دستِ پسرِ مو مشکی کشید و اِجازه داد که پِلک هاش به آرومی روی هم بیوفتن...

تهیونگ با دیدنِ حرکتِ شیرینِ امگای مو فندقی دَمِ عمیقی از هوای خُنک و لَطیفِ دوروبرِ پسرِ کوچیکتر رو به ریه های تشنه و نیازمندش فرستاد.

در یک کلمه این رایحه شده بود:مُسکنش...!آرام بخشش...!ژلوفنش...!مرهم دردهای سنگینِ روی قَلبش....!

نمیدونست چیه اما عجیب به سمتِ خودش میکشیدتش...!

فقط آلفا نبود امگا هم وارد خلصه شده بود...!

پلک هاش هنوزِ هنوزم روی هم اُفتاده بودن...

تهیونگ با تردید دست آزادش رو روی گونه ی چَپِ امگا کشید و چهره ی زیبا و پرستیدنی پسرِ کوچیکتر رو خیلی آروم و نَرم بینِ اَنگشت هاش قاب گرفت.

با شنیدنِ زمزمه ی آروم امگا حس کرد از شدتِ شیرینی صدا و لَحنِ صدا زده شدنش همین الان هاست که قَلبِ به ظاهر یخ کرده اَش به تُند تُند تپیده شدنش پایان بده...!

_ه...هیونگ...؟

آلفا شنیده بود...!

پسرِ بزرگتر بالاخره شنیده بود.

تیله های میشی رنگش سانت به سانتِ چهره ی خاص و زیبای امگای مو فندقی رو کاووش میکردن...چون حاضر نبود...حاضر نبود که نگاهش رو از عَسلی های دِل فریبِ پسرِ کوچیکتر دور بکنه...!

+نشنیدم که بهم چی گفتی همستر کوچولو میشه بهم بگی که تازه چی بهم گفتی...؟

سوکجین بازم میخواست که از خجالت سریع سَرش رو پایین بندازه اما اَنگشت های کشیده ی آلفای مو مشکی که چهره اَش رو سَرسختانه قاب کرده بودن مانع از این میشدن که بتونه اینکار رو انجام بده...!

𝖬𝗒 𝖼𝗁𝖾𝗋𝗋𝗒 𝖻𝗅𝗈𝗌𝗌𝗈𝗆Место, где живут истории. Откройте их для себя