'𝖯𝖺𝗋𝗍 𝗍𝗁𝗂𝗋𝗍𝗒𝗈𝗇𝖾'چـی مـیـشـه!؟

317 58 63
                                    

پسرِ مو فندقی در حالی که کنارِ شومینه ی نسبتاً بزرگِ ویلای پسرِ بزرگتر نشسته بود به آرومی انگشت های خوش تراشش رو لای ابریشم های مَرطوبش کشید و به نَرمی بهمشون ریخت.

یه کوچولو سردش شده بود پس کمی بیشتر خودش رو به شومینه ی کنارِ خودش نزدیک کرد و زانوهاش رو نَرم بغل گرفت.

از شدتِ خستگی و خواب آلودگی پِلک هاش رو روی هم اَنداخت که با حس کردنِ پتوی گرمی روی شونه هاش لَبخندِ شیرینی زد و کمی بیشتر خودش رو به آلفاش نزدیک تر کرد.

آلفا با حسِ چسبیدنِ بدنِ داغ و نرمِ امگا به بدنش و حلقه شدنِ انگشت های خوش تراش و ظریفِ امگای شیرینش به دورِ کمرش لبخندی زد و با لحنِ نگران و مهربونی زیر لَب گفت...

+بهتر نیست که لباس هامون رو عوضشون بُکنیم...!؟ممکنه سرما بخوری پِتالم...!اون شب من کلی نگرانت شدم سوکجیناا...دیگه دلم نمیخواد که سرما بخوری...

پسرِ کوچیکتر با گونه های سُرخ شده اش سرش رو بالا گرفت و خیره به میشی های نگرانِ آلفای مهربونش زیر لَب گفت...

_سردم بود...اما‌‌‌...الان دیگه سردم نیست...

آلفای مو مشکی با شیطنت کمی روی امگای بینِ بازوهاش خم شد که با دیدنِ گوش های سُرخ و کیوتش کوتاه خندید و با لحنِ شیطونی گفت...

+همم...که اینطور...

امگا که از شیطنتِ پسرِ بزرگتر باخبر شده بود با تُخسی هومی گفت که با نشستنِ لَب های آلفا روی شقیقه اش نامحسوس لبخندی زد و خودش رو کمی بیشتر به آلفاش چسبوند که با شنیدنِ حرفِ صادقانه ی آلفا داغی روی گونه هاش رو بیشتر احساس کرد.

+دستِ خودم نیست سوکجیناا...دلم میخواد با هربار سُرخ شدنت نرم بوست کنم...و بعدش...محکم بغلت کنم...

تهیونگ با آرامشی که سَرتاسَرِ سلول هاش رو در برگرفته بود با لبخندِ روی لَب هاش چشم های خواب آلودش رو روی هم انداخت و گونه اش رو روی ابریشم های مرطوب و خوش عطرِ سوکجین گذاشت و عطرِ تَنِ پسرِ بینِ بازوهاش رو عمیق نفس کشید و با حسِ سنگین تر شدنِ پِلک هاش و حسِ ضربانِ قلبِ امگا برای اولین بار احساس کرد که قرارهِ از این به بعد با حضورِ امگاش توی زندگیش بدونِ دیدنِ هیچ کابوسِ وحشتناکی به خواب بره...!

سوکجین با حسِ نفس های آرومِ تهیونگ روی فَرقِ سرش لبخندی زد و به آرومی سَرِ تهیونگ رو گرفت و اجازه داد آلفا خیلی راحت تر فورمون هاش رو نفس بکشه...

تهیونگ سرش رو توی گودی گردنِ سوکجین قرار داد و از شیرینی عطرِ پسر،نفسِ عمیقی گرفت و با حسِ نوازش شدنِ موهاش،به خواب رفت.

...

تقریباً نزدیکِ سه ساعتی میشد که هردوشون توی بغلِ همدیگه به خواب رفته بودن که تهیونگ با حسِ دردِ کمرش اخمی کرد و با گیجی پِلک هاش رو از روی هم فاصله داد که با فهمیدنِ اینکه امگاش هم کنارش بود هول شده نگاهش رو به سمتِ راستش داد و با دیدنِ اینکه نیمی از پتو از روی تَنش کنار رفته با نگرانی از جاش بلند شد.

𝖬𝗒 𝖼𝗁𝖾𝗋𝗋𝗒 𝖻𝗅𝗈𝗌𝗌𝗈𝗆Onde histórias criam vida. Descubra agora