نمیدونست از گذشتنِ دادوفریادهای سوجون و سکوتِ وحشتناکِ خونه شون چند دقیقه میگذره که با تقه ی آرومی که به دَرِ اُتاقش خورد شوکه شده پتوش رو از روی خودش کنار زد و دستی به چشم های خسته اَش کشید.
-پسرم...!؟میتونم...میتونم بیام توباهم حرف بزنیم...!؟
امگای مو فندقی با چشم های خسته و سُرخ از اَشکِ چند دقیقه ی قبلش نَفسِ عمیقی کشید و با فندقی های پریشون شُده اَش از روی تختش بُلند شد و به تیله های مهربون و همزمان نگرانِ پدرش خیره شد.
_من دیگه خسته شدم میشه...میشه تنهام بزارید...!؟
کیم جونگ سوک دَرِ اُتاقِ پسر کوچولوش رو به آرومی بَست و با مهربونی به سمتش قَدم برداشت و کنارِ پسرِ بُغض کرده اَش نشست.
-از چی خسته شدی سوکجینِ آپا...!؟
_از همه چی...از همه چی آپایا...قلبم...قلبم خیلی درد میکنه...
بُغضِ امگا به ناگاه شکسته شد و معصومانه کَفِ هردو دستش رو روی چشم هاش نگه داشت و اجازه داد که اَشک هاش گونه های سفید و برجسته اَش رو مرطوب بکنن...!
-پسرم...خُب آلفاها...
سوکجین با خَشم و بُغض دست هاش رو از روی چشم های خیس و سُرخ رنگش برداشت و با صدای شکسته و تحلیل رفته ایی خطابِ به پدرش گفت...
_کافیه اینکه...اینکه یه نفر بَد باشه به این معنی نیست که همه بَدن شما آلفایین...!سوجون هیونگی هم آلفاست مگه...مگه شما هم عین اونا بدجنسین...!؟
آدم های خوب هم پیدا میشه آپا...لطفاً...لطفاً بخاطرِ یه همچین ذهنیتی که توی مغزِ خودتون نسبت به آلفاها رواج دادین رو به من تحمیل نکنین...!خواهش میکنم... لطفاً من رو از رویاهای ساده و کوچیکم مَنع نکنین...!
من...من الان هیچ فرقی با پرنده ایی که توی قَفس اَسیر شده ندارم...!آروم روی پارکتِ قهوه ایی رنگِ اُتاقش نشست و با
عَجز و تمنا به چشم های مرطوب و مهربونِ پدرش خیره شد._میدونین که آرزوی این روزهام چیه آپا...!؟اینکه...اینکه من بتونم یه بستنی شکلاتی...یا حتّی یه پَشمکِ صورتی تو خیابون های سئول به تنهایی بخورم بدونِ اینکه کسی سَرِ من غُر بزنه...میخوام...میخوام از روی خوشحالی بگم...بخندم...داد بزنم...!
اما نمیشه آپا...!نمیشه...واقعاً برای اینه که فقط چون من یه امگام...!؟
دلیلتون واقعاً...واقعاً بخاطرِ اینه که امگام...!؟
مگه تو این شهر به این بزرگی این منم که فقط امگام...!؟کیم جونگ سوک دستی به چشم های خیسش کشید و آروم از روی تخت بلند شد و به سمتِ دَر قدم برداشت.
-با سوجون هیونگت حرف میزنم که بعدِ تایمِ کالجت بتونی بیشتر اونجا وقت بگذرونی...
سوکجین با بُغض از روی زمین بلند شد و خودش رو توی بَغلِ گرم و اَمنِ پدرش مخفی کرد.
VOUS LISEZ
𝖬𝗒 𝖼𝗁𝖾𝗋𝗋𝗒 𝖻𝗅𝗈𝗌𝗌𝗈𝗆
Loup-garouموهای مشکی رنگش همراه با باد به رقص در اومده بود قدمی به پسر نزدیک شد و به سختی آب دهنشو قورت داد. "دستتو...بهم بده...پتال" پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت... "که بازم رهاش کنی؟" 𝗀𝖾𝗇𝖾𝗋|𝗋𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾,𝖿𝗅𝗎𝖿𝖿,𝖺𝗇𝗀𝖾𝗌𝗍,𝗌𝗆𝗎𝗍,𝖺𝗆𝗉𝖾𝗋�...