'𝘗𝘢𝘳𝘵 𝘯𝘪𝘯𝘦𝘵𝘦𝘦𝘯'!شُـروعِ مُـسـابـقـه

234 70 201
                                    

پسرِ مو نقره ایی با دیدنِ آلفای مو مشکی،تُندتُند قدم هاش رو به سمتِ پسرِ مو مشکی برداشت تا سریع تر بهش برسه...

با چنگ زدنِ بازوی پسرِ مو مشکی نَفسِ عمیقی کشید تا بتونه صحبت بکنه...

با برگشتنِ تهیونگ به سمتش با لَحنِ عصبی خطاب به آلفای مو مشکیِ گیج و اَخم کرده ی مُقابلش بُلند غرید.

-تو کجایی...!؟ها...!؟نه جوابِ تماس هام رو میدی و نه میگی که...که یکی اینجا هست که نگرانِ حال و روزت میشه...!جداً...جداً چرا تهیونگ...!؟واقعاً تو...تو حواست هست که این چند روزهِ من از تو هیچ خبری ندارم...!؟حتّی تو دانشگاه هم نمیبینمت...!

تهیونگ با خستگی بازوش رو از بینِ اَنگشت هایِ پسرِ مو نقره ایی بیرون کشید و برای اینکه یه وقت توسطِ آدم های خشن و بی رحمِ پدرش شناخته نشه موهای حالت دارش رو بیشتر روی چشم هایِ میشی رنگش اَنداخت و ماسکش رو بالاتر کشید.

+برو...

جیمین با شنیدنِ لَحنِ جدیِ تهیونگ با ناباوری پِلکی زد.

همین...!؟

برو...!؟

-تو عَجب آدمِ بی معرفتی هستی تهیونگ..!من...جداً من اصلاً باورم نمیشه...!باورم نمیشه مَرد...!همین...!برم...!؟

آلفای مو مشکی با بیچارگی به پسرِ مو نقره ایی خیره شد که با دیدنِ نگاهِ عصبی و همزمان نگرانش آهِ خفه ایی کشید.

+پدرم واسم بِپا گذاشته...لطفاً...لطفاً نمیخوام بفهمه...
من همه چی رو به وقتش بِهت توضیح میدم باشه...!؟

جیمین با نگرانی به تنها دونسنگِ مَظلومش خیره شد.

دونسنگش چقدر لاغر شده بود...چقدر...چقدر خسته شده بود...!

آلفای مو مشکی تا چه زمانی باید زَجر میکشید...!؟

حالِ اون هم عینِ بقیه خوب میشد...!؟

ساب آلفا بیخبر بود...

بیخبر از اینکه طیِ این یه هفته تهیونگ به اندازه یِ تمومِ سال هایی که با بی رحمی از خندیدن مَحروم شده بود برای امگای مو فندقی لَبخند زده بود.

-تهیونگ...تو خیلی لاغر شدی میخوای که من...

با حِسِ آغوشِ گرمِ دونسنگش شوکه شده دست هاش رو به نَرمی پُشتِ کمرِ آلفای مو مشکی خسته شده ی بینِ بازوهاش کشید و با نگرانی زیر لَب گفت...

-تهیونگ...تو خوبی...!؟

+من...من خوبم...حتّی بهتر از خوبم...خوب هم میشم جیمین...

پسرِ مو نقره ایی با بُغضی که خفش میکرد تَنِ عضله ایی و قویِ تهیونگ رو بینِ بازوهاش مُحکم تر فشرد.

-راست میگی تهیونگ...!؟تو خوبی مگه نه...!؟

تهیونگ با یادآوریِ امگای مو فندقی با لَبخندِ کوچیکی که روی چهره اَش نَقش بسته بود هومی زیر لَب گفت.

𝖬𝗒 𝖼𝗁𝖾𝗋𝗋𝗒 𝖻𝗅𝗈𝗌𝗌𝗈𝗆Where stories live. Discover now