'𝖯𝖺𝗋𝗍 𝗍𝗐𝖾𝗇𝗍𝗒𝖿𝗈𝗎𝗋'بـاهـات مـیـام

258 61 90
                                    

با کوبش های تُندِ قَلبش پِلک هاش رو روی هم انداخت و اَنگشت های خوش تراشِ امگا رو روی قَلبِ بیقرارش کشید.

+عجیبه...اما قشنگه...حِسش میکنی...!؟برای تو میزنه...فقط برای تو...قرار نیست برای کَسِ دیگه ایی بزنه چون تو تمامش رو به نامِ خودت کردی...حِس میکنم هرچی بیشتر باهات حرف بزنم اِحساساتم رو راحت تر بیان میکنم...ای‌کاش...ای‌کاش میشد تورو از بچگی پیدا میکردم سوکجین...دیر شد...اما...تو بازم خیلی از چیزهارو بهم برگردوندی...ممنونم پِتالم...

با پِلک های روی هم اُفتاده اَش اَنگشت های ظَریفِ روی قَلبش رو به لَب هاش نزدیک کرد و بوسه های
لَطیف و گرمی رو روی تَک تَکِ اَنگشت های سفید و خوش تراشِ روی لَب هاش نشوند.

+چه خوبه که هستی...همیشه کنارم بمون...دوسِت دارم...

"بالاخره گفته بود...!تونسته بود که بگه...!"

حِس میکرد نصفِ بارِ سنگینِ روی دوش هاش از بین رفته...!

قَلبش...قَلبِ بی قرار و بی طاقتش بالاخره آروم شده بود.

نَفسِ عمیقی کشید و اِجازه داد که پِلک های روی هم اُفتاده اَش از هم فاصله بگیرن...

پسرِ شُکوفه اییش خوابیده بود و به آرومی نَفس می کشید.

خیره به چهره ی فرشته مانندش لَبخندِ کوچیکی زد و به خودش اِجازه داد که بازم اون کلمه ایی رو که هیچ وقت فکرش رو نمیکرد بگه رو...الان...همین الان به زبون بیاره...

+خیلی دوسِت دارم...خیلی...پِتال کوچولوی من...

تا تاریک شدنِ هوا چیزی نمونده بود و هوا کمی بیشتر سَرد میشد و بهتر بود که هردوشون به خونه میرفتن...

امگاش به قدری توی خواب مَعصوم بود که آلفا به هیچ وجه دلش نمیومد از خواب بیدارش بکنه...

آهِ خفه ایی کشید و با دودلی نگاهش رو از چهره ی دوست داشتنی پسرِ کوچیکتر گرفت و ماشینش رو به سمتِ ویلاش که تقریباً میشه گفت خارجِ حومه ی شهرِ روند.

آدرسِ خونه ی امگای مو فندقی رو که بلد نبود و دلش نمیومد که بیدارش کنه پس گزینه ی بهتر از اینکه اون رو به خونه ی خودش ببره نبود...!

حتماً اگه امگا بیدار میشد آلفا طبقِ خواسته ی اون،به خونه ی خودش میرسوندتش...اون فقط راحتی امگا کوچولوش رو میخواست‌‌‌.

با ویبره رفتنِ گوشی توی جیبش اَخمِ کوچیکی
روی چهره اَش نَقش بست و سعی کرد حواسش رو از جاده ی نسبتاً تاریکِ روبه روش پرت نکنه...!

𝖬𝗒 𝖼𝗁𝖾𝗋𝗋𝗒 𝖻𝗅𝗈𝗌𝗌𝗈𝗆Onde histórias criam vida. Descubra agora