'𝘗𝘢𝘳𝘵 𝘴𝘦𝘷𝘦𝘯'اَبـرِ شـیـریـنِ صـورتـی

346 72 60
                                    

پسرِ مو فندقی در حالی که مشغولِ مطالعه و خوندنِ چندتا از کتابای سخت و گیج کننده ی دانشگاهی بود خسته شده نفس عمیقی کشید چرا این مبحثای چرت و پرت تمومی نداشتن...!؟

با داد و بیدادهایِ پدرش فهمیده بود که بازم سر فیلمِ سینمایی تایتانیک نشسته...!

با خنده آهِ خفه ایی کشید و چَتریای فندقی رنگش رو از روی چشمای عسلیش کنار زد و با لبخندِ شیرینی که هنوزم روی لبای سرخ و خوش فرمش نقش بسته بود به سمت در اتاقش قدم برداشت.

چرا پدرش از دیدنِ این فیلمِ قدیمی خسته نمیشد...؟یعنی اینقدر دیدنش قشنگ و تکرار نشدنی بود که بازم هربار مینشست نگاش میکرد...!؟

نزدیکِ سیصد باری میشد که پدرش پای این فیلمِ قدیمی مینشست و طوری فیلم رو تماشا میکرد که سوکجین احیاناً با خودش فکر میکرد که نکنه این اولین باریه که پدرش میشینه این فیلم رو میبینه...!؟

در اتاقشو آروم باز کرد و کمرِ باریکشو به چارچوب در تکیه داد و با خنده ایی که از روی لباش کنار نمی رفت با لبخندِ شیرینِ روی لباش زیر لب خطابِ به پدرش که با ذوق مشغولِ دیدن فیلمش بود با خنده غرغری کرد.

_یااا آپایاا بازم نشستی این فیلمِ آبکی رو میبینی...؟

کیم جونگ سوک با شنیدنِ لحنِ بامزه و حرصی پسر کوچولوش به سمتِ پسرِ کوچیکترش برگشت و با لبخند خیره به چشمای عسلی سوکجین به نشونه ی نشستن چند ضربه ی آرومی به کنارِ خودش زد و به امگا فهموند که کنارش بشینه...

-پسرم بیاا کنارِ آپا بشین...

سوکجین دستای سفید و کوچیکش رو بالا اورد و چند باری تو هوا به معنی نه تکونی داد کلی درس داشت و باید اونا رو اول میخوند بعدش میتونست کنارِ پدرش بشینه...

_آنی من کلی درس دارم آپا باید بشینم بخونم...

کیم جونگ سوک با شنیدنِ کلمه ی درس سرفه ایی کرد یادش نرفته بود که امروز پسر کوچولوش تو کالج تنها بوده اون فقط میترسید با پرسیدنِ اینکه امروز واسه پسر کوچولوش چطور بوده چشماشو ناراحت ببینه...!

-آآ...حالا که بحثِ درس شد بیا پیشم ببینم...!

سوکجین در حالی که تیشرتِ سفیدِ آور سایزشو روی شلوارکِ نسبتاً کوتاه مشکی رنگش میکشید.
روی کاناپه ی خاکستری رنگِ پذیراییشون کنارِ پدرِ مهربونش نشست و خودشو تو آغوشش انداخت...

نگاهشو به چشمای نگرانِ پدرش داد مشخص بود که کلی نگرانِ اما نمیخواست با حرف زدنش سوکجین رو ناراحت بکنه هرچی که بود باباش بود پس خوب میفهمید که پدرش الان به چه چیزایی فکر میکنه...

-هواا سرده پسرم چرا لباسات اینقدر نازکه...؟

_شوفاژِ اتاقمو زده بودم دمای هوای اونجاا خوب و معمولیه...واسه همونه...

𝖬𝗒 𝖼𝗁𝖾𝗋𝗋𝗒 𝖻𝗅𝗈𝗌𝗌𝗈𝗆Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang