جی: خدای من وی اینجایییمسوسنسوسوس
وی: چه اتفاقی افتاده پتال؟
جی: باورم نمیشهشههشهسهسههستستس
وی: ...
جی: پسر خاله ام داره میاد اینجا..
وی: خب. این کجاش بده؟
جی: بد نیستتتمسمسمیویپ
جی: خب ببین من و پسر خالم باهم بزرگ شدیم و بهترین دوست های هم بودیم.. تا وقتی که اون ۱۸ سالش بود و اون موقع پدر و مادرش یعنی خاله ام و شوهرش توی تصادف مردن..
وی: اوه.. چه داستان آشنایی!..
جی: اون یه مدت طولانی افسرده شده بود و با کسی حرف نمی زد ولی من همیشه باهاش بودمم اون هیونگم بود و خیلی دوسش داشتم..
جی: بعدش اون یهویی رفت..
وی: رفت؟
جی: اره! من هر شب برای اینکه تنها نباشه و فکر خودکشی نزنه به سرش و انجامش بده می رفتم تو اتاقش و کنارش می موندم.
جی: ولی یه روز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست. رفته بود و فقط یه نامه برام گذاشته بود.
وی: اوه... اون حتما به تنهایی نیاز داشته.
جی: ولی من نمی خواستم تنهاش بزارم.
وی: چرا؟
جی: می ترسیدم!
وی: می ترسیدی؟ از چی؟
جی: از اینکه ترکم کنه و بره. امیدوارم منظورم رو بفهمی.(منظورش اینه خودکشی کنه و بمیره)
وی: با توضیحاتت فهمیدم برات شخص خیلی مهمیه!
جی: هست! اون برام خیلی مهمه!
وی: اوه...
جی: و چیز مهم اینههه که اون داره برمی گردهسپسپسپسپسوسم
وی: ...
جی: و من باهاش قهرم که اونجوری گذاشت و رفتتت ولی دلم هم براش تنگ شدهه
جی: نمی دونم وقتی دیدمش چجوری باید رفتار کنممم
جی: و اوه... اون مطمعنا الان خیلی تغییر کرده.. خیلی بزرگ شده دیگه ۲۵ سالش شده فکر کنم.
وی: فکر کنم فقط باید صبر کنی تا ببینی اون چه واکنش از دیدنت داره و تو بعدش می فهمی چیکار باید بکنی.
جی: اره. حق باتوعه.
وی: من باید برم وسایلم رو جمع کنم
جی: برای چی؟
وی: دارم بر می گردم کره.
جی: اوه. ما باید هم رو ببینیم.
وی: اره. بای💕
جی: بای💕💕
YOU ARE READING
cousins
FanfictionCouple: Vkook Genre: Chat, romance, smut ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تهبونگ و جونگ کوک یه ساله که باهم چت می کنن و همه چی عالیه تا وقتی که جونگ کوک می فهمه پسرخاله ای که پنج سال پیش ترکش کرده داره دوباره به کره برمی گرده!...