پسر ناله تقریبا بلندی کرد و سرش رو به دیوار سرد پشتش کوبید.
فاک.. انگشت کردن و به فاک دادن خودش زیادی لذت بخش بود.
بیشتر انگشت هاش رو درون بدنش فشار داد و شروع به مالیدن اون نقطه لذت بخش شد و در همون حین حرکت دستش رو روی عضوش سریع تر کرد.
_ عاههه. فاکککک....
خیلی نزدیک بود.. اون حس لذت و پروازی که داشت سراغش می اومد رو حس می کرد.
زیر دلش به شدت پیچ می خورد و جونگ کوک حرکت دست هاش رو سریع تر و در نهایت با ناله بلندی توی دستش به کام رسید.
نفس نفس می زد، سرش رو به پشتش تکیه داد و با همون پاهای باز زیر دوش آب گرم نشست.
_ لعنت بهت وی!
نالید و به سختی از روی زمین بلند شد. پاهاش سست شده بود و می لرزید و جونگ کوک خوب نمی تونست روی پاهاش بایسته.
لبش رو از درد کم سوراخش گزید و با برداشتن شامپو شروع به شستن موهاش کرد تا زود تر بره توی تختش و بخوابه.
اوه... اون پسرخاله اش رو فراموش کرده!
حتی حوله هم نداشت..
زیر آب رفت تا موهاش رو بشوره و بعد از تمیز شدن موهاش از هر چی کفه، اهرم رو به سمت پایین فشار داد و با قطع شدن آب، حوله کوچیکی که برای دست و صورتش بود رو برداشت.
سعی کرد خودش رو خشک کنه ولی نمیشد پس با فکر به اینکه تهیونگ خوابیده، حوله کوچیک رو جلوی عضو برهنه اش گرفت و با تن خیس و مرطوبش در حموم رو باز کرد و از حموم خارج شد.
_ فاک!
چیزی بود که از دهنش بیرون پرید وقتی که دید تهیونگ این بار روی صندلی میز تحریرش نشسته و درحال خوندن کتابی هست.
تهیونگ هم با شنیدن صداش، سرش رو از کتاب بلند شد و با چشم های متعجب که جونگ کوک می تونست کمی شیطنت رو هم توشون ببینه بهش زل زد
_ چه خوش آمد گویی خوشمزه ای!
_ فاک نه.. صبر کن! نگاه نکن.
پسر با هول شدگی و صورت سرخ از خجالت داد زد و به سمت تخت دوید و خودش رو زیر پتو پنهان کرد.
اصلا انتظار نداشت تهیونگ بیدار باشه، چون لعنتی ساعت سه صبح بود چرا بیدار بود اصلا!...
_ چرا نخوابیدی لعنتی؟...
با خجالت و شوک زیر پتو با خودش زمزمه کرد و بیشتر پتو رو روی خودش کشید
_ می دونی به خاطر اختلاف ساعت ها هنوز بهش عادت نکردم پس خوابم نبرد.
با شنیدن صدای تهیونگ از همون نزدیکی متوجه پسر کنار تخت ایستاده و با تکون خوردن و بالا پایین شدن تخت کاملا مطمعن شد.
_ ایش.. برو اون ور
_ جونگکوکی!
همونجوری که سعی داشت با تکون خوردن و هل دادن تهیونگ از زیر پتو جسمش رو از روی تخت بندازه پایین با شنیدن اسمش از زبون مرد متوقف شد.
_ جونگکوکی.. هیونگ معذرت می خواد که بدون خداحافظی رفت.
بغض کرده زیر پتو ثابت موند و سعی کرد اشک هاش رو پس بزنه
_ من فقط به یکم تنهایی نیاز داشتم تا آروم بشم و بتونم باهاش کنار بیام.. می دونم که ترک کردنت بدون خداحافظی کار اشتباهی بود ولی اگه سعی می کردم باهات خداحافظی هیچ وقت نمی تونستم برم. تو هیونگی رو درک می کنی آره؟ من واقعا به تنهایی نیاز داشتم و باید با یه سری چیزها کنار می اومد. برای من توی اون سن تجربه این همه اتفاقات و احساسات عجیب زیادی تازه و سخت بودن و من به تنهایی و دور شدن نیاز داشتم تا هم آروم بشم و هم مطمعن بشم که این حسم یه احساس زودگذر نیست و از خودم مطمعن بشم که...
_ نمی خوام...
جونگ کوک با لب های آویزون گفت و بلاخره اشک هاش پایین ریختن.
سرش رو از زیر پتو بیرون آورد و با موهای مرطوب و چشم های درشت و خیس از اشکش به تهیونگ زل زد
_ نمی خوام حرفات رو بشنوم..
_ جونگکوکی..
_ می خوام بخوابم!
تهیونگ هومی کشید و به آرومی کنارش روی تخت دراز کشید و بعد بدون توجه به نارضایتی ظاهری جونگ کوک بغلش کرد و با دست آزادش اشک هاش رو پاک کرد
_ گریه نکن..
و در جواب پسر چیزی نگفت و فقط تن برهنه اش رو بیشتر به هیونگش نزدیک تر کرد.
ــــــــــــــــــــــ
خودم این پارت رو خیلی دوست دارم
یجورایی اولین صحبتشون بعد پنج سال
باحال بود🤣😔
الان ی پارت دیگه ام آپ می کنم
YOU ARE READING
cousins
FanfictionCouple: Vkook Genre: Chat, romance, smut ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تهبونگ و جونگ کوک یه ساله که باهم چت می کنن و همه چی عالیه تا وقتی که جونگ کوک می فهمه پسرخاله ای که پنج سال پیش ترکش کرده داره دوباره به کره برمی گرده!...