_ آهههه.. خیلی خسته ام..
جونگ کوک با صدای تقریبا بلندی گفت و کش و قوسی به بدنش داد.
_ بیا بریم کافه بغلی.
_ نه خیلی خسته ام. می خوام برم خونه بخوابم.
_ یونییی تو یه چیزی بهش بگو
جیمین رو به دوست پسرش گفت و بهش زل زد
_ چی بگم وقتی نمی خواد بیاد. تازه می تونیم به یه قراره دو نفره بریم.
وقتی یونگی اسم قرار رو آورد، جونگ کوک درخشیدن چشم های دوستش رو دید و مصمم تر شد که مزاحم قرارشون نشه و بره خونه.
ساعت چهار عصر بود و جونگ کوک از صبح ساعت هشت دانشگاه بود و پشت سر هم کلاس داشت و الان فقط تخت و عروسکش رو می خواست.
_ باشه. خداحافظ جونگ کوک.. فردا می بینمت
بلاخره جیمین راضی شد و جونگ کوک با لبخند به دوستش که با خوشحالی و لبخند بزرگش دست دوست پسرش رو گرفته و به سمت کافه می رفت، نگاه کرد.
واقعا برای دوستش خوشحال بود. با یادآوری برگشتن پسرخاله اش آهی کشید و با ناراحتی به سمت خونه راه افتاد.
خونه شون زیاد از دانشگاه دور نبود و جونگ کوک الان به فکر کردن نیاز داشت پس تصمیم گرفت پیاده بره تا هم فکر کنه و هم کمی حالش عوض بشه.
سر کوچه شون قنادی تقریبا قدیمی بود که جونگ کوک عاشق شیرینی هاش بود. پس تصمیم گرفت کمی هوتوک و مانجو بخره و بعد بره خونه.
ظهر تو دانشگاه کلاس داشت و نتونسته بود نهار بخوره و می دونست الان دیگه تایم نهار نیست پس شیرینی خرید تا موقع شام گرسنه نمونه.
یکی از هوتوک ها رو از توی پاکت بیرون آورد و همون طور که بهش گاز می زد با دست آزادش رمز در رو زد و وارد خونه شد.
_ من اومدم مامان!
_ کوک!
اوه.. این صدای بم و عمیق که خیلی براش آشنا بود، صدای کی بود؟
با فکری که به سرش زد، قلبش شروع به تندی کوبیدن کرد و جونگ کوک سریع کفش هاش رو با روفرشی هاش عوضی کرد و بعد با قدم های سریع به سالن رفت.همونجا بود.. مرد قدبلند و جذاب کنار مادرش با اون چشم های گیرا و خیره اش بهش زل زده بود..
سست شدن پاهاش رو احساس کرد و پاکت توی دستش رو بین مشتش فشار داد
_ کوک.. خدای من چقدر تغییر کردی!
چند بار پلک زد تا اشک هاش نریزه و با قورت دادن آب دهنش بغضش رو هم قورت داد.
خم شد و پاکت و شیرینی نیمه خورده اش رو روی میز گذاشت و با زمزمه جمله "من باید برم پیش جیمین" سریع از خونه خارج شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
خب داریم می رسیم به قسمت های قشنگ و اصلی داستان..
البته سلام:)
البته یه داستان طولانی نیست تقریبا بیست پارته
زود زود آپ می کنم زود تموم شه
ووت و کامنت هم بزارین نظرتونو بدونم:)
YOU ARE READING
cousins
FanfictionCouple: Vkook Genre: Chat, romance, smut ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تهبونگ و جونگ کوک یه ساله که باهم چت می کنن و همه چی عالیه تا وقتی که جونگ کوک می فهمه پسرخاله ای که پنج سال پیش ترکش کرده داره دوباره به کره برمی گرده!...