جی: دیروز.. عالی بود!
وی: سلام:/
جی: اوه.. سلام! دیروز عالی بود.
وی: واقعا؟ با پسرخاله ات حرف زدی؟
جی: نه... نتونستم حرف بزنم. وقت نشد حرف بزنم.
وی: پس چجوری عالی بود؟
جی: خببب... دیروز کلی با پسر خاله ام گشتیم و یه عالمه خرید کردیم. لباس های جدید خریدم.
وی: آره؟ باید بهم نشونشون بدی.
جی: چی؟ بی خیال اونا فقط لباسن..
جی: اوه پسرخاله ام خیلی باحاله.. اون واقعا هاته و بامزه اس.
وی: عاشقش شدی؟
جی: چی... نه! من عاشقش نیستم.
وی: ولی من هستم!
جی: چی؟ عاشق پسرخاله ام شدی؟...
جی: ولی تو که اونو ندیدی...
وی: خنگ^^ من عاشق پسرخاله خودم هستم.
جی: ....
جی: همونی که بیشتر از پنج ساله دوسش داری؟؟
وی: آره. من عاشقشم.
جی: بهش نمیگی؟
وی: نمی تونم. نمی خوام از دستش بدم.
جی: ولی باید یه روزی بهش بگی..
وی: می دونم.. و اون دوست پسر داشت قبلا.. شاید عاشق یکی دیگه است.
جی: خودت داری میگی قبلا الان هم با کسیه؟
وی: نه.. گفت الان با کسی نیست.
جی: پس بهش اعتراف کن.
وی: باید اول باهاش حرف بزنم.
وی: اون ازم دلخوره.. باید از دلش دربیارم.
جی: چقد جالبه.. هردو با پسرخاله مون مشکل داریم.
وی: واقعا اره.. جالبه
جی: دارم میرم نهار بخورم.
وی: با پسرخاله ات؟
جی: با پسرخاله ام و خانواده ام.
وی: کی قراره بره؟... اصلا میخواد بره؟
جی: نمیدونم.... امیدوارم نره.. دلم می خواد بمونه.
جی: امروز حتما باهاش حرف می زنم.
جی: بای. دوست دارم💕💕
وی: بای.
YOU ARE READING
cousins
FanfictionCouple: Vkook Genre: Chat, romance, smut ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تهبونگ و جونگ کوک یه ساله که باهم چت می کنن و همه چی عالیه تا وقتی که جونگ کوک می فهمه پسرخاله ای که پنج سال پیش ترکش کرده داره دوباره به کره برمی گرده!...