PART~6~

535 95 6
                                    

جی: وی؟ کجایی؟

وی: چه اتفاقی افتاده سوییتی؟

جی: من دیدمش! اون اومده بود.

وی: پسرخاله ات؟

جی: آره! وااو... اون خیلی تغییر کرده بود.

جی: خیلی جذاب شده بود. خدای من باورم نمیشه

وی: باهاش حرف زدی؟

جی: نه! لعنتی نه! من فرار کردم

وی: فرار کردی؟ چرا؟...

جی: نمی دونم... اون لحظه انقدری شکه و هیجان زده شده بودم که نمی دونستم چی کار کنم.

جی: من نمی دونم باید چجوری باهاش حرف بزنم..

جی: اصلا چجوری باهاش رودر رو بشم..

وی: آروم باش.. اون باهات چجوری رفتار کرد؟

جی: نمی دونم.. فقط... فک کنم مهربون بود؟ و خوشحال از دیدنم؟

وی: خوشحال؟

جی: آره. اون داشت می خندید و خیلی خوشگل شده بود.

جی: من نیاز داشتم گریه کنم.

وی: الان کجایی؟

جی: وقتی از خونه فرار کردم برگشتم کافه پیش دوستم و دوست پسرش..

جی: با اینکه قرارشون رو به هم زدم ولی اونا باهام خیلی خوب رفتار کردن

جی: خدایا... حس می کنم لایق این رفتار خوب و دوستانه نیستم.

وی: اینجوری فکر نکن! تو لایق هر چیز زیبایی توی دنیا هستی!

جی: ^.^

وی: باید برگردی خونه!

جی: می دونم.

جی: راستی تو قرار بود بیایی کره؟ کی میایی؟

وی: من الان کره ام!

جی: اوه.. چی؟

وی: باید برم برای شام..

وی: بهت پیام میدم. بای😘💞

جی: بای💕💕

cousinsWhere stories live. Discover now