PART~20~

431 74 3
                                    

_ هوی! فکر کردی همینجوری میزارم بری؟ یه هفته اینجا موندی فکر می کنی مفتی مفتی میزارم بری؟ تازه همیشه هم مزاحم لحظات عاشقانه من و یونگی شدی!..

جیمین همونطور که با صدای بلندی غر می زد به جونگ کوک که در حال جمع کردن ساک کوچیکش بود، چشم غره رفت

_ هوی مگه با تو نیستم؟

_ باید برگردم خونه!

_ تو غلط می کنی همینجوری میری. یادت نیست چه قولی بهم دادی؟

جونگ کوک توجهی به جیمین نکرد و تیشرت نارنجی رنگش رو توی کیف چپوند و به سراغ لباس های دیگه اش رفت.

_ گفتی اگه اجازه بدم یه مدت خونه من بمونی یه روز کامل کلفتم میشی پس چیشد؟ هااا..

جیمین با حرص داد زد و دست به سینه ایستاد و چشم های درشت شده به دوستش زل زد

_ نگفتم که همین الان کلفتت میشم.. یه روزی میام دیگه! حالام دست از سرم بردار.

جیمین وقتی دید هیچ چیزی از دوستش نصیبش نمیشه پس گفت

_ حداقل یه شام مهمونم کن عوضی!

_ باشه جیمین فردا شب میریم غذا بخوریم. هرجایی که بگی به حساب من حالا دست از سرم بردار بزار وسایلم رو جمع کنم.

_ عوضی.

بلاخره جیمین دست از سرش برداشت و به سمت اتاق خودش، جایی که یونگی خوابیده بود رفت

_ من میرم پیش دوست پسرم. موقع رفتن درو ببند و تلویزیون رو هم خاموش کن.

_ باشه جیمین. ممنونم که گذاشتی اینجا بمونم.

_ هی پسر این حرفا چیه. ما دوستیم!

جونگ کوک با مهربونی لبخند زد و با قدم برداشتن به سمت دوستش بغلش کرد

_ واقعا ممنونم.

_ امیدوارم رابطتت با تهیونگ خوب بشه:)

_ دوست دارم جیمینی.

_ خیلی خب دیگه لوس نشو. گمشو اونور.

جیمین با لبخند بزرگی که نتونسته بود مخفیش کنه لب زد و پسر کوچیک تر رو به سمت عقب هولش داد و با دست تکون دادن از اتاق خارج شد تا پیش دوست پسرش بره.

_ هوف....

وقتی تموم لباس هاش رو جمع کرد و مطمعن شد چیزی رو جا نذاشته، ساکش رو برداشت و از اتاق خارج شد.

طبق گفته جیمین تلویزیون رو خاموش کرد و با پوشیدن کفش های سفیدش از خونه خارج شد.

با دیدن تاکسی که داشت می اومد دستش رو بالا گرفت و با ایستادن ماشین، سریع سوار شد.

چند دقیقه بعد جلوی در خونشون بود. به مامان و باباش گفته بود به خاطر یه پروژه درسی که با جیمین هم گروهی بود باید باهم درس می خوندن.

البته دروغ هم نگفته بود ولی پروژه فقط دو روز طول کشیده بود و جونگ کوک هشت روز بود که خونه جیمین بود.

رمز در رو زد و وارد خونه شد.

خونه تاریک بود و خبری از کسی نبود. با اخم ناخودآگاهی که کرده بود، از پله ها بالا رفت تا به سمت اتاقش بره.

_ هیونگی؟

با باز کردن در اتاق زمزمه کرد ولی کسی توی خونه نبود. اخمش پر رنگ تر شد و با انداختن ساکش جلوی تختش از اتاق خارج شد.

_ نکنه قبل اینکه منو ببینه رفته....

cousinsWhere stories live. Discover now