* دو ماه بعد *
_ تههه.. من دارم میرم کلاسم دیر شده!
جونگ کوک همون طور که داشت خیلی سریع کفش هاش رو می پوشید داد زد و به تهیونگ که با کت و شلوار قهوه ای تیره رنگی از اتاق بیرون می اومد، نگاه کرد.
_ باشه عزیزم.. عصر میام دنبالت! دوست دارم.
تهیونگ بوسه ای کوتاه و عمیق روی لب های دوست پسرش گذاشت و بعد مشغول بستن کراواتش شد.
_ منم دوست دارم.. می بینمت!
جونگ کوک با مهربونی و عشق زمزمه کرد و با برداشتن کوله پشتی ش از خونه خارج شد.
برای تاکسی دست تکون داد و با ایستادنش، سوار شد و آدرس دانشگاهش رو بهش داد.
دو ماه بود که باهم زندگی می کردند. فردای روزی که بعد یک هفته هم رو دیدن و باهم سکس داشتن، به پدر و مادرش گفتن که میخوان باهم خونه بگیرن و زندگی کنن.
البته که درمورد رابطشون چیزی نگفتن.
جونگ کوک هنوز آمادگی گفتن به خانواده اش رو نداشت و تهیونگ هم مشکلی با این قضیه نداشت ولی قرار بود یه روزی بهشون بگن.
پدر و مادرش اول مقاومت کردن. مادرش دلش نمی خواست از تک پسرش جدا بشه ولی با اصرار های جونگ کوک و پدرش مبنی بر اینکه اون دیگه بزرگ شده و می تونه مستقل زندگی کنه و چه کسی بهتر از تهیونگ برای زندگی کردن، بلاخره پذیرفت.
البته مامانش هر هفته بهش زنگ می زد و براشون غذاهای خونگی و خوشمزه می آورد. خب به هر حال اون مادر بود و نگرانی هایی داشت!
با ایستادن تاکسی تشکر کرد و بعد پرداخت هزینه از ماشین پیاده شد و با دویدن به سمت کلاسش راه افتاد. چند دقیقه ای دیر کرده بود و امیدوار بود استاد بهش گیر نده!
ـــــــــــ
چند ساعت بعد وقتی جونگ کوک با خستگی از آخرین کلاسش بیرون اومد، موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد
_ تهیونگی؟
_ سلام قشنگم.. من رسیدم!
لبخند بزرگی با شنیدن صدای خسته مردش روی لب هاش پدیدار شد و با ذوق جواب داد
_ دارم میام.
موبایل رو داخل جیبش گذاشت و قدم های تند و سریعش رو به سمت در خروجی دانشگاه برداشت تا زودتر به تهیونگیش برسه.
وقتی ماشین مشکی رنگ و مدل متوسطش رو دید لبخندش پررنگ تر شد و با تکون دادن دستش به سمتش دوید و در نهایت داخل ماشین نشست.
_ سلام تهیونگی!
_ سلام بیبی! بهت نگفتم ندو؟ مواظب نبودی!..
تهیونگ با نگرانی لب زد و با خم شدن روی صورتش شروع به بوسیدنش کرد.
جونگ کوک در حین بوسه لبخندی به نگرانی دوست پسرش زد و با گرفتن یقه لباسش اون رو بیشتر به خودش نزدیک تر کرد و بوسه رو عمیق تر کرد.
وقتی ریه هاشون خالی از هر اکسیژن شد، از هم جدا شدن و تهیونگ به جای اولش برگشت و جونگ کوک با نفس عمیقی شروع به تعریف کردن روزش کرد.
زندگی اونا به عنوان یه زوج جدید و عاشق، شاید یکم براشون سخت و سنگین بود. با اینکه مشغله های زیادی داشتن و در طور روز نمی تونستن زیاد هم دیگه رو ببینن ولی وقتی شب توی خونه هم رو میدیدن، جبران و رفع دلتنگی می کردن.
و جونگ کوک خوشحال بود که یه سال پیش به پسری که توی گروه پروفایل نداشته اش جذبش کرده بود پیام داد و باهم شروع به حرف زدن کردن.
با لبخند عمیقی به تهیونگ نگاه کرد که در حال توضیح دادن و غر زدن درمورد مدل امروزش که یه دختر بچه بود و کلی شیطونی کرده بود، تا اینکه تهیونگ متوجه نگاه خیره اش شد
_ چرا اینجوری بهم خیره شدی؟
_ دارم فکر می کنم که چقدر خوشحالم که پیشمی!
تهیونگ لبخند نرم و شیفته ای زد و دستش رو روی ران پاش گذاشت
_ منم خوشحالم که کنارمی!
_ دوست دارم.
_ دوست دارم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
خبببببب
اینم تموم شدد
به خوبی و خوشی به پایان رسید
برا همتون آرزوی همچین پایان خوشی دارم🫂🤍
خب..
چی بگم دیگه؟..
اونایی هم که منتظر بودن کامل شه بخونن تبریک میگم کامل شد میتونین بخونین😜
فقط ووت و کامنت هاتون رو ازم دریغ نکنید🥲
اها
مرسی از اون یه نفری که همیشه میخوند و ووت میداد و کامنت میذاشت🥲🫂همین
امیدوارم دوسش داشته باشید💗🌸
YOU ARE READING
cousins
FanfictionCouple: Vkook Genre: Chat, romance, smut ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تهبونگ و جونگ کوک یه ساله که باهم چت می کنن و همه چی عالیه تا وقتی که جونگ کوک می فهمه پسرخاله ای که پنج سال پیش ترکش کرده داره دوباره به کره برمی گرده!...