PART~13~

495 88 5
                                    

_ چقد تغییر کرده!

تهیونگ زمزمه کرد و به دیوار شیشه ای تراس تکیه داد

_ خیلی قشنگه.

ساعت حدودای هفت شب بود و اون دو باهم از صبح تا الان درحال گشتن و خرید کردن بودن و جونگ کوک وقت نکرده بود تا با تهیونگ حرف بزنه.

یا هر وقت که می خواست سر بحث رو باز کنه و با پسرخاله اش حرف بزنه، پسر می پیجوند و در می رفت.

_ گشنه ای؟

جونگ کوک همون طور که به نیم رخ پسر که نگاهش به سمت شهر بود خیره نگاه می کرد، پرسید

_ آره. ولی اول می خوام حوضچه آرزو ها رو امتحان کنم.

_ عاهه.. اونو ولش کن خیلی سخته که سکه رو بندازی داخل حوض.

_ من میتونم.

تهیونگ به سمت پسر برگشت و مصمم لب زد و باعث شکه شدن جونگ کوک شد

_ من هزار بار اومدم و امتحانش کردم ولی نشد...

_ با کی؟

پسر دوباره با صدای دیپش زیر گوشش پرسید و با چشم هاش که انگار آتیشی شده بودن، به جونگ کوک زل زد و باعث دستپاچه شدن پسر شد.

_ خ-خب.. آدم با کی میاد برج نامسان؟ معلومه که با دوست پسرم!

_ پس دوست پسر داری؟

_ نه.. الان ندارم.. اصلا چرا می پرسی؟

جونگ کوک با صورت سرخ از خجالت و حرص زمزمه کرد و روش رو برگردوند

_ تو این طبقه یه کافه هست بیا بریم اونجا.

_ ولی من می خوام برم حوضچه آرزوها!

تهیونگ با لجبازی مخالفت کرد. می خواست سکه رو داخل حوض بندازه و به پسر ثابت کنه که دوست پسرش یه بی عرضه بوده.

_ باشه... بریم حوض آرزوها و بعدش میریم کافه.

جونگ کوک با حرص و لبخند نامحسوسی گفت و جلوتر از پسر راه افتاد و لبخند بزرگ پسرخاله اش رو ندید.

تهیونگ هم به سمت حوض به راه افتاد و بین راه از دکه ای که اونجا بود چند تا سکه قلبی شکل خرید.

_ من که می دونم نمی تونی بندازی!

تهیونگ به حرف پسر اهمیت نداد و جاش رو کنار حوض درست کرد و با بالا بردن دستی که توش سکه قلبش شکل صورتی رنگ بود، هدف گیری کرد و بعد سکه رو به سمت حوض پرتاب کرد.

سکه با فاصله خیلی زیادی با حوض روی زمین کنار هزاران سکه دیگه افتاد و باعث خنده بلند جونگ کوک و اخم تهیونگ شد.

_ دیدی گفتم!

_ هنوز هفت تا سکه دیگه دارم.

.

.

.

تهیونگ برای هشتمین بار روبه روی حوض ایستاد. این آخرین سکه اش بود و اون هفت تا سکه قبلی رو نتونسته بود بندازه توی حوض.

با اینکه نتونسته بود ثابت کنه و وقتی با هر پرتاب نادرست صدای خنده های پسر کناریش بلند می شد به خودش می بالید که دلیل لبخند اون پسر هست.

_ این بار دیگه می تونم.

یه چشمش رو بست و دوباره دستش رو بالا برد و وقتی هدف گیری کرد، سکه رو پرتاب کرد.

سکه قلبی شکل نارنجی رنگ دقیقا لبه حوض افتاد و دوباره خنده جونگ کوک بلند شد.

_ نتونستی...

_ حداقل به لبه حوض انداختم خیلی نزدیک بود که... دوست پسرت تونسته بود لبه حوض بندازه؟

پسر با اخم هاش تخس لب زد و با جونگ کوک که هنوز هم می خندید زل زد که خنده پسر با شنیدن صدای دستگاه ساکت شد و به سمت چپش و زوجی که تونسته بودن سکه رو داخل حوض بندازن نگاه کرد.

_ اونا تونستن.

جونگ کوک زمزمه کرد و به تهیونگ که با اخم به اون زوج زل زده بود، خندید

_ بیا بریم یه چیزی بخوریم. من خیلی گشنمه.

_ میرم بازم سکه بخرم.

_ نههههه... تهیونگ نههه...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اینام دارن صمیمی تر میشن
به نظرتون کی میفهمن حقیقت رو؟

البته بگم این داستان زیاد طولانی نیس
فک کنم یکی دو پارت دیگه بشناسن هم رو..

ووت و کامنت فراموش نشه:)

cousinsWhere stories live. Discover now