_ چقد تغییر کرده!
تهیونگ زمزمه کرد و به دیوار شیشه ای تراس تکیه داد
_ خیلی قشنگه.
ساعت حدودای هفت شب بود و اون دو باهم از صبح تا الان درحال گشتن و خرید کردن بودن و جونگ کوک وقت نکرده بود تا با تهیونگ حرف بزنه.
یا هر وقت که می خواست سر بحث رو باز کنه و با پسرخاله اش حرف بزنه، پسر می پیجوند و در می رفت.
_ گشنه ای؟
جونگ کوک همون طور که به نیم رخ پسر که نگاهش به سمت شهر بود خیره نگاه می کرد، پرسید
_ آره. ولی اول می خوام حوضچه آرزو ها رو امتحان کنم.
_ عاهه.. اونو ولش کن خیلی سخته که سکه رو بندازی داخل حوض.
_ من میتونم.
تهیونگ به سمت پسر برگشت و مصمم لب زد و باعث شکه شدن جونگ کوک شد
_ من هزار بار اومدم و امتحانش کردم ولی نشد...
_ با کی؟
پسر دوباره با صدای دیپش زیر گوشش پرسید و با چشم هاش که انگار آتیشی شده بودن، به جونگ کوک زل زد و باعث دستپاچه شدن پسر شد.
_ خ-خب.. آدم با کی میاد برج نامسان؟ معلومه که با دوست پسرم!
_ پس دوست پسر داری؟
_ نه.. الان ندارم.. اصلا چرا می پرسی؟
جونگ کوک با صورت سرخ از خجالت و حرص زمزمه کرد و روش رو برگردوند
_ تو این طبقه یه کافه هست بیا بریم اونجا.
_ ولی من می خوام برم حوضچه آرزوها!
تهیونگ با لجبازی مخالفت کرد. می خواست سکه رو داخل حوض بندازه و به پسر ثابت کنه که دوست پسرش یه بی عرضه بوده.
_ باشه... بریم حوض آرزوها و بعدش میریم کافه.
جونگ کوک با حرص و لبخند نامحسوسی گفت و جلوتر از پسر راه افتاد و لبخند بزرگ پسرخاله اش رو ندید.
تهیونگ هم به سمت حوض به راه افتاد و بین راه از دکه ای که اونجا بود چند تا سکه قلبی شکل خرید.
_ من که می دونم نمی تونی بندازی!
تهیونگ به حرف پسر اهمیت نداد و جاش رو کنار حوض درست کرد و با بالا بردن دستی که توش سکه قلبش شکل صورتی رنگ بود، هدف گیری کرد و بعد سکه رو به سمت حوض پرتاب کرد.
سکه با فاصله خیلی زیادی با حوض روی زمین کنار هزاران سکه دیگه افتاد و باعث خنده بلند جونگ کوک و اخم تهیونگ شد.
_ دیدی گفتم!
_ هنوز هفت تا سکه دیگه دارم.
.
.
.
تهیونگ برای هشتمین بار روبه روی حوض ایستاد. این آخرین سکه اش بود و اون هفت تا سکه قبلی رو نتونسته بود بندازه توی حوض.
با اینکه نتونسته بود ثابت کنه و وقتی با هر پرتاب نادرست صدای خنده های پسر کناریش بلند می شد به خودش می بالید که دلیل لبخند اون پسر هست.
_ این بار دیگه می تونم.
یه چشمش رو بست و دوباره دستش رو بالا برد و وقتی هدف گیری کرد، سکه رو پرتاب کرد.
سکه قلبی شکل نارنجی رنگ دقیقا لبه حوض افتاد و دوباره خنده جونگ کوک بلند شد.
_ نتونستی...
_ حداقل به لبه حوض انداختم خیلی نزدیک بود که... دوست پسرت تونسته بود لبه حوض بندازه؟
پسر با اخم هاش تخس لب زد و با جونگ کوک که هنوز هم می خندید زل زد که خنده پسر با شنیدن صدای دستگاه ساکت شد و به سمت چپش و زوجی که تونسته بودن سکه رو داخل حوض بندازن نگاه کرد.
_ اونا تونستن.
جونگ کوک زمزمه کرد و به تهیونگ که با اخم به اون زوج زل زده بود، خندید
_ بیا بریم یه چیزی بخوریم. من خیلی گشنمه.
_ میرم بازم سکه بخرم.
_ نههههه... تهیونگ نههه...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینام دارن صمیمی تر میشن
به نظرتون کی میفهمن حقیقت رو؟البته بگم این داستان زیاد طولانی نیس
فک کنم یکی دو پارت دیگه بشناسن هم رو..ووت و کامنت فراموش نشه:)
YOU ARE READING
cousins
FanfictionCouple: Vkook Genre: Chat, romance, smut ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تهبونگ و جونگ کوک یه ساله که باهم چت می کنن و همه چی عالیه تا وقتی که جونگ کوک می فهمه پسرخاله ای که پنج سال پیش ترکش کرده داره دوباره به کره برمی گرده!...