part 1

226 16 0
                                    

(دلم برا کاور ضعف رفت)💕🌈🌈🌈💕💕💕

_
امروز پرونده ای که خیلی وقت بود درگیرش بود و حل
کرده بود.داشت از اداره پلیس


بیرون می اومد که بعد این همه خستگی و شب تا صبح
بیدار بودنا به خونه بره تا بتونه


حداقل چند ساعت استراحت کنه,چون قرار بود که امروز رئیسش پرونده مهمی رو بهش


بده.


نمیتونست خیلی خوشحال باشه بعد از گندی که دوست پسرش یا بهتره بگیم دوست پسره


سابقش زده ,خوشحال باشه؛اون فقط یکم وقت میخواست برای اینکه بزاره دوست پسرش


باهاش رابطه داشته باشه ؛اون فقط احساس میکرد که خیلی زوده که این اتفاق بیوفته.


فلش بک دو هفته قبل


تازه کارش تموم شده بود .داشت برمیگشت خونه .کلید و داخل قفل انداخت و دستگیر رو


پایین کشید و وارد خونه شد .خیلی خوشحال بود چون احساس میکرد که آمادس که اون حس


رو با دوست پسرش تجربه کنه اما همه چی اونطورکه میخواست پیش نرفت .


صداهایی از طبقه بالا شنید,صدای یه دختر بود ,ضربان قلبش تند شده ,میترسید از اینکه


در اتاقشونو باز کنه عبا تردید جلو رفت و دستگیره اتاق رو پایین کشید .



احساس کرد که نمیتونه جلوشو ببینه ,اون لعنتی داشت بهش خیانت میکرد ,اشکاش مانع دیدش شده بودند ,فقط میخواست که فرار کنه.
با صدای فردی ازافکارش بیرون کشید.

_هی پسر تو چه فکری غرق شدی ؟ نکنه,نکنه داری باز به اون عوضی فکرمیکنی؟

خب معلومه که جیمین میفهمید ,اون بهترین دوستش بود,تنها کسی که میتونست باهاش


حرف بزنه یا پیشش راحت باشه فقط جیمین بود.

_لطفا اسم اونو دیگه نیار دیگه باهاش کاری ندارم.


همینطور که از پله ها پایین میومدن حرف میزد.

_اوکی چه خبر شنیدم که این پروندتم حل شد .پرونده ی جدیدتم خوندم به نظر جالب


میاد.

_اره قراره فردا صبح تحقیقاتمو شروع کنم . میخوای برسونمت؟


وقتی به ماشین تهیونگ رسیدن متوقف شدن.

_نه خسته ای برو استراحت کن منم تو اداره یکم کارام مونده.

_اوکی فردا میبینمت برای پرونده جدیدمون آماده باش.


تهیونگ با نیشخندی گفت که پسر رو به روش تعجب کرد.

_با..یه دقیقه چیییی


تهیونگ با همون حالت ادامه داد .

_خیلی سادست یعنی اینکه من قراره مسئول پرونده باشم و تو هم قراره که کارشناس


پرونده من باشی حالا نظرت چیه دوست عزیزم؟!


جمله اخرشو با صدای بلند تری گفت که جیمین با حرص ادامه داد.

_واییی یعنی بازم باید اون غرغراتو تحمل کنم ؟


تهیونگ داشت خندشو کنترل میکرد که به قیافه دوست که با حالت گریه بهش نگاه میکرد


نخنده.

_نترس ایندفعه بهت سخت نمیگیرم .


با صدای ملایمی گفت و سوار ماشین شد و راه افتاد به سمت خونش.



ماشین و تو پارکینگ گذاشت و در خونه رو باز کرد .خیلی گشنش بود و از اونجایی


که الان حوصله غذا درست کردن نداشت ,از بیرون سفارش داد و تا اون بیاد رفت که


دوش بگیره تا شاید از خستگیش کم کنه.


شیر آب و باز کرد و فشارش و چک و به زیرش رفت .

به پرونده جدیدش فکر میکرد ,همیشه همینطور بود ؛تاجایی آرامش داشت سعی میکرد


به پرونده هاش فکر کنه . همینطور که جیمین میگفت این پرنده براش عجیب و جالب بود و یه جورایی ترسناک!

غذایی که گرفته بود و گرفت و رو کاناپه جلوی تلویزیون نشست و شروع به خوردن کرد که پیامی به گوشیش ارسال شد .

_فردا صبح ساعت هشت صبح تو پارک جنگلی حومه ی شهر!
با صدای ارومی پیامو خوند .


_انگار قراره که ماجرای جدید داشته باشیم.هه(فقط عاشق این هه)😂



اینم از پارت اول🤗🤗🌈🌈💕💕💕🌈🎭🎭🎭🖤🖤🖤🤍🤍🤍🎈🎈🎈💐💐💐💜💜💜
شرط آپ نداریم اما ووت بزارید خیلی خوشحالم میکنید مرسیییی🤍
عاشق شخصیت جیمینم🤗😂

take off your mask 🎭Where stories live. Discover now