part 34

298 26 2
                                    

صبح با صدای الارم گوشیم چشم باز کردم و دست بردم و سریع قطعش کردم،من رو کمرم خوابیده بودم و تهیونگ بازومو مث بالشت بغل کرده بود ، لپش چسبیده بود به بازوم و لباش جلو اومده بود
-عزیزم؟
جواب نداد، انگشتمو روی لبش کشیدم
-عشقم بیدارشو تا این پاستیلای هلویی رو گاز گازی نکردم
هومی کرد و لباشو جمع کرد که دلم براش ضعف رفت
-خرس عسلی؟
یه پلکشو یکم باز کرد ، لبخندی دندونی به کیوتیش زدم
-صبح بخیر ، پاشو عزیزم دیرمون میشه ها

بازمو ول کرد و کش و قوسی به خودش داد، خمیازه ای کشید و گفت
+چیزی راجب پاستیل گفتی یا من خواب می دیدم؟
لبخندم پر رنگ تر شد و سریع خم شدم سمتش و لب پایینشو بوسیدم و چنتا گاز ریز ازش گرفتم، بوسه کوتاهی به لبش زدم و عقب کشیدم
-درست شنیدی داشتم اینارو میگفتم، پاستیل های هلویی خوشمزه من
منظورمو گرفت و با صورت پف کردش ریز خندید، از جام بلند شدم و رفتم تو حموم دست و صورتمو شستم و مسواک زدم، تهیونگ خوابالو در حال مالوندن چشمش اومد داخل حموم، حوله ای که صورتمو باهاش خشک کرده بودم و روی اویز گذاشتم
-بجنب خرس خوابالو، من میرم لباس بپوشم
سر تکون داد و رفت سمت روشویی

رفتم سر کمد یه جین مشکی، بافت یقه گرد سبز لجنی که با تهیونگ خریده بودم و کاپشن ستش که کلاه بزرگ و خزداری داشت و برداشتم و سریع مشغول پوشیدن شدم ، تهیونگ هم تر و تمیز اومد و رفت سمت کمد، ساعتمو دستم کردم و موهامو شونه کردم و رو به عقب دادم محض اطمینان کش مو مشکی نازکم رو تو جیب شلوارم گذاشتم که بعدا بتونم موهامو ببندم

عطر زدم و انگشتر درشتم که سر خرس بود رو دستم کردم، چون قرار بود بعد دانشگاه با جیمین بریم بیرون تیپی زدم که اگر خونه نیومدیم هم مرتب و خوب باشم
کوله مشکیم و برداشتم و کتابا و وسایل مورد نیاز و توش ریختم
تهیونگ یه شلوار راسته مشکی، هودی طوسی بدون کلاه با کاپشن بادی سفید مشکی پوشیده بود و کولشو برداشت
از اتاق بیرون زدیم، یونگی و جیمین هم لباس پوشیده سر و کلشون پیدا شد، صبح بخیری بهشون گفتم و قهوه ساز و روشن کردم
چهارتایی صبحانه خیلی مختصر و سرپایی خوردیم و از خونه بیرون زدیم

تا ساعت دو پشت هم کلاس داشتم و حسابی گرسنه شده بودم، سر کلاس به جیمین پیام داده بودم و خبر داشتم بعد نهار یه کلاس دیگه دارن ولی جیمین میخواد بپیچونه، کیف و کاپشنمو برداشتم و راه افتادم سمت سالن غذا خوری، به محض رسیدن چشم چرخوندم و تهیونگ رو سینی به دست دیدم که میرفت سمت میز پسرا

پا تند کردم سمت میزشون و نشستم رو صندلی
-اخ یکی به من غذا بده تا نمردم
همه نگاهی بهم کردن هوپی گفت
&وا سلامت کو؟
تهیونگ سینی غذای تو دستشو گذاشت جلوم ،یونگی سریع با حالت ترسیده و با نمکی گفت
*هیچی نگو هوپی الان بخاطر گرسنگی خون جلو چشمشو گرفته، مراقب باشید ممکنه حمله کنه
چاپستیک برداشتم و بی توجه به بقیه که میخندیدن سریع شروع کردم به خوردن غذام، تهیونگ یه بطری اب باز کرد و گذاشت جلوم
+یواش تر کوک معدت درد میگیره
با دهن پر و صدای نامفهومی گفتم باشه، یونگی نفسشو با صدا داد بیرون
*خب خطر رفع شد ، راحت باشید بهش غذا رسید
بقیه خندیدن و من لقمه بزرگ توی دهنمو جوییدم و قورت دادم و اهی از سر اسودگی کشیدم

bunny and bear (Taehkook) Where stories live. Discover now