part 73

213 25 37
                                    

قرار نبود امروز اونم این ساعت بازم پارت بزارم ولی یه کرمی وادارم کرد بزارم 😎
اونایی که صبح قراره برن مدرسه قطعا فحشم میدن 😅

*****************************************

نزدیک ظهر بیدار شدم و با خستگی تو جام نشستم ولی تهیونگ توی تخت نبود، از تخت بیرون اومدم و دیدم رو پاتختی یه برگه نوت هست

“سلام ظهرت بخیر عشقم من اروم رفتم بیرون که بیدارت نکنم ، یه دوش بگیر و حتما صبحانه بخور من زود برمیگرم پیشت، دوستت دارم
ته ته ♡ “

برگه رو روی میز پرت کردم و رفتن سمت حموم
-خرسه کله پوک خب منم میبردی با خودت
نفسمو با صدا بیرون دادم و اب وان و باز کردم و تا پر بشه مسواک زدم ، توی وان دراز کشیدم تا بدنم یکم ریلکس بشه و یکم تو حموم بودم ولی گرسنگی مجبورم کرد بدنمو سریع بشورم و برم تا یه فکری به حال شکم خالیم بکنم، حوصله لباس پوشیدن و سشوار زدن نداشتم نم موهامو با حوله گرفتم و روبدوشامر و شرتکشو پام کردم و رفتم بیرون اتاق

جیهوپ با موهای هپلی و بالاتنه برهنه نشسته بود دم کانتر و ماگ قهوه جلوش شد
-ظهر بخیر هیونگ
&ظهر توام بخیر کوک
خمیازه کشید و موهاشو بهم ریخت
&چند وقت بود اینقدر نوشیدنی نخورده بودم، الان بدجور خمارم
موهامو عقب زدم و یه ماگ برداشتم که قهوه بریزم
-بزار سوپ سفارش میدم چون الان وقت و حال پختنشو نداریم
صدای پای یونگی اومد و با یه خمیازه کشدار گفت
*حالشم داشته باشی بلد نیستی بپزی
تکخندی کردم و نشستم صندلی کناری هوپی

-همه که مث شما اشپز سلطنتی نیستن هیونگ
هوپی خندید و گفت
&راست میگه دیگه
قهومو سریع خوردم و رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم و سفارش چهار پرس سوپ دادم و رفتم پیش بچه ها
&تهیونگ هنوز خوابه؟!
-نه بیرونه
&چه حالی داشته که سر صبح پاشده رفته بیرون
با طعنه گفتم
-اخه کار واجبی داشت ، عوضی منو بیدار نکرد میخواستم باهاش برم
یونگی یکم فکر کرد و نگاهی به گوشیش کرد و گفت
*اوه امروز سالگرد شین هاریه
هوپی نگام کرد و گفت
&کار واجب تهیونگ همین بود؟!
-اره دیگه، دیشب بهم گفته بود میخواد بره سر مزارش
*ماهم باید یه بریم ، هاری دوست ما هم بود
هوپی تایید کرد و یونگی بلند شد و رفت اتاق جیمین رو بیدار کنه

تنها که شدیم هوپی چرخید سمتم و گفت
&تو خوبی کوک؟!
میدونستم منظورش چیه موهامو عقب دادم و سرمو به شونش تکیه دادم
-من خوبم هیونگ ولی از دیشب تا حالا حس مسخره ای دارم
دستشو دور شونم گذاشت
&برام بگو چه حسیه کوکی؟
-میدونی هیونگ دیشب تهیونگ گفت هنوز دوسش داره و بهش فکر میکنه ولی مث یه دوست، من بهم ریختم و باهاش حرف زدم... بهش گفتم دوسش نداشته باش، میدونم بچگانس ولی من دیشب به یه مرده حسودی کردم

هوپی تکخندی کرد و موهامو نوازش کرد
&اره یه جورایی بچگانس ولی وقتی عاشق باشی دیگه نمیتونی همیشه منطقی فکر کنی
-من بابت مرگش ناراحتم ولی ته دلم یکم هم خوشحالم چون منو تهیونگ بخاطر همین موضوع سر راه هم قرار گرفتیم ، حس میکنم ادم سنگدلیم که اینجوری فکر میکنم
&کوک خوشحالی تو بخاطر مرگ اون نیست برای رسیدنت به تهیونگه... اون سرنوشتش مرگ بود و سرنوشت تو اشنایی با تهیونگ ،  مطمعنم اگر هاری اون روز تصادف نمیکرد به یه طریق دیگه شما دونفر سر راه هم قرار میگرفتید و بازم عاشق هم میشدین چون سرنوشتتون اینه
حرفای جیهوپ همیشه منو اروم میکرد الانم حس بدمو با چنتا جمله از بین برد چون حرفاش منطقیه

bunny and bear (Taehkook) Where stories live. Discover now