بوی مرکب فضا را در بر گرفته ، رایحه شیرین امگا را می پوشانده .
دو ژنرال یکی از ارتش کره جنوبی و دیگری از ارتش کره شمالی ، در کنار هم ایستاده بودند و به دستور دولت قرار دادی را امضا می کردند؛ که آن قرار به نشانه پایان یافتن جنگ بود و می شده نام آن قرار داد را یک ازدواج سیاسی گذاشت .
اما چندان هم به ازدواج شباهت نداشت و آن دو را در کنار هم قرار داد بودند تا یکی از آنها موفق شود دیگری را به قتل برساند و آن رهبر های طماع دلیل دوباره ی برای جنگیدن را داشته باشند .
آلفا را نمی دانست که حس فعلی اش چیست ،اما خودش آن حس میان تمام حس هایش گمشده ، نمی دانست که ترس ست یا حس رضایت و آرامش ، مظطرب ست یا دلش می خواهد فرار کند ؟ نمی توانست احساس خود را درک کند ؛ اما چشم های آلفا بازتاب کننده ی افکارش اش بودند .
می توانست آینده ی تاریک اش را درون چشمان مرد ببیندد ، مشخص بود که چندان از تهیونگ خوشش نمی آمد ، امگا به خوبی تنفر را درون آن چشم ها می دیده .
بهار از راه رسیده بود و همجا را رنگی کرد و با بوی زیبای شکوفه هایش به آن آلفای که کنارش ایستاده و با دقت داشت بر اندازه اش می کرد ، اجازه ی حسکردن فرومون های امگا را نمی داد ، امگا هم علاقه ی به آزاد کرد عطر ملایم گرگ اش نداشت .
تهیونگ این فصل را دوست داشت و دیگر نیازی نمی دید تلاش بکند که عطرش را مخفی کند چون اینکار را بهار برای او انجام می داد .با اتمام کار ژنرال کشور کره شمالی که حتی هنوز نام اش را هم به درستی نمی دانست ، قلم را به جوهر آغشته میکند و به روی کاغذ سفید رنگی که به شدت گران بود و فقط اشراف به آن دست رسی داشتند به رقص در می آورد .
به جا ماندن رد قلم به روی کاغذ او را به یاد ، خون هایی می انداخت که از خود به روی زمین رد پاه به جا می گذاشتند ، خون افراد بی گناهی که یک خانواده هنوز چشم در انتظارشان بود و هرگز حتی جسم فرزندان و پدران و برادران ، مادرانشان به دست اشان نخواهد رسید .
بعد از اتمام کارش از آن ساختمان بزرگ و مجلل که مطلق به دولت کره شمالی بود بیرون می زند و وقتش را بیشتر از آن طلف نمی کند .
می بایست به میدان جنگ بر می گشت و به افراد اش رسیدگی می کرد ، این وظیفهی او بود که خبر مرگ آنها را برای خانواده اشان ببرد ؛ درواقع نباید او این کار را انجام می داد اما خودش آن را قبول کرد و می خواست با تک تک آنها همدردی کند و اگر فردی از آنها نیاز به کمک داشت به فریادش می رسید .
صدای قدم های محکم پشت سرش نشان می داد که کسی دنبالش راه افتاد ، از آن رایحه ی تلخش مشخص بود که الفاست ، می ایستد و منتظر می ماند تا آن غریبه به او برسد .
چهره ی مقابلش دیگر چندان هم غریبه نبود و او و آن چند دقیقه ی پیش سند مالکیت اشان به نام هم شد بود و می شد آن دو را یک زوج خطاب کرد .
![](https://img.wattpad.com/cover/355474801-288-k912415.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
عطش خواستن
Lobisomemکوکوی _امگاورس اون دو ژنرال قرار دادی رو امضا کرد بودند ، که می شد نام اش را یک ازدواج سیاسی گذاشت . اما پشت آن قرار داد معانی دیگری بود ، که یکی از آن به این معنی ست ، هرکس زودتر از دیگری موفق شود سر ژنرال کشور دشمن را برای کشور اش ببرد . او پیروز...