part1

1.5K 127 61
                                    

بوی مرکب فضا را  در بر گرفته ، رایحه شیرین امگا را می پوشانده .

دو ژنرال یکی از ارتش کره جنوبی و دیگری از ارتش کره شمالی  ، در کنار هم ایستاده بودند و به دستور دولت قرار دادی را امضا می کردند؛ که آن قرار به نشانه پایان یافتن جنگ بود و می شده نام آن قرار داد را یک ازدواج سیاسی گذاشت .

اما چندان هم به ازدواج شباهت نداشت و آن دو را در کنار هم قرار داد بودند تا یکی از آنها موفق شود دیگری را به قتل برساند و آن رهبر های طماع دلیل دوباره ی برای جنگیدن را داشته باشند .

آلفا را نمی دانست که حس فعلی اش چیست ،اما خودش  آن حس میان تمام حس هایش گمشده ، نمی دانست که  ترس ست یا حس رضایت و آرامش ، مظطرب ست یا دلش می خواهد فرار کند ؟  نمی توانست احساس خود را درک کند ؛ اما چشم های آلفا بازتاب کننده ی افکارش اش بودند .

می توانست آینده ی تاریک اش را درون چشمان مرد ببیندد ، مشخص بود که  چندان از تهیونگ خوشش نمی آمد ، امگا به خوبی تنفر را درون آن چشم ها می دیده .

بهار از راه رسیده بود و همجا را رنگی کرد و با بوی زیبای شکوفه هایش به آن آلفای که کنارش ایستاده و با دقت داشت بر اندازه اش می کرد ، اجازه ی حس‌کردن فرومون های امگا را نمی داد ، امگا هم علاقه ی به آزاد کرد عطر ملایم گرگ اش نداشت .
تهیونگ این فصل را دوست داشت و دیگر نیازی نمی دید تلاش بکند  که عطرش را مخفی کند چون اینکار را بهار برای او انجام می داد .

با اتمام کار ژنرال کشور کره شمالی  که حتی هنوز نام اش را هم به درستی نمی دانست ، قلم را به جوهر آغشته می‌کند و به روی کاغذ سفید رنگی‌ که به شدت گران بود و فقط اشراف به آن دست رسی داشتند به رقص در می آورد .

به جا ماندن رد قلم به روی کاغذ او را به یاد ، خون هایی می انداخت که از خود به روی زمین رد پاه به جا می گذاشتند ، خون افراد بی گناهی که یک خانواده هنوز چشم در انتظارشان بود و هرگز حتی جسم فرزندان و پدران و برادران ، مادرانشان به دست اشان نخواهد رسید .

بعد از اتمام کارش از آن ساختمان بزرگ و مجلل که مطلق به دولت کره شمالی  بود بیرون می زند و وقتش را بیشتر از آن طلف نمی کند .

می بایست به میدان جنگ بر می گشت و به افراد اش رسیدگی می کرد ، این وظیفه‌ی او بود که خبر مرگ آنها را برای خانواده اشان ببرد ؛ درواقع نباید او این کار را انجام می داد اما خودش آن را قبول کرد و می خواست با تک تک آنها همدردی کند و اگر فردی از آنها نیاز به کمک داشت به فریادش می رسید .

صدای قدم  های محکم پشت سرش نشان می داد که کسی دنبالش راه افتاد  ، از آن رایحه ی تلخش مشخص بود که الفاست  ، می ایستد و منتظر می ماند تا آن غریبه به او برسد .

چهره ی مقابلش دیگر چندان هم غریبه نبود و او و آن چند دقیقه ی پیش سند مالکیت اشان به نام هم شد بود و می شد آن دو را یک زوج خطاب کرد .

عطش خواستن Onde histórias criam vida. Descubra agora