part15

375 68 40
                                    

ثانیه ی چشم از روی امگا بر نمی داشت و حتی پلک هم نمی زد،  دیگر خبری از ان موهای که خودش کج و کوله کوتاهشان کرد نبوده و جایش رو به موهای فر داری داد بوده؛  لب هاش برق می زدند و پشت پلک هاش انگار که رنگی  شد بوده!

بخاطر دلتنگی برای امگاش یک روز زودتر برگشته و همان بدو ورود با ظاهر جدید امگا روبه رو شد، بقدری شوکه شد بوده که اگر راحیه ی صندل امگا رو حس نمی کرد؛ خیال می کرد  که خواهرش یک غریبه رو به خانه ی او اورد ست.

امگا سر پایین انداخته و دستش اطراف گوشش می چرخید، این حس سنگینی گوشش و دردی که داشت براش نا اشنا بوده، کمی ازارش می داد و ولی از لحظه ی که خودش رو در اینه دید بوده؛ دیگر دلش نمی خواست بیرون  بیاوردشان و دردش به خوشگلیش می ارزید.

بقدری سرگرم گوش هاش بوده که نمی دیده نگاه الفا زوم لب های براقش ست، داشت گوشه ی لب هاش رو زبان می زد و اون لب های براق هوس انگیز بودند؛ دلش برای مزه کردن لب های تهیونگ تنگ شد بوده و ولی فقط اجازه داشت از دور تماشایش کند.

تصور اینکه اگر می بوسیدش و قرار بوده دوباره اون گونه های سرخ شدی امگا رو ببینده، خند رو لب هاش نشاند و امگای خجالتیش با یک لمس سادهم سرخ می شد؛ به همان انداز که خجالت می کشید نمی خواست هم گاردش را مقابل الفا پایین بیاورد،  هنوز محافظه کار بوده.

پشت این چهره ی نقاشی شد و زیبا هنوز همون امگای  بوده که پادشاه و سربازهای کشورش ازش می ترسیدند،اون اینجا بود تا سر جونگ کوک رو برای کشورش  غنیمت ببرد؛  تنها چیزی که تغییر کرد ظاهر امگا بوده، واقعیت مثل سیلی به صورت جونگ کوک کوبید شد و برق توی چشم هاش غیبش می زند.

سکوت میانشان با امدن  جیون خواهر جونگ کوک می شکند، دخترک رفته بوده تا برای گوش تهیونگ پماد بیاورد؛  مقابل چشم های گرد شدی جونگ کوک کنار امگا نشسته و بی اجازه داشت به گوش هاش دست می زد.

مطمئنن اگر  اون می خواست اینچنین امگارو لمس کند  تهیونگ یک مشت حواله ش می کرد، دوباره دعوایشان می شد و به تازگی زخم های دعوای قبلیشان خوب شد؛  خنده دار بوده اون داشت به خواهر خودش حسودی می کرد و دست هاش رو از حرص مشت می کند.

: خب بسه دیگه، نمیخوای بری خونه!

جیون ریز می خندد و سری به نشانه ی منفی تکان می دهد،
: داری بیرونم می کنی! 

با دیدن اینکه نگاه عصبی  برادرش به دست هاش بوده با صدای بلندی قهقه می زند،

: نگران نباش من مردتو ازت نمی دزدم داداش.

تهیونگ صدای اونهارو نمی شنید و از درد گوشش صورتش درهم بوده و با هر لمس جیون کم مانده بوده فریاد بکشد، باورش نمی شد که یک سوراخ کوچک انقدر درد داشته باشد؛  نه تنها درد می کرد حس این رو داشت که انگار هردو گوشش را روی ذغال های روشن اتشی گذاشته و داشت میسوخت.

عطش خواستن Место, где живут истории. Откройте их для себя