جسم خسته و درمانده ی امگا درون چادر اصلی متعلق به ژنرال نشسته ، قلب گرگ اش در پشت مرز های کره شمالی جا مانده بود ؛ احمقانه داشت به آینده ی روشنی فکر می کرد که تهیونگ حتی نمی توانست اون رو در خیال ماننده نقاشی به تصویر بکشد.
محل تولد امگا همین زمین های مرزی و وسط جنگی متولد شد بوده ، هیچ خاطره ی از چهره ی پدرش نداشت؛ اون رو بخاطر بیماری طاعون و مادرش روهم بخاطر جنگ از دست داده بود .
امگاهایی به سن تهیونگ موهای بلندشان لا به لای باد می رقصیده و دل هر بیننده ی را می برد، تن ظریف اشان زیادی خواستنی و بغلی بود و حتی خود تهیونگ هم بغل کردن اون موجودات الهه گونه را دوست داشت .
ولی تهیونگ با یک آلفا هیچ تفاوتی نداشت و حتی نمی دانست که موهایش را کی با شامپو شسته ست ، در آنجا فقط صابون پیدا می شده؛ سرباز ها ناچار بودند که موهایشان راهم با همان بشویند و تهیونگ هم از این قائد مستثنا نبود .
حتی اگر ماموریت کشتن جفتش را هم نداشت بازهم بی شک آن مرد امگایی ماننده تهیونگ را رد می کرد ، تهیونگ به خوبی از علایق آلفاها با خبر بوده و می دانست که آنها عاشق موجودات ظریف با موهای ابریشمی بودند؛ امگای که در اغوششان گم می شده و بجای دست گرفتن اصلحه با آن انگشت های ظریف و کشیدی زیباشان موسیقی می نوازیدند ، از هر آلفا و بتایی دلبری می کردند .
تهیونگ موسیقی نواختن را بلد نبود و نه حتی می دانست چگونه می رقصند، تنها کاری که ماهرانه و بی عیب نقص انجامش می داده ، کشتن آدم های بی گناهی بود که به دستور آن مردان طعاع به جنگ آمدند؛ تهیونگ هیچ راهی برای نجات سرباز های دشمن نداشت و ناچار بوده که بجنگد وگرنه سرزمینش توسط دشمن اشغال میشد.
همرزمانش بعد از چندسال هنوز فکر می کردند تهیونگ یک الفاست .
امگا برای اولین بار داشت از موهای زبر و دست هایی که رد اصلحه به رویش جا ماند و تنی که پر از رد گلوله و بخیه ها ست بدش می آمد ، تا به حال فکر نکرده بود که ممکن ست زمانی جفت اش را ببیند و هیچوقت برای چنین روزی آماده نشده بود .
شاید اگر داستان های رویایی و عاشقانه ی پیدا شدن جفت حقیقی را از زبان رزمنده ها نمی نشنیده ، هیچوقت نمی فهمید که الهه ی ماه برای اوهم یک نیمه دیگر قرار داده ست .
با تمام شدن آخرین نامه ی که قرار بود به خانواده ی سربازان کشته شده، به همراه کمی پول از طرف خودش ارسال کند ؛به پشتی صندلی چوبی تکیه می دهد و موهای ریخته شده به روی صورت اش را کنار می زند ، با حس کردن چربی تار موهای بهم چسبیده اش آهی می کشد .
و از خود می پرسد ،« چند روز که حمام نرفته م؟ »هرچه فکر می کرد یادش نمی آمد .
همهمه ی بیرون از فکر بیرون می اوردش، چادر های سرباز ها یکی یکی در حال جمع شدن ،صدای شادی آنها بود که در چادرش می پیچیده ، چادر خودش آخرین چادر بود و باید برای رفتن عجله می کرده .

ESTÁS LEYENDO
عطش خواستن
Hombres Loboکوکوی _امگاورس اون دو ژنرال قرار دادی رو امضا کرد بودند ، که می شد نام اش را یک ازدواج سیاسی گذاشت . اما پشت آن قرار داد معانی دیگری بود ، که یکی از آن به این معنی ست ، هرکس زودتر از دیگری موفق شود سر ژنرال کشور دشمن را برای کشور اش ببرد . او پیروز...