part5

414 78 43
                                    

تهیونگ از دور فقط نظاره گر بوده و جونگ کوک داشت با مهمان های آن جشن سوپرایزی استقابل اش خوش و بش می کرد ، هنوز نوبت به معرفی امگا به خانواده اش  نرسید و تهیونگ گوشه ی دور از جمعیت نشسته ، داشت با آن خوراکی های رنگا وارنگ خودش را سر گرم می کرد .

حتی با اینکه از جمعیت دور نشسته و سعی داشت کاری به کارشان نداشته باشد ، بازهم با آن لباس های نظامی و  قد بلند و هیکل درشتش زیادی در چشم بوده .

هر از گاهی پچ پچ اطرافیان توجه تهیونگ را به خود جلب می کرد ، آنها داشتند از او تعریف و تمجید می کردند و یا عیب و ایرادی به او  وصله می زدند .

نگاهی به ژنرال شمالی که توسط آن امگا میان مهمان ها چرخاند می شده  می اندازد  ، چهره اش دقیقا ماننده روز اولی شد که  او را دید ، چشمانش همان‌قدر بی حس و لب هایش خالی از خنده بود و چهره ی خشک درست ماننده یک صفحه ی خالی از سیاهی ، چشمانی که هیچ احساسی را باز تاب نمی کردند .

از لحظه ی که به آنجا رسیده بودند دیگر لبخند های عجیب و غریب آلفا را ندید ، انگار که رابطه اش چندان با اقوام خوب بنظر نمی رسید و آن نگاه ها حس خوبی را منتقل نمی کردند ؛ انگار که آلفا آن مهمان هارا به چشم یک مزاحم می دید .

مهتاب روز چهاردهم به خوبی خودنمایی می‌کرد ، ستارگان اطرافش می درخشیدند ،  لامپ های رنگی رنگی و گل های طبیعی خوش بوی فضای جشن را آذین کرد بوده .

بعد از یک مقصد طولانی ژنرال جنوبی حسابی خسته شد ، عادت نداشت که یک مسافت طولانی را فقط بنشیند و تا به حال زیاد مسافرت نرفته ، جز کمر و پاهایش دل و رودش هم در هم پیچ می خورد و پلک هایش از خستگی مدام روی هم می افتادند .

مقصد خانه ی جونگ کوک بوده ، حدس می زد که می بایست جشن درون باغ خانه ی ژنرال شمالی برگزار شده باشد ؛ پس خودش هم می توانست خانه را بیاید و زره ی از نوشیدنی اش را می نوشد و از جا بلند می شود .

کسی حواسش به او نبود و حتی او را نمی شناختند، میخواست به الفا بگوید که میخواهد برود و نیاز به یک مکان برای استراحت دارد ، اما جمیعت شلوغ اطراف جونگ کوک این اجازه را به امگا نمی داد و پس بیخیال آن کار می شود .

چمدان ش مشخص نبود کجاست ، آن سنگ فرش را در پیش می گیرد و به سمت آن سقف سفید رنگی که از دور می دید به راه می افتد ، اطراف پر از گل و گیاه بوده و انگار نه انگار که صاحب خانه مدتی خانه نبودست ؛ حیاط کوچک خانه ی خودش بی شک تا به حال تبدیل به یک جنگل و خانه ی ارواح شده بوده .

کسی آن حوالی به چشم نمی خورد ، اما فرومون های غریبه ی که از صبح داشتند دنبالش  می کردند ، چند باری سایه آن غریبه هارا دیده بوده ؛ توجه اش را جلب می کند .

گام های آرام تری بر می دارد و چاقوی کوچکی که دور کمرش بسته بوده را لمس می کند .

وجود آن گیاهان و درخت ها بررسی اطراف را برایش سخت می کرد ، بلد نبودن راه داشت به دردسر می انداختش  .

عطش خواستن Where stories live. Discover now