part18

316 61 45
                                    

چشم هایی از پشت شیشه‌های آرایشگاه به الفایی دوخته شده بود که بیرون، به دیوار تکیه داده بود. داشت قلوه‌سنگ کوچکی رو زیر پاش غلت می‌داد و منتظر امگاش بود که روی صندلی آرایشگاه نشسته بود و آرایشگر داشت موهای مواجش رو صاف می‌کرد.

امگا پشتش به پنجره بود و نمی‌دید که جونگ کوک هنوز همان‌جا، اون بیرون ، منتظرش ایستاده است. امگاهای دیگه داخل آرایشگاه ثانیه‌ی چشم از روی مرد بر نمی داشتند؛ پچ‌پچ‌هاشان درباره‌ی اون الفای خوش‌پوش تمامی نداشت.

امگای مو قهویی درون گوش دوستش پچ می زند: قد بلندشو ببین.

دوستش در پاسخ می گوید: اون بازوها رو... انگار پارچه‌ی کت داره می‌ترکه.

: چقدر خوش‌تیپه!

جونگ کوک کت بلند قهوه‌ای‌رنگی به تن داشت؛ پارچه‌ی نرم لباس به بدن عضله‌ای‌اش چسبیده بود. دکمه‌های بالایی پیراهن زیر کت باز بودند و سینه‌ی ستبرش رو با سخاوت به نمایش می‌گذاشت.
نگاه‌های پر از تحسین امگاها رو بدون هیچ کار خاصی به خود جلب کرده بود. الفا حتی اون هارو نمی دید،نگاهش خیره،به اون امگای که پشت به او روی صندلی ارایشگاه نشسته بود، چشم هاش فقط تهیونگ رو می دید و انگار که هیچ ادم دیگه‌ی اونجا حضور نداشت.
به انتظار امگاش ایستاده ، گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت و لبخند محوی زد.

جونگ کوک سرباز رو فرستاد بود پی کارش و نمی خواست که تهیونگ چیزی از تماس‌ها بفهمد. با این حال، دلش آرام نمی‌گرفت. می‌ترسید اگر حتی برای لحظه‌ای اون رو تنها بگذارد، سروکله‌ی سربازی پیدا شود و ژنرال رو با خودش ببرد. نگرانی در چهره‌اش مشخص نبود، ولی درونش آشوبی به پا بود؛ می ترسید که یکوقت تهیونگ از ماجرا بویی ببرد.

شورشی‌ها تا به شهرهای نزدیک پایتخت هم رسیده بودند. با اسلحه‌ها و مهماتی که هیچ‌کس نمی‌دانست از کجا به دستشان رسیده، موفق شده بودند سربازهای شاهنشاهی را شکست دهند و قفل دروازه‌ها رو بشکنند. حالا به نزدیکی پایتخت رسیده بودند.

سقوط پادشاه نزدیک بود، فقط باید دیگه به ماموریت های که اعزامش می کردند نمی رفت، با سقوط این دولت دیگر بند های اون قرارداد هیچ اعتباری نداشتند، آزاد می‌شد تا بدون هیچ شرط و شروطی با امگاش، همان ژنرال بدخلق، زندگی کند. تهیونگ تمام و کمال مال او می‌شد.

این خبر به کشور همسایه هم رسید و مطمئناً نگران ژنرالشان بودند. آنها می‌خواستند با او صحبت کنند و از او بخواهند به کشورش برگردد.در این شرایط احتمال دیگه‌ی وجود نداشت. محال بود که او بگذارد امگای سنگ‌دلش، که تازه داشت با او کنار می‌آمد،به اسانی ها از دستش در برود.

باز به ماموریت جدیدی اعزام شده بود، اما دیگه شوق سابق رو برای رفتن نداشت. قرار نبود به این زودی ها دلش برای ان جت های جنگنده تنگ شود. اون آسمان آبی و بی‌انتهای بالای سرش، برای اون تبدیل به سقفی شده بود که جلوی پروازش رو گرفته و نمی‌گذاشت که به آرزوهاش برسد.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 10, 2024 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

عطش خواستن Where stories live. Discover now