part3

468 97 24
                                    

خوشبختانه بخاطر خوب بسته شدن چمدان ، دل و روده اش بیرون نریخته و فقط ضربه دیده بوده ؛ جونگ کوک ما باقی راه را به سختی آن چمدان سنگین را حمل کرد و به اتاق رسانده بود .

نگاه تهیونگ به مقابل اش بوده  و داشت با پرت کردن حواس گرگ اش را با گل های صورتی روی درخت پرت می کرده ، نمی گذاشت که توجه ی به آن آلفا نشان بدهد و با خساست تمام فرومون هایش را پوشانده ؛ گرگ جونگ کوک در حسرت بویدن رایحه ی جفت اش بوده .

اما جونگ کوک هم دست کمی از تهیونگ نداشت ، با فریاد کشیدن سر گرگ اش داشت آن گرگ  و گرسنه ، تشنه ی بویدن  امگارو  از  آن جنگنده ی جنوبی دور نگه می داشت .

هردو گرگ برای داشتن هم له له می زدند ، بعد  های انسانیشان با تمام بی رحم آنها را به بند کشیده ؛ اجازه ی خود نمایی را به آنها نمی دادند .

جونگ کوک شاید می توانست گرگ اش را دور نگه دارد ، اما نمی توانست نگاه اش را از روی امگای مقابل اش بر بدارد ، داشت با نگاه اش آن مرد را تحسین می کرده ؛ اندام ورزیده و فوق العاده ی مقابل اش جونگ کوک را شگفت زده می کرده .

آلفا را به شک می انداخت که آن پسر واقعا یک امگاست ؟ حتی رایحه اش هم چندان مانند ما باقی امگا ملایم  نبوده ؛ بیشتر افراد را وادار به عقب نشینی می کرده و اما گرگ جونگ کوک مست و شیدای آن رایحه ی  شیرین و گرم بوده .

رایحه ی تهیونگ ماننده یک افتاب بهاری بعد از بارش برف های طولانی و کولاک ، گرگ آلفا را به آغوش می کشید و احساس آرامش و امنیت داشت .

جونگ کوک هیچوقت آرزو نمی کرد که  کاش دیدارشان به گونه ی دیگری بوده ؛ شاید اگر آن اتفاق نمی افتاد فرد مقابل اش را هرگز  نمی دید ، یکی از آنها در جنگ کشته می شده .

حال که حداقل اورا دیده و طعم داشتنش را چشیده بوده  راضی ست .
  حاضر بوده که تسلیم شود ، نمیخواست دست اش به خون امگایش آلوده شود ؛ حتی اگر می خواست  آن جنگنده ی جنوبی را بکشد آلفای درونش قرار نبوده که در برابرش سر خم کند .

امگا درون تراس اتاق ایستاده و می گذاشت که آن نسیم ملایم بهاری صورت اش را لمس کند ، موهای مواج اش در هوا لبخندی روی لب های جونگ کوک می نشاند ؛ صحنه ی مقابل اش گرگ درونش را به هیجان می انداخت .

آفتاب نارنجی رنگ شده نیم رخ تهیونگ را رنگ زده می زده ، آن باد بهاری داشت شدت می یافت و گل برگ های صورتی در هوا به پرواز در آمده بودند .

با شنیدن صدای  در از جا بلند می شود ، از نگاه کردن به فرد مقابل اش دل می کند .

نگاه تهیونگ به مقابل اش بوده ، اما تمام هوش و حواس ش پیش آن  آلفای شمالی ، گاهی زیر چشمی نگاهی  به آن مرد می انداخت .
آینده ی مقابلشان گرگ اش را غمگین می کرده و کاری از دست اش برای خوشحال کردن گرگ اش نمی آمده و  این ناراحت ترش می کرد .

عطش خواستن Donde viven las historias. Descúbrelo ahora