part6

357 71 38
                                    

تهیونگ میان ان پتوی گرم و نرم خوش بو خودش را پیچیده، بدن سختی کشیده اش کمی با ان تخت نرم، پتو ی گرم و نرم تر و یک فضای بسته و امن اشنایی نداشت .

احساس غربت دلش را گرفته و با ان مکان جدید غریبی می کرد، نمی دانست چرا اما دلش برای ان تشک قدیمی و اسمان پر ستاره شب ، سوز سردی که از میان درز های چادر اش عبور می کرد تنگ شده.

مدام روی ان تخت دونفره غلت می خورد تا از شر ان فکر های بیهوده خلاص شود، اما با دور کردن ان فکر ها یک چیز جدید به ذهنش خطور می کرد؛ باز ذهنش را مشغول می کرد و نمی گذاشت تا ان ژنرال جنوبی خسته یک خواب پر ارامش را تجربه کند.

با امدن خانواده ی الفای شمالی موفق به حمله ور شدن به ان گرگ دقل باز نشده، نباید کسی از قرار داد میانشان بویی می برد.

الفا مادر و خواهر برادر های قد و نیم قدش را به بهانه ی مهمان ها و مراسم بیرون کرد، خودش هم به دنبالشان رفته ست، تهیونگ هم به همان اتاقی که الفا برای لباس پوشیدن به او داد امده بود تا بخوابد.

اما خواب از چشم های ژنرال جنوبی فرار کرد، مغزش داشت تهیونگ رو برای شب نشینی با افکارش گول می زد، مدام با موضوعات مختلف سنگینی خواب رو از پلکی های امگا بر می داشت.

خانوداه ی الفا زیادی شلوغ پلوغ و اهل مهمانی های بی بهانه بنظر می رسیدند، انگار که ان الفای شمالی مشکلی درون ان دنیای خاکی نداشت؛ خدا از هر چیزی که نیاز بود مشتی از ان درون کیسه ی سرنوشت الفا ریخته بود.

اما موقعی که نوبت به تهیونگ رسیده و در قسمت خانواده داشتن، انگار که خدا بجای مشت از نوک انگشت هایش استفاده کرد؛ امگا نمی خواست چیزی که در سر داشت را قبول کند.

اما وقتی که خوشحالی و صورت خندون ان امگارو بخاطر بازگشت پسرش دید، ناگهان حس حسادت بزرگی یقه اش را گرفته، داشت تنهایی و بیچارگی هایش ماننده پتک به سرش می کوبید؛ تا به حال تا این میزان حس تنهایی به امگا دست نداد بود .

یادش نمی امد که خنده های مادرش را برای خودش دیده باشد، ان زن تمام عمرش را در میدان های جنگ سپری کرد؛ بوی از مهربانیت نبرد و اشنایی با کلمه ی لبخنده نداشت.

بیخیال غلت خوردن می شود، از جا بلند می شود و به سراغ ان اینه ی قدی می رود، چهره ی درون اینه و ان چشم های تیر و تار تهیونگ رو به یاد مادرش می انداخت؛ اوهم ماننده ان زن فقط کشتن ادم های بی گناه و سلطنت به میدان جنگ را بلد بوده.

: پس یعنی منم نمیتونم یه بابای خوب برای توله هام باشم؟

به سرعت ضربه روی لب هایش می زند، امگا فعلا باید فکری برای زنده ماندنش می کرد، نه بفکر اینکه چگونه پدری می شده.

ابرو هایش درهم گره می خورند، ان ژنرال شمالی داشت تقلب می کرد و برای کشتن تهیونگ کمکی های زیادی داشت؛ تهیونگ میان ان گرگ ها درنده تنهای تنها بوده.

عطش خواستن Where stories live. Discover now