27

296 56 2
                                    

با بیرون اومدن از خانه جونگکوک،به ساعتش نگاه کرد.هنوز تا اومدن نامجون وقت بود،پس روی پله های ورودی خانه ممتظر نشست و گوشیش رو درآورد.

روی مخاطب "یونگی"کلیک کرد و وارد صفحه چتشون شد:سلام یونگی!خوبی؟به جونگکوک همه چیز رو گفتم

یونگی:خب؟چطور باهاش کنار اومد؟

-فعلا توی شُکه!باید ببینیم بعدش چی میشه!

یونگی:الآن پیششی؟

-نه!گفت حضور جفتش کافیه و من یه جورایی سربار بودم

یونگی:خوبه!من هم کارهای پایگاه رو تا حدودی پدیریت کردم!یکم دیگه کار تمومه!احتمالا فرمانده جدید تا آخر این هفته منصوب بشه!

-قابل درکه! پایگاه نمی‌تونه بدون فرمانده،مدت زمان زیادی رو سر کند

یونگی:شب چیکاره‌ای؟

-فعللا عصر قراره با نامجون بریم بیرون(؟)
بعدش هم نمیدونم
بهت خبر میدم

یونگی:نامجون؟جفتت؟

-هوم

یونگی:رابطتون اینقدر خوب شده که حضوری می‌رید بیرون؟

-برای تو هم عجیبه؟

یونگی:نمیدونم
فقط گند نزن خب؟

-اگر میدونستم دارم گند میزنم،که نمی‌زدم احمق

یونگی:هووووف
اگر کلا کاری نکنی چی؟

-مثلا مثل تو چپ و راست نزنمش؟

یونگی:یه کلمه‌ی دیگه بگی بلاکی
فعلاخداحافظ

-اگر بلاک کردن من چیزی رو عوض میکرد،برات انجامش می‌دادم
فعلا

از صفحه چت با یونگی خارج شد و به نامجون پیام داد:من جلوی در نشستم
تو کجایی؟

❤🌈:نچ نچ نچ نچ نچ
چه وقت نشناس
ده دقیقه زودتر؟

-به اینم گیر میدی؟

❤🌈:نه

-خب نگفتی چرا داری میای من رو ببینی؟

❤🌈:برای دیدن جفتم،نیاز به دلیل دارم؟

چشم‌های جین با خوندن پیام نامجون،برق زد و لباش به لبخند باز شد.چند بار چیزهای مختلفی رو در جواب نوشت ولی همه رو پاک کرد.واقعا نمیدونست باید چه جوابی بده.اینقدر غرق تقلاهاش بود،که متوجه نشد نامجون کنارش وایساده و به جین و دیوونه بازی‌هاش نگاه می‌کند:می‌تونم بپرسم چی اینقدر جذاب بوده که لبخندت تا بناگوش بازه و به خودت می‌پیچی؟

با شنیدن صدای نامجون از جاش پرید:اوه نه یعنی آره!پیامت یکم زیادی برام شیرین بود

نامجون تکخندی کرد و به دیوار تکیه داد:پس از این به بعد یادم باشد، وقتی قراره بیام پیشت، بهت پیام ندم که توجهت رو اینقدر جلب کند و خودم رو نبینی

MateWhere stories live. Discover now