30

197 36 0
                                    

Sungmin's mate's pov.

دارم دیوونه می‌شم!
دارم دیوونه می‌شم!
دارم دیوونه می‌شم!

از لحظه‌ای که دیدمش می‌دونستم دردسر می‌شه ولی گرگ زبون نفهمم خودش رو انداخت وسط و نجاتش داد!فکر نمی‌کردم رایحه‌ روی جفت ها اینطور اثر کند و متوجهم بشه و درد اونجاست که حتی اگر می‌دونستم هم نجاتش می‌دادم!دو دلم!می‌تونم بکشمش و از شرش خلاص شم ولی گرگ زبون نفهمِ خرم قبول نمی‌کند و حالا من باید اون احمق رو دوباره نجات بدم!

امشب تمام پک ولگردها برای یه حمله‌ی همه جانبه به انبار اسلحه و آذوقه‌ی اونا رفتن و بجز من و چند تای دیگه،کسی توی ساختمان ها نیست!بیخیال به سمت ساختمان فرعی رفتم و به اتاق جفت احمقم وارد شدم.تنش هنوز خونیه و زخماش به لطف دارویی که روشون زدم خوب نشده!به هر حال باید تاوان تهدید من رو پس می‌داد!

نفس عمیقی کشیدم و تمام نگرانی هام رو پشت دیوارهای ذهنم ریختم!وارد اتاق شدم و به سمت تن بی جونش حرکت کردم!حضورم رو حس کرد و نیشخند زد!دختره‌ی عوضی!روی زمین زانو زدم و فکش رو گرفتم تا دهنش باز بشه و بهش دارو خوروندم!شکست گلوش و شروع به سرفه کرد و بینش بریده بریده گفت:خودم می‌تونستم بخورمش!

اهمیتی ندادم و زنجیر ها رو از دست و پاش باز کردم.توان گرگش با دریافت دارو برگشته بود و به وضوح زخم هاش درحال بسته شدن بودن و صد البته که قرار بود جای زخماش بمونه!یه یادگاری از جفتی که نخواستش!

سطل آب رو از کنار دیوار برداشتن و به دستش دادم:اگر نمیخوای توی مسیر حیوانات وحشی رو دنبال خودت بکشونی لباس هات رو درار و بدنت رو بشور!برات لباس آوردم!

-لباس ها رو بده و پشتت رو کن!

چشمی چرخوندم و بعد از دادن لباس ها از اتاق خارج شدم!هیچ عاقلی پشتش رو به دشمن نمی‌کند!بعد از دقایقی ضربه‌ای به در خورد و متوجهش شدم!درب رو بازکردم و اون بیرون اومد!اینطور که وایساده بود شخصیت جدیدی رو ازش به نمایش می‌ذاشت.یه هاله‌ی قدرتمند اطرافش بود که می‌دونستم ربطی به جفت بودنمون یا آلفا بودنش ندارد!درمورد خودش بود و من ترسیدم از اینکه تمام مدت گول خورده باشم!اون آدم ضعیف و رنجور رفته بود!

برای پشیمونی دیر بود!با احتیاط حرکت کردم و اون هم پشت سرم میومد!اول اینطور بنظر می‌رسید ولی از یه جایی به بعد حس کردم اون لیدره و من باید ازش پیروی کنم!من حتی از فرمانده‌ی ولگردها هم پیروی نمی‌کردم و اون اینجا بود تا وادارم کند!

افراد پک غافل از فراری که زیر گوششون داشت اتفاق می‌فتاد می‌نوشیدن و برای موفقیتی که هنوز کسب نشده بود جشن می‌گرفتن و همین فرصت خوبی برای ما محیا کرد که به راحتی از محدوده خارج بشیم و فرار کنیم!از یه جایی به بعد سرعتمون بیشتر شد و به سمت مرز شمالی حرکت می‌کردیم!

با نزدیک شدنمون به محل،ایستادم و اون هم ایستاد:چیشده؟

-از اینجا به بعدش رو خودت باید بری!قرارمون این بود که من فقط فراریت بدم!


تکخندی زد و قدمی به سمتم برداشت:بری؟به همین سادگی؟

آب دهنم رو قورت دادم!از وقتی آزادش کردم و چشم تو چشم شدیم ازش می‌ترسم!انگار اون پادشاهه و بقیه رعیت و قیمتِ مخالفت باهاش،سرمه:منظورت چیه؟من قولم رو نگه داشتم و تو هم بهتره بری!

لبخند شیرینی زد و سر تکون داد.هنوز خیالم از بابت بیخیال شدنش راحت نشده بود که قبل از اینکه متوجه بشم،درد بدی توی سر و گردنم پیچید و همه چیز سیاه شد!من بیهوش شده بودم!توسطِ اون!

MateМесто, где живут истории. Откройте их для себя