26

292 49 4
                                    

جونگکوک و تهیونگ پس از دقایقی در آغوش هم بودن،رضایت دادند تا از هم جدا بشوند و به پذیرایی برگشتند.

سوکجین کلافه نشسته و دستش توی موهاش بود.با دیدن زوج تکوک،نیشخندی زد که با حرف جونگکوک،جمعش کرد:جرات نکن چرت و پرت بگی و دردت رو قایم کنی!چته؟

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و پیش خودش فکر کرد که جفتش چقدر توی شناخت حس و حال آدم‌ها وارده.خودش رو کنار جین روی مبل جا داد و جونگکوک روی مبل تکی،مسلط بهشون نشست:می‌شنوم هیونگ

جین کم نیاورد و پا روی پا انداخت:چی می‌خواستی بشه؟دیر کردین،ترسیدم کاری کنین و مسئولیتش بیوفته گردن من

جونگکوک نفسش رو با فشار بیرون داد:هیونگ خر خودتی!اولا ما جفتیم!دوما اگر تو احساس خطر می‌کردی کونت رو جمع می‌کردی می‌آوردی داخل نه اینکه اینجا موهات رو بکنی!بنال ببینم چی شده

-می‌خواستی چی بشه؟اون سونگمین احمق تنها رفته ماموریت و میگن اسیر گرگ های ولگرد شده و معلوم نیست زنده است یا مرده و من نمیدونم این خبر رو چطور تک تک بهتون بدم که حالتون بد نشه وقتی حال خودم خوب نیست!

جین با فهمیدن گافی که داده کم نیاورد و ادامه داد:و مثل اینکه ریدم!چون تو هم توی لیستم بودی و به بدترین شکل ممکن بهت خبر رو دادم

جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و پرسید:هیونگ یه بار مثل آدم درست توضیح بده ببینم چی شده و الآن وسط چه جهنمی‌ وایسادیم!منظورت از این حرف ها چی بود؟

جین یک لحظه ترسید.اگر اتفاقی برای جونگکوک میوفتاد اونوقت چی جواب سونگمین رو می‌داد؟می‌گفت خبر مرگت رو بهش دادم و اونم سکته کرد و مرد؟!نفس عمیقی کشید و سعی کرد نرم ترین کلماتش رو کنار هم قرار بده و زیر چشمی دید که تهیونگ از جاش بلند شد و به کنار جونگکوک رفت و شونه‌اش رو نرم ماساژ داد تا آرومش کند:خبر داشتی که سونگمین دارد می‌ره ماموریت؟

-آره!بخاطر همین افتاده بودم دنبال کار جفت‌هامون چون این ماموریت طولانی بود و می‌ترسید تا برگرده ما گند بزنیم به همه چی

+از وقتی ماها می‌رفتیم ماموریت تو یه چیز رو خوب می‌دونستی نه؟که شاید برنگردیم یا زخمی برگردیم؟

جونگکوک احمق نبود و بار اول متوجه شده بود که چیشده ولی میخواست دوباره بشنوه تا شاید داستان عوض بشه.تا شاید پایان داستان خوش بشه. پس با قلبی مستاصل تایید کرد و جین ادامه داد:سونگمین وقتی داشته سربازهاش رو نجات می‌داده،زخمی شده و توی چنگ گرگ های ولگرد افتاده!سربازهاش برگشتن ولی خودش نه!

جونگکوک حس می‌کرد دنیا دارد دور سرش می‌چرخه و معناش رو از دست میده.دنیای بدون سونگمین چطور دنیاییه؟اینکه واقعا وجود نداشته باشه،  این دنیا رو به چی تبدیل می کند؟اگر اون نباشه که حواسش به همه چی باشه،کی مسئولیتش رو قبول می‌کند؟اگر اون نباشد که باهامون غصه بخوره و برای موفقیت هامون ذوق کند،بازم باید تلاش کنیم؟که چی بشه؟اصلا فایده پول درآوردن چیه اگر دیگه نتونم براش هدیه بخرم یا باهاش خرجشون کنم؟

سوالات توی ذهن جونگکوک می‌چرخیدن و جونگکوک نمی‌دونست نسبت به این قضیه،باید چه حسی داشته باشه.قطره اشکی از چشم چپش چکید و خودش رو توی بافت پوستش گم کرد.تنها چیزی که در حال حاضر اون رو به دنیا وصل می‌کرد،دست های تهیونگ بود که شانه‌اش رو ماساژ می‌دادن.اون‌ها رو هم کنار زد و از جا بلند شد.به سمت ظرفشویی رفت و دو مشت پر آب سرد به صورتش زد.صدای سوکجین اومد:جونگکوک من متاسفم!نباید اینطور می‌گفتم!

تهیونگ خواست جلو بره و کنارش باشه ولی باحرکت دست جونگکوک سر جاش موند:اشکال ندارد هیونگ!مقصر تو نیستی!فقط من هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه همچین روزی بیاد!نونا رو که می‌شناسی!اون هیچوقت گیر نمیوفتاد!

-میفهمم چی میگی!هیچکس این روز رو نمی‌دید!حالت چطوره؟کاش گریه کنی!می‌ترسم برات!

+من نمیدونم هیونگ!نمیفهمم چه اتفاقی افتاده!زندگی بدون سونگمین رو نمی‌فهمم!از وقتی چشم باز کردم بوده ولی الآن یدفعه‌ای دیگه نیست!نمیفهمم چه بلایی سرم اومده!فعلا ماتم!نگران نباش!فعلا چیزیم نمیشه!

-میخوای بیای خونه من؟یا من بمونم اینجا؟

+نه هیونگ!تو خودت هنوز داغی!موندنت هم زیاد کمک نمی‌کنه!میرم پیش تهیونگ که گرگم هم پیشش آروم بگیره

-پس خیالم از بابتت راحت باشه؟

+راحتِ راحت

سوکجین سری تکون داد و برای اینکه به زوج مقابلش فرصتی برای تنهایی و همدلی بده کت و گوشیش رو برداشت:من میرم که راحت باشید!مراقب خودت باش جونگ!اگر مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟

+باشه هیونگ

سوکجین قبل از اینکه کامل از در خارج بشه برگشت و یه نگاه دیگه به جونگکوک کرد.دلش نمیومد تنهاش بذاره ولی می‌دونست جونگکوک نیاز به تنهایی و یه رایحه که آروم نگهش دارد،دارد و حضور جین به جونگکوک کمکی نمیکند.با رسیدن به راه پله،جونگکوک صداش کرد:هیونگ!خودت هم گریه کن!لازم نیست خودت رو جایگزین سونگمین بدونی!تو جای خودت رو نگه دار و بذار جای سونگمین تا ابد مال خودش بمونه!

+++

از اونجایی که ۲۵ پارت گذشته، شاید یادتون رفته باشه پس یادآوری میکنم:
من نویسنده نیستم و این فیک رو برای دل خودم می‌نویسم
هرجاش که دیدین باب میلتون نیست،نخونیدش
ممنون ازتون💜

MateWo Geschichten leben. Entdecke jetzt