8

353 73 2
                                    

شب دوم مهمونی هم مثل شب اول بود. یونگی برگشته بود به تنظیمات کارخانه و نامجین تغییری نکرده بودن. جونگکوک هم به جمع افراد مست اضافه شده بود و سونگمین واقعا حوصله‌اش سر رفته بود.اصلا سونگمین رو چه به مهمونی؟اون کلی کار عقب افتاده داشت.

توی افکار خودش غرق بود که جین به سمت خودش برش گردوند:جین چیزی شده؟

+هیس شو!نامجون صدات رو می‌شنوه!

آخر شب بود و صدای موزیکی نبود. نامجون فاصله زیادی نداشت که نتونه بشنوه و جین اینقدر مست بود که حتی متوجهش نمیشد:خب؟چیکار داری؟

+منو ببوس!حسودی تنها راه حل باقیمونده است

سونگمین خندید و صدای‌ خنده‌اش بین داد نامجون گم شد:آخرین راه باقیمونده برای خراب کردن همه چیز؟مگه قرار نشد؛من بهت بگم چیکار کنی؟خب من تصمیمم رو گرفتم!هیچ کاری نکن و بذار ببینم چه گهی باید بخوریم!فقط هیچکاری نکن!حتی فکر!

جین شوکه شده بود و حرکتی نمی‌کرد.جفتش باهاش حرف زده بود!اونم نه هر مدلی!اون سرش داد زده بود!جین واقعا خوشحال بود و از شدت ذوق سونگمین رو مثل عروسک فنری های جلوی ماشین تکون می داد:شنیدی؟شنیدی؟اون باهام حرف زد!اون سرم داد زد!شنیدی؟دیدی گفتم جواب میده!من حتی نبوسیدمت و اون سرم داد زد!

نامجون محکم توی پیشونیه خودش کوبوند.آلفای روبروش واقعا فاجعه بود:اگه بوسیده بودیش من از اون در می‌رفتم و دیگه برنمی‌گشتم.من جلوی گندت رو گرفتم

+دفعه‌ی بعد هم میگیری؟

-نه!دفعه بعد تمومش میکنم!چون تو قرار شد از این به بعد بی اجازه هیچکاری رو برای این رابطه انجام ندی و اگه انجام بدی همه چیز تمومه!خودت قول دادی جبران کنی!اینطوری جبران کن!

•••••

جیمین بی توجه به دعوای روبروش خودش رو به یونگی نزدیک کرد:راستی شغلت چیه که از صبح رفتی تا الآن؟پیچوندن جفت؟

یونگی چشمی برای آلفای کنارش چرخوند.این بشر چرا همیشه با کنایه حرف می‌زد؟:بعضی وقتا چند ماه نیستم!

-چی؟

صدای جیمین یکم بلند بود و توجه بقیه‌ی گروه خودشون رو برای لحظه از نامجین گرفت ولی زیاد طول نکشید و یونگی تونست جواب جفت متعجبش رو بده:من توی ارتشم و اون آلفایی که هووت میبینیش فرمانده‌ی گردانمونه.‌اون آلفای احمق کنارش هم معاونشه.
ماموریت های نظامی بعضی وقتا کوتاه و بعضی وقتا طولانیه. فعلا که فرمانده ارتش یه استراحت برای گردان ما درنظر گرفته تا برای ماموریت بعدی آماده بشیم و فرمانده جئون هم وقتش آزاد شده و حواسش به ماها جمعه.

-چه فرمانده‌ی خوبی!برای بقیه هم دایه‌ی مهربان تر از مادره یا فقط شما؟

یونگی به این فکر میکرد که کار احمقانه‌ای بوده که توی قرار اول با جئون رفته‌.جفتش واقعا از اون آلفا کینه به دل گرفته بود.

با صدای کمی که بقیه نتونن بشنون برای جفتش توضیح داد :فقط ما!جونگکوک داداششه.‌سوکجین پسر خالشه.‌من هم یجورایی پسرشم! اون تنها کسیه که دارم.‌‌خواهرمه!مادرمه!بردارمه!پدرمه!وقتی بچه بودم همه رو از دست دادم و خانواده جئون من رو قبول کردن.سونگمین یجورایی مسئولیتم رو قبول کرد و شد همه کسم.بقیه‌ی خانواده هم باهام خوب بودن و من دقیقا یه عضوی از خانواده بودم ولی سونگمین نزدیکتره!البته برای بقیه جمع هم همینطوره!از بچگی مراقبمون بود و برامون خاصه!

با سکوت نامجین،یونگی متوجه شد از این به بعد هرچی که بگه رو بقیه هم باتوجه به گرگ بودنشون میشنون پس ادامه داد:یونگمین رئیسمه!این بخش ریاستش البته برای همه صدق میکند و کلا کارهاش رو با دستور دادن پیش میببره

هوف کلافه ای کشید و با حرص اضافه کرد:این بشر ذاتا دیکتاتور بدنیا اومده! بیچاره جفتش!فکر کنم هیچگونه حق تصمیم گیری‌ای بهش نده!من نمیخواستم بیام سراغت ولی اون اصلا نظر من رو نپرسید.‌‌باورت میشه؟زندگیه منه ولی اون براش تصمیم گرفت؟

سونگمین با شنیدن حرف های یونگی؛معترض شد:یااا!تو تصمیمت رو گرفته بودی ولی چون ترسو بودی من مجبور شدم هلت بدم جلو!کم منو آدم بده جلوه بده!

دل جیمین بعد از توضیحات یونگی با سونگمین نرم شده بود.اون یه آلفای عوضیه جفت دزد نبود:سونگمین شی شما فعلا آدم خوبه‌ی داستانی!این عوضی داره تو چشمام نگاه میکنه و میگه از اولش هم منو نمیخواسته و تو آوردیش مغازه!باورت میشه؟درستش این نبود که اینو ازم مخفی کند؟

نامجون هم به بحث پیوست:اینا یه گروهن دور هم جمع شدن در زمینه‌ی روابط عاطفی حماسه می آفرینن

جین ولی از کار یونگی خوشش اومده بود:درسته هیچوقت کارات درست نیست ولی این حرکتت رو دوست داشتم.‌ببین اگه بهش نمیگفتی و بعدا که رابطتون خوب شده بود از بقیه می شنید تمام زحماتتون برای ایجاد رابطه خراب میشد و رابطه‌ی برپایه‌ی مخفی کاری هم رابطه نمیشه.‌راضیم ازت!

نامجون با جین موافق بود ولی اگه بهش کنایه نمی‌زد می‌مرد:راست میگه!رابطه نباید براساس مخفی کاری باشه!باید براساس رمان های زرد باشه!

سونگمین از شدت خنده روی زمین افتاده بود.‌اونا و بحث‌هاشون واقعا براش بامزه بودند.

جیمین همونطور که به صحبت با بقیه ادامه میدادبا دیدن فاصله گرفتن یونگی واقعا احساس مرگ و ناامیدی کرد ولی وقتی یونگی سرش رو روی پاهاش گذاشت هیجان و شگفتی توی خونش جاری شد. شاید گاهی باید به یونگی زمان و فضای کافی برای حرف زدن و عمل کردن می‌داد .‌ولی فقط"گاهی"چون نمیخواست یونگی حس رهاشدگی پیدا کنه‌ یا اینکه کلا فاصله بگیرد.

MateWhere stories live. Discover now