35

271 44 0
                                    

Hoseok pov.

امروز اولین روز کاری من توی پک جدید بود.چون سابقه کاری و توانایی خاصی نداشتم،همین که تونستم یه کار پاره وقت توی یک رستوران متوسط پیدا کنم خودش هنر بود ولی تمام من نبود.

رمز در رو وارد کردم و خواستم پا به داخل خونه بگذارم که یه صدای بلند اومد و با روشن شدن برق و داد بقیه،کلی کاغذ رنگی روی سرم ریخت.واقعا چه انتظاری از این اسکل ها داشتم؟ اون از صبح اینم از این!

فلش بک:صبح امروز

از خواب بیدار شدم و رایحه‌ی یونگی رو توی اتاقم حس کردم.‌چشم هام رو باز کردم و اون بچه گربه با لبخند دندون نماش اونجا بود:میتونم بپرسم توی اتاق من چه غلطی میکنی؟

-واضح نیست؟چون امروز اول کارته برات صبحانه رو توی تخت آوردم!جونگکوک کلی براش زحمت کشیده!!

چشمی چرخوندم و بی توجه بهش به سمت سرویس بهداشتی توی راهرو رفتم:من نزاییدم!میخوام برم سر کار!احتیاجی به صبحانه توی تخت ندارم!

یونگی هوفف کلافه ای کشید و رفت ولی کابوس صبحگاهی من تموم نشد.وقتی به اتاق برگشتم سوکجین با یه دست لباس توی اتاق منتظرم بود:تو اینجا چی میخوای؟

-چون روز اول کارته برات لباس گرفتم!

فقط دارم خدا خدا می‌کنم که قاتل نشم.به بیرون هلش دادم و داد زدم:دست از سرم بردارید احمقا

لباس پوشیدم و به سمت آشپزخانه رفتم و سونگمین تیر آخر رو زد.برام لقمه گرفته بود و حتی یه ظرف نهار درست کرده بود.میخواستم لقمه رو رد کنم و فقط ظرف غذا رو ببرم ولی سونگمین توی دهنم فروش کرد و مجبور شدم قبولش کنم!

و دقیقا لحظه‌ای که قرار بود کابوس تموم بشه،همشون درب خانه جمع شدند تا بدرقه‌ام کنن!فقط الهه رو شکر که هیچکدوم از همکارهام قرار نبود این صحنه‌ی آبروبر رو ببینه!اون سوکجین عوضی حتی بغلم کرد!

پایان فلش بک

میدونید این چیزها بد نیستن!مشکل اونجاست که حس حقارت بهم دست میده!انگار کاری که کردم خیلی بزرگ بوده!وقتی کار کوچکت رو بزرگ می‌کنن،مثل اینه که بهت بگن بیشتر از این ازت انتظار نداشتن!

می‌خواستم بگم که من بیشتر از این هم می‌تونم!میخواستم اعتراض کنم ولی مدرکی نداشتم!من بعد از کلی بدبختی همین شغل رو هم پیدا کرده بودم.

سونگمین کیک به دست جلو اومدو روی کیک نوشته شده بود:"اولین قدمت توی زندگی جدیدت،مبارک"

نوشته‌ی روی کیک باعث شد بغض کنم و وجودم خوشحال شه.فقط الهه میدونه اینکه اونا به چشم اولین قدمم بهش نگاه میکردن،چقدر برام ارزشمنده

با صدای سونگمین از توی فکر بیرون اومدم:چشمات رو ببند و برای قدم بعدیت آرزو کن و شمع رو فوت کن!

تهیونگ هیجان زده،جونگکوک رو از پشت بغل کرد و گفت:زودباش دیگه!شمع آب شد!

نامجون اومد جلو و دست انداخت دور گردنم:بدو بدو!

و جین هم ازش جا نموند و خودش رو سمت دیگه‌ام رسوند:من کیک میخوام!زودباش

جونگکوک تکخندی زد و پیشنهاد داد: بقیه‌مون هم بریم کنارش وایسیم عکس بگیریم دیگه

یونگی سریع چشم غره رفت و اعتراض کرد:اونموقع کیک رو باید بندازیم دور!کیک بخوریم بعد عکس می‌گیریم

بالاخره کاری که ازم خواسته بودن رو انجام دادم.آرزو کردم و شمع ها رو فوت کردم تا کیک عزیزشون نجات پیدا کند!البته یکم خراب شد که به من ربطی ندارد!

با فوت کردن شمع ها همه دست زدن و تکی تکی بغلم کردن!اونقدری که اینا خوشحالن،خودم نیستم و این عجیبه!

فکر کنم دارم کم کم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو درک می‌کنم!درسته بعضی وقت ها رو مخ می‌رن ولی بعد از این همه سال،این چند نفر برای اولین بار موفق شدن راه ورود به قلب من رو پیداکنند.راهی که همه معتقد بودن حتی وجود هم ندارد!

MateWhere stories live. Discover now