6

393 82 4
                                    

سونگمین روز پربرنامه‌ای رو می‌گذروند.صبح با اون کاپل احمق و احمق‌تر و حالا هم باید با یونگی سر و کله می‌زد و برای کامل شدن بدبختی هاش امروز آخر هفته بود و این یعنی امشب مهمونی بود؟!چرا دیشب هیچکس نگفته بود که درواقع داره برای فرداشب برنامه میچینه؟چرا همه چيز روی دور تند بود؟

+فرمانده بنطرم بیخیالش بشیم.هوم؟

با صدای یونگی از افکارش بیرون اومد و جواب داد:یادم نمیاد نظرت رو پرسیده باشم

+فرمانده یکم منطقی باش
این زندگیه منه و نظر من هم مهمه
نیاز نیست بپرسیش

-دقیقا
نیاز نیست بپرسمش


یونگی هووف کلافه ای کشید و تسلیم شده به اتاق خوابش رفت تا حاضر بشه.بالاخره که از پس فرمانده‌ جئون بزرگ برنمیومد:یونگی لباس مهمونی بپوش تا از همونجا بریم خانه‌ی تمین

+با لباس مهمونی نمیرن کافه کتاب

یونگی  داد زد و میشد رگه های حرص رو توی صداش حس کرد که صدای خنده‌ی جئون رو درآورد.حرص دادن اون امگا از موردعلاقه‌های جئون بود.

•••••

با ورود به کافه،یونگی تونست رایحه‌ی جفتش رو حس کنه و بدون اهمیت دادن بهش به سمت کتاب های مدنظرش رفت.

چند دقیقه هم نگذشته بود که اون فرمانده‌ی لعنتی با دیدن کتاب های موردعلاقه‌اش سرگرم شده بود و یونگی، نزدیک شدن جفتش رو حس میکرد.مگه جئون نمی‌خواست کمکش کنه پس چرا حواسش اینجا نبود؟

=اون روز قبل از اینکه بتونم ببینمت رفتی و حالا یه آلفا با خودت آوردی که چی رو ثابت کنی؟رایحه‌ی مضطربت رو جمع کن! قرار نیست اتفاق خاصی بین من و اون آلفای جذابت بیوفته

آلفاش کنارش بود و همین هم نتونست توجه جئون فاکینگ سونگمین دو جلب کند:اونطوری که تو فکر میکنی نیست


باصدای آرومی گفت و به خودش لعنت فرستاد!الان باید سرش داد می‌زد و با لگد یا مشت بعد از اینکه دست و پاش رو می‌شکست، اون چیز بین پای صاحب مغازه رو هم از کار می‌انداخت که درموردش اشتباه فکر نکنه نه با این صدای نرم؟ولی خب حقش رو نداشت نه؟اگه اون هم جای صاحب مغازه بود؛همین فکر رو می‌کرد

جیمین درحالی که با کتاب های قفسه کناریش بازی می‌کرد تا بیخیال بنظر برسه؛ پرسید:پس چطوریه؟

+من...من...

واقعا چی باید بهش میگفت؟

=تو چی؟

توی ذهنش تکرار می‌کرد:《یونگی بهش به عنوان گزارش کارت فکر کن.‌‌ فکر کن جئون روبروته‌.‌ فقط نباید زیاد توضیح بدی یا چیزی رو از  قلم بندازی؛همین!》

MateDonde viven las historias. Descúbrelo ahora