Sungmin's pov.
با دردی که توی شانهام پیچید،به خودم اومدم.نمیدونم چند وقته بیهوش بودم یا اینجا کجاست.همه جا سیاهه و نوری نیست یا شاید من نمیبینم.از سمت چپم صدای چکه کردن قطرات آب میاد و روی مخم میره. و دستام بخاطر آویزون بودنشون خواب رفته و درد شدیدی میکنه.
با فشار مجددی که به کتفم وارد شد متوجهش شدم.من اینجا تنها نیستم.چشمهام رو باز کردم و توی تاریکی دنبالش کردم ولی اون پشت سرمه و نمیتونم به سمتش برگردم.تمرکزم خیلی پایینه.نمیتونم اطرافم رو از هم تشخیص بدم.حتی نمیدونم چرا گرگم روی سطح اومده.
با قدم هایی که برداشت،از کنارم رد شد و متوجه شدم اون بازه و بالاخره نور توی اتاق پیچید و مجبور شدم دوباره چشم هام رو ببندم.قدم هایی که رفته بود و برگشت و روبروم ایستاد.حسش میکردم.فکم رو فشرد و صورتم رو بالا آورد و من تازه فهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد:بالاخره بیدار شدی؟
خواستم جواب دیگه ای بدم ولی با دیدن سایهی فردی دیگر ،حرفم رو خوردم:تو کی هستی؟اینجا کجاست؟
صدام نابود بود.دهنم خشک شده بود و حس میکردم با همین چند جمله، گلوم خراش برداشت.رفت و برام یه لیوان آب آورد و توی دهنم ریخت و وجودم سوخت.اون آب با گرگ کش سمی شده بود:آخ
داد زد ولی تا زمانیکه همش رو به خوردم نداد،رهام نکرد:خب!خب!روش من با همه فرق میکنه نه؟من اول شروع میکنم بعد سوال میپرسم
خندید و شبیه به دیوانه ها بود:تو توی ارتش پک چیکارهای؟
-یه سرباز
موهام رو کشید و به اجبار چشم تو چشم شدیم:دقیق جوابم رو بده
بین سرفههاگ لب زدم:توی پایگاه ششم جنوبی کار میکنم!بخدا یه سرباز سادهام!
میدونستم شک نمیکند.آخه کدوم فرماندهای جون خودش رو برای سربازش توی خطر میندازه؟و حق با من بود.اون قبول کرد.موهام رو رها کرد و سری به تایید، تکون داد:میدونی!همه فکر میکنن فرمانده ها اطلاعات خوبی دارن،درحالیکه این سربازان که همه جا هستن و راه های مخفی رو بلدن! فکر نکنم فرمانده ها حتی بدونن انبار مهمات کجاست، چه برسه به اینکه توی جنگ شرکت کنن.موافق نیستی؟
با سر تایید کردم و اون ادامه داد:اصلا تاحالا دیدی فرماندهی اصلی اسیر یا کشته بشه؟همیشه شما سربازهایید!درحالیکه اونها توی خانههاشون راحت خوابیدن و جنگ رو از توی دفترهاشون پیگیری میکنن.
سرتکون دادم و اون لبخند زد:خوبه!دختر عاقلی هستی!فکر میکنی بتونی از این عاقل بودنت استفاده کنی و خودت رو نجات بدی؟
میدونستم چی میخواد و قرار بود بهش بدمش.البته اونطور که خودم میخوام!اینجوری هردومون موقتا به چیزی که میخوایم میرسیم.مجددا سرتکون دادم:خب پس چرا دهن خوشگلت رو باز نمیکنی و نمیگی انبار آذوقه و اسلحهی مرز شرقی کجاست؟
سرفههام شدید تر شدن و متوجه شد که حنجرهام رو بدجور به فاک داده. قیافهی مصنوعی دلسوزی به خودش گرفت:اوه عزیزم! گلوت درد میکنه؟
برعکس بازیگری افتضاح اون توی نگران نشون دادن خودش،من بازیگر ماهری بودم و اشک توی چشمهام حلقه زد و با تمام دردهایی که نداشتم بهش زل زم:الان بهت پادزهر میدم
اون امگای لعنتی توی آبم علاوه بر گرگ کش، سم هم ریخته؟به هر حال از یه دیوونه بیشتر از این انتظار نمیرفت.دوباره به چهرهی خونسردش نگاه کردم!ترسناک بود.وقتی چشمهای سرد و بی حسش به چشمهات نگاه میکرد ،حس میکردی حتی اعماق روحت رو هم میبینه و لبخندی که چهرهاش رو تبدیل به یک آدمک ایموجی میکرد!حس میکنم هیچ احساسی توی وجودش نمونده و فقط همین پوسته رو دارد.
باظرفی به سمتم برگشت و پادزهر رو به دهنم ریخت و حس کردم گرگم برای ترمیم جون پیدا کرد ولی هنوز کافی نبود.گلوم و کل هیکلم وحشتناک درد میکرد و به نحوی حس میکردم امگای روبروم توش دست داشته.با خالی شدن ظرف، منتظر نگاهم کرد:تا همینجاش هم برای حرف زدنت کافی بود.دهنت رو باز کن و حرف بزن
-توی پایگاه چهار غربی نگهشون میدارن
+قابل حدس بود
گرگم اونقدری هشیار بود که موجودات کل اتاق رو حس میکردم و متوجه شدم بعد از اینکه آدرس پایگاه رو دادم،فرد سومِ توی اتاق رفت.دوربینی توی دیدرسم نبود پس بدون صدا لب زدم:اینجا شنود هست؟
امگای روبروم نیشخندی زد و ابرو بالا داد.سرگرم شده روی صندلی نشست و درحالیکه نگاهش روم بود جواب داد:اینجا یه زیرزمین مخروبه است!معلومه که ندارد
تک سرفهای کردم تا صدام باز بشه و به سختی پرسیدم:امگای من،با رایحهی آلفا اینجا چیکار میکنه؟یا بهتره بگم چی رو مخفی میکند؟
با مشتی که به سرعت توی صورتم خورد،دهانم پر از خون شد و سرم به کناری پرت شد:به روت خندیدم پررو شدی؟آلفا؟امگا؟خر کی باشی من رو با همچین عناوینی صدا کنی؟
قبل از اینکه به خودم بیام،مشت و لگدهای دیگهای روی تک تک اعضای بدنم نشست:جایگاهت رو متوجه شدی یا واضح تر ترسیمش کنم؟
نیشخند خبیثی روی لبم نشست که از نگاهش دور نموند و برام چند تا مشت و لگد دیگه هم به ارمغان آورد:دستهتون میدونن امگایی؟یا حداقل رئیست؟
ناباور خندید و حالتهاش مهر تایید دوباره بر دیوونه بودنش شد:تازه داری چهرهی واقعیت رو نشون میدی!معلوم بود کسی که از مردمش میگذرد از جفتش هم میگذرد
از عصبانیتش راضیم!اون صورتک سرد،ماسکی بیش نبود!متقابلا داد زدم و گلوم بیشتر درد گرفت:مردمم حتی اسم منی که جونم رو براشون توی کف مشتم گرفتم رو نمیدونن و جفتم هم نمیخوادم!پس چرا باید بهتون اهمیت بدم؟
مثل کسی که چندین متر دویده،از شدت عصبانیت نفس نفس میزد:چی میخوای عوضی؟
+نجاتم بده و یه کاری کن برگردم خونه
مشت محکم دیگهای به صورتم برخورد کرد و فریادش توی گوشم پیچید:یه کاریش میکنم عوضی

YOU ARE READING
Mate
WerewolfCouple:vkook,minyoon,jinjoon Genre:chatstory,omegaverse این فیک چت صرفا جهت سرگرمی نوشته شده. شروع:۲۶ مهر ۱۴۰۲ ۲۱:۲۱ پایان:۴دی۱۴۰۲ ۲۱:۲۹