Chapter 1

773 122 9
                                    


اخـطار : این فیکشن دارای دیالوگ ها و اتفاقاتی هست که ممکنه بعضی ها مخالف باشن یا موافق، بنابراین اگر روی عقایدتون تعصبی هستید خیلی راحت، سراغ این فیک نیاید و نخونید برای جلوگیری از هرگونه بحث. اگر هم میخونید این رو بدونید که این فیک ترجمه شدست و تیم قرار نیست با دیالوگ های این فیک موافق یا مخالف باشه صرفا به عنوان یه فیکشن در نظرش بگیرید و ازش لذت ببرید. ممنون از شما 💙.



درست از وقتی که پشت سر مادرش روی صندلی چوبی خشک کلیسای قدیمی نشست احساس عجیبی داشت. نیم نگاهی به جمعیتی که ثانیه به ثانیه زیاد میشدن تا جمع بشن و یکی دیگه از موعظه های پدر روحانی رو بشنون انداخت و دوباره نگاه سرگردونش به ردیف اول، جایی که مادرش نشسته بود چرخید.

به نظر میرسید هیچ چیز عجیبی در کار نیست، همه چیز مثل همیشه بود. هر از گاهی مجبور بود بخاطر جواب دادن به احوالپرسی های بقیه سکوتش رو بشکنه. به هرحال خانواده ی بیون بین افراد محلی محبوبیت زیادی داشتن، مخصوصا بین افراد میانسال و بچه های کوچیکشون. پدرش به عنوان کشیش محلی دستاوردهای زیادی کسب کرده بود و باعث میشد ناخوداگاه توجه مردم به اون خانواده جلب بشه.

صدای موسیقی داخل کلیسا پخش شد و این اعلامی برای این بود تا همه روی صندلی هاشون بنشینن و منتظر شروع دعا بشن اما حتی تو همین لحظه هم تعریف و تمجیدهای بقیه که با مادرش صحبت میکردن باعث میشد لب های باریک بکهیون لبخند محوی برای تشکر نشون بدن.

"بکهیون داره بزرگ میشه."

"مطمئنم یه دانشگاه خوب قبول میشه."

"خدای من پسرت روز به روز خوش قیافه تر از قبل میشه چطور ممکنه؟"

بعضی ها این حرف هارو با صدای بلند میگفتن، بعضی ها با یه تعریف کوچیک روی شونه اش میزدن. به هرحال حتی این وضعیت هم براش یه روتین تکراری بود.

تقریبا همه چیز براش خسته کننده و یکنواخت شده بود. همون پچ پچ هایی که هیچ تلاشی برای شنیدن بهشون نمیکرد و فقط وقت هایی که خودش مخاطب بود برای بی احترامی نکردن سر تکون میداد و لبخند محوی میزد. برعکس بکهیون، مادرش همیشه از این توجه ها لذت میبرد و به عنوان کسی که همسر کشیش محلی بود سعی میکرد با جواب های شیرین و متواضع و خنده های دلنشین جایگاه خودش رو مورد تحسین قرار بده.

بکهیون همچنان نمیتونست روی چیزی تمرکز کنه. نگاهش خالی و تاریک بود و به نقطه ی نامشخصی خیره شده بود. فقط زمانی که اسمش رو از زبون مادرش شنید دوباره نگاهش رو بهش داد. نگاه مادرش اشاره خاصی داشت و ازش میخواست بیشتر به اطرافش توجه کنه و بکهیون هیچ ایده ای نداشت تذکرهای مادرش بابت چی بود.

The SinnersWhere stories live. Discover now