چند روزی از اینکه بکهیون پسر تازه وارد، چانیول رو دیده بود میگذشت و بکهیون اینبار برای اولین بار از نزدیک شدن به یکشنبه میترسید.
تو این مدت چندین بار چانیول رو دیده بود. به لطف قیافه و استایلی که اون پسر قد بلند و خوش هیکل داشت خیلی زود مرکز توجه بچه های دبیرستان شد و هرجا که میرفت تعریف و تحسین های بقیه از چانیول رو میشنید. به هرحال یکی مثل چانیول بودن برای نوجوون هایی که تمام چیزی که تجربه کرده بودن در حد و اندازه ی روستای کوچیکشون بود یه امتیاز بود. فقط کافی بود بقیه متوجه بشن یکی از شهر و مخصوصا پایتخت به روستاشون اومده. دیگه کسی نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره مخصوصا از وقتی که متوجه شده بودن چانیول و خانواده اش در واقع مقیم آمریکا بودن و بعد به سئول رفتن.
اگه بکهیون میگفت چانیول رو در واقع همه جا میدید اصلا اغراق نمیکرد. تو رختکن، کافه تریا، بعضی از کلاس هاش، تو راهروی مدرسه اونم در حالیکه چندتا از بازنده های مدرسه دنبال چانیول راه میفتادن فقط به امید اینکه بتونن از محبوبیتش استفاده کنن یا اینکه کاری کنن چانیول نیم نگاهی بهشون بندازه. امکان نداشت حتی اگه کلاسی باهم نداشته باشن اون رو نبینه.
هرجا که پا میذاشت یا پچ پچ های دخترای مدرسه رو میشنید یا بد و بیراهای پسرای حسودی که چشم دیدن چانیول رو نداشتن. همه چیز اون پسر بقیه رو جذب میکرد حتی لهجه ی غلیظ سئولی و گاها امریکایی جذابی که داشت. بعضی وقت هام میشد که بکهیون تو راهروها نظرای عجیبی راجب چانیول میشنید که ناخواسته صورتش از خجالت سرخ میشد و با خودش فکر میکرد چطور بچه های هم سن و سالش به این راحتی درباره ی همچین موضوعاتی صحبت میکردن. صحبت راجب سکس با چانیول یا فانتزهای مثبت هیجدشون نمیتونست نرمال باشه. مگه این چیزا خیلی خصوصی نبودن؟
به هرحال چانیول چه میخواست یا نمیخواست تبدیل به سلبریتی مدرسه ی روستای کوچیکشون شده بود و به نظر میومد که خود چانیول خیلی راحت خودش رو با این محبوبیت وفق داده و با اینکه ظاهرا چیزی رو نشون نمیداد اما شاید حتی ازش لذت میبرد.
اون روز هم مثل همیشه بکهیون با دیدن اتفاقات تکراری چند روز قبل مسیرش رو به سمت کلاسش ادامه میداد. همونطور که از راهروهای پیچ در پیچ رد میشد صدای صحبت های دوتا از دخترهای سال پایینی رو میشنید که جلوتر ازش راه میرفتن و مثل خیلی های دیگه از چانیول صحبت میکردن. این همه اشتیاق دخترا برای نزدیک شدن به اون پسرو تا حدودی درک میکرد اما به دلایل عجیبی دلش نمیخواست هیچی ازش بشنوه. سرش رو پایین انداخت و کلافه هوفی کشید. قدم هاش به لطف کم خوابی شب قبل شل و خسته بودن و تو فکر خودش غرق بود که یهویی دستی رو جلوی دهنش حس کرد و ثانیه ای بعد دست دیگه ای دور کمرش پیچید و تو یه چشم بهم زدن به یه جای تاریک کشونده شد. میتونست قسم بخوره که قلبش ثانیه ای از شوک ایستاده با اینکه میدونست کدوم مزاحمی اونو تو این شرایط قرار داده.
YOU ARE READING
The Sinners
Fanfictionبیون بکهیون پسر کشیش محلی روستا زندگی همیشگی خودش رو میگذروند. کلیسا میرفت، درس میخوند و مثل یه پسر نمونه رفتار میکرد. همه چیز مثل همیشه بود تا اینکه یه خانواده ی عجیب از پایتخت به روستای کوچیکشون نقل مکان کردن. زندگی بکهیون درست از روزی که چانیول،...