Chapter 6

378 100 11
                                    

وقتی بکهیون بلاخره تونست ضربان قلبش رو منظم کنه و مشکل کوچولوی پایین تنه اش رو تا حدودی حل کنه به سالن، جایی که مادرش و بقیه و دوست هاش نشسته بودن برگشت. تصمیم گرفت با نشستن کنار مینا و مونبین خودش رو تو دردسر جدیدی نندازه اما بازم نتونست نگاه کنجکاوش رو از چانیول دور کنه و برخلاف انتظارش چانیول کاملا بهش بی توجه بود و این تغییر مودش حتی برای بکهیونی که تا دقایقی قبل میخواست از اون پسر فرار کنه عجیب بود.

چانیول، دیگه اون پسر خندون چند دقیقه قبل که شوخی و شیطنت میکرد نبود و در بی حالت ترین شکل ممکن کنار ریچل نشسته بود. دست هاش روی زانوهاش مشت شده بودن و شاید هم عصبانی به نظر میرسید. با هر نگاه ریچل یا وقتی که به شونه ی چانیول دست میزد اون پسر عصبانی تر از قبل به نظر میرسید. بکهیون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و تا حدودی کنجکاو و حتی نگران حالش شد. اتفاق خاصی تو چند دقیقه ای که نبود افتاده بود؟ اما هیچکس به جز چانیول بهم ریخته به نظر نمیومد. هرچند که کنجکاوی هاش خیلی طولانی نشد چون اتفاقی داخل آشپزخونه دوباره ذهنش رو بهم ریخت و بیشتر از اون نتونست به حال عجیب چانیول فکر کنه. به لطف فکرای کثیفش دیگه حتی نمیتونست تمرکز کنه.

بهش فکر نکن بکهیون. لپش رو از داخل به دندون گرفت اما یبار دیگه به خودش اجازه داد تا برای آخرین بار چانیول رو نگاه کنه، اون پسر هنوزم به زانوهاش و مشت هاش خیره بود و بکهیون هیچ ایده ای نداشت که چه اتفاقی براش افتاده.

"منتظرت بودیم بک چرا دیر کردی." پچ پچ آروم مونبین رو کنار گوشش شنید و ازش ممنون بود که اونو از خیره شدن به چانیول نجات داده.

"اتفاقی تو آشپزخونه افتاد؟" مونبین وقتی از بکهیون جوابی نشنید دوباره پرسید، اخم ریزش نشون از نگرانیش میداد. بکهیون نگاهشو تو کل سالن چرخوند و لبش رو دندون گرفت و سرش رو به نشونه ی نه تکون داد.

"نه داشتم دنبال کیسه چای میگشتم." دروغ گفت و بخاطر همین شونه هاش بی انرژی شل شدن. چه بلایی سرش اومده بود؟ راحت دروغ میگفت و راحت گناه میکرد؟ دیگه از خودش میترسید. اوضاعش به عنوان بیون بکهیون، پسری که زبانزد همه بود زیادی داشت بهم میریخت.

مونبین به نظر قانع شد و حواسش رو به جمع برگردوند اما بکهیون برای ثانیه ای حس کرد که چانیول نگاهش رو از روی پاش برداشته و بهش خیره شده. بکهیون جرات مطمئن شدن رو نداشت و به جاش نگاهشو روی مادرش ثابت نگه داشت که همراه خانم های دیگه حلقه زده بودن و انجیل به دست داشتن. امیدوار بود که فکرهای مقدس بتونه اونو از این چیزی که نمیتونست ازش فرار کنه نجات بده.

خدایا؛ لطفا منو به پاکی قبل کن. نگاهش به جلد انجیل مادرش افتاد. خواهش میکنم منو بخاطر گناهم ببخش.

"امروز قرار نیست برای آیه ای از انجیل باهم بحث و گفتگو کنیم." مادرش کتاب مقدس رو تو قفسه ی کوچیک کنارش گذاشت و دست های آزادش رو بهم کوبید."یه برنامه ی دیگه برای امروز دارم."

The SinnersWhere stories live. Discover now